سختیها و دشواریهای زندگی، نسبی هستند و برای کسی که خودش ناچیز و کوچک است، همه چیز، دشوار و سنگین و غیر قابل تحمل میباشد؛ اما کسی که خودش، بزرگ و قوی است، هیچ چیزی بر او سخت و دشوار نیست. انسانهای بزرگ، در نبرد با سختیها به شکوه و عظمتشان افزوده میگردد و انسانهای ضعیف، با گریز از مصایب به رنج و بیماریشان اضافه میشود. سختیها همچون سگ درندهای است که وقتی ترس و فرار تو را ببیند، پارس میکند و دنبالت میدود؛ اما اگر ببیند که نسبت به او بیاعتنا هستی، راه را برایت باز میکند و از ترس تو در پوست خود میپیچد. آنچه بیش از همه چیز وجود انسان را نابود میکند، احساس حقارت و خود کوچک بینی است؛ بدین صورت که انسان، چنین تصور نماید که هرگز نمیتواند کار بزرگی انجام دهد و انتظار خیر بزرگی از او نمیرود. هرگاه انسان، احساس فرومایگی و حقارت کند، اعتماد به نفس و خودباوری را از دست میدهد. بدین سان هر گاه به انجام کاری اقدام کند، در توانایی و امکان موفقیت خود شک نموده، با سستی و ضعف به انجام آن کار میپردازد و در نتیجه شکست میخورد. اعتماد به نفس و خودباوری، فضیلت و ارزش بزرگی است که موفقیت در زندگی، بر پایه آن استوار میباشد.
خودباوری، با غرور و فخرفروشی که یک عمل زشت است، بسیار فرق میکند؛ تفاوتشان این است که غرور یعنی اعتماد بر خیال پردازی و تکبر بیهوده، اما اعتماد به نفس و خودباوری یعنی اینکه انسان بر تواناییهایی که برای قبول مسئولیت دارد، اعتماد کند و برای تقویت استعدادهایش و پرورش آنها بکوشد.
ایلیا ابوماضی میگوید:
قـال: السمــاء کئیـبــه وتجمــها | قلت: ابستم یکفی التجهم فی السما! | |
قـال: الصبـا ولی! فقلت له: ابتسـم | لن یرجع الأسف الصبــا المتصـرما! | |
قال: التی کانت سمائی فی الهـوی | صـارت لنفسـی فی الغـرام جهنـما | |
خانـت عهـودی بعـد ما مـلکـتهـا | قـلبـی فکیف أطـیــق أن أتبسـما! | |
قلت: ابتـسم واطرب فلـو قـارنتها | قضیــت عمــرک کـلــه متألــما! | |
قـال: التجــاره فـی صـراع هائـل | مثــل المسـافر کاد یقتـلـه الظــما | |
أو غــاده مســلولـه مـحـتـاجـه | لدم وتنـفـث کلــما لهـثت دمــا! | |
قلت: ابتـسم مـا أنـت جالب دائها | وشفـائهـا، فـإذا ابتـسمت فربـما… | |
أیکون غیرک مجرماً وتبیت فـی | وجـل کأنک أنت صرت المجرما؟ | |
قال: العدی حولی علت صیحاتهم | أأسر والأعداء حـولی فی الحمی؟ | |
قـلت: ابـتسم، لم یطلبوک بذمهم | لو لم تکن منـهم أجلّ وأعظــما! | |
قـال: المواسـم قد بدت أعلامـها | وتعرضت لی فی الملابس والدّمی | |
و عـلی للأحبــاب فــرض لازم | لـکن کفـی لـیس تمـلک درهـماً | |
قلت: ابتسم یکفیک أنک لم تزل | حیـاً ولست مـن الأحـبه معـدما! | |
قـال: اللیــالی جـرعـتنی علقمـا | قـلت: ابتسم ولئن جرعت العلقـما | |
فـلعـل غیـرک إن رأک مـرنـماً | طــرح الکآبه جـانبـاً وترنـمـا | |
أتـراک تـغـنم بالتبــرم درهـمـاً | أم أنـت تخـسر بالبشـاشه مغنمـا؟ | |
یا صاح لا خطر علی شفتیـک أن | تـتثـلما، والـوجـه أن یتـحطــمـا | |
فاضحک فإن الشهب تضحک والدّ | جـی متلاطم ولذا نحـب الأنجـمـا! | |
قال: البشاشه لـیس تسعـد کائنـاً | یأتـی إلـی الدنیا ویذهب مرغـما | |
قلت: ابتسم مادام بینـک والـردی | شبــر، فإنک بعــد لن تتــبسما |
«گفت: آسمان، افسرده و روی در هم کشیده است. گفتم: لبخند بزن؛ همین که آسمان، عبوس است، کافی است.
گفت: جوانی رفت. گفتم: لبخند بزن؛ چون افسوس و تأسف، هرگز عمر و جوانی گذشته را باز نمیگرداند.
گفت: معشوقهای که آسمان عشقم بود، زندگی را برایم به جهنمی سوزان تبدیل کرده است. بعد از آنکه دل به او بستم با من بیوفایی کرد؛ پس چگونه میتوانم لبخند بزنم؟
گفتم: لبخند بزن و شاد باش؛ اگر با او همراه شوی، تمام عمر خود را با درد و رنج سپری خواهد کرد.
گفت: تجارت در کشمکش هولناک قرار دارد؛ مانند مسافری که نزدیک است تشنگی، او را بکشد و یا مانند دوشیزه مبتلا به سل که به خون نیازمند است؛ اما هرگاه که نفسهای بریدهاش را میکشد، خون از دهانش بیرون میآید.
گفتم: لبخند بزن؛ تو نمیتوانی بیماریش را از وجودش بیرون بیاوری و او را بهبود ببخشی؛ پس لبخند بزن شاید. . آیا دیگران مرتکب جرم شدهاند و تو، شب را با هراس میگذرانی؛ چنانکه گویا تو مرتکب جرم شدهای؟
گفت: دشمنان، پیرامون من هستند و صداهایشان بلند شده است؛ آیا خوشحال شوم و حال آنکه دشمنان، در اطراف من در تب و تابند؟
گفتم: لبخند بزن؛ بخاطر مذمت آنها مورد باز خواست قرار نمیگیری، اگر از آنها بزرگتر نباشی!
گفت: نشانههای موسمها، آشکار گردیده و در لباسها و خویشاوندی با من برخورد کرده است.
و من در برابر دوستان وظیفه ضروری و مهمیدارم، ولی در دست من یک درهم نیست.
گفتم: لبخند بزن؛ همین کافی است که هنوز زندهای و دوستان، تو را از دست ندادهاند.
گفت: شبها، رنجها و تلخیهایی را به کام من فرو برده است. گفتم: لبخند بزن؛ گرچه تلخی را به تو خورانده باشند.
شاید وقتی کسی، دیگر تو را ببیند که ترانه میخوانی، افسردگی و رنج را دور بیندازد و آواز و ترانه سر دهد.
آیا به نظرت با اندوه و افسردگی، درهمی به چنگ میآوری یا میپنداری که با شادمانی، غنیمتی را از دست خواهی داد؟
ای فریادگر! خطری نیست بر لبهایت که نقاب زنند و خطری بر چهرهات نیست که در هم شکسته شود.
پس بخند؛ چون سنگهای آسمانی میخندند و تاریکی، پرتلاطم است؛ از اینرو ما، ستارگان را دوست میداریم.
گفت: شادی، هیچ موجودی را که به دنیا میآید و با اجبار از آن میرود، خوشبخت نمیکند.
گفتم: تا وقتی که میان تو و ناگواری، یک وجب فاصله هست، لبخند بزن؛چون بعد از آمدن ناراحتی، هرگز لبخند نخواهی زد».
براستی که ما چقدر به لبخند زدن، بشاش بودن و آرامش و نرمخویی نیازمندیم؛ پیامبر ج میفرماید: «خداوند به من وحی کرده که فروتنی کنید تا هیچکس بر دیگری تجاوز نکند و هیچکس، بر دیگری فخرفروشی ننماید».