مانند تمام مردم به دنبال زندگی بهتری در این دنیا بودم، من نیز مانند مردم زندگی بهتر در اشیاء معینی مانند پول وشهرت و… چیزهای دیگری که اغلب مردم این دنیا برای به دست آوردن آن سر و دست می شکنند می اندیشیدم واز همان اوان کودکی سعی کردم آن را به دست بیاورم، به خاطر همین از همان کودکی در محیط کاری هنرمندان مشهور از طریق رادیو وتلویزیون حضور داشتم.
با توجه به اینکه خانه ى ما در کشور مغرب در نزدیکی ساختمان رادیو و تلفزیون قرار داشت، من در برنامه های کودک شرکت می کردم. از طریق این مشارکتها بود که من توانستم معروف بشوم. در این برنامه ها من به عنوان یک کودک در بعضی کلیپهای کوتاه وسرودهایی که از فطرت سلیم دوران کودکی نشأت می گرفت شرکت می کردم. بیشتر این اشعار حاوی سخنهای پند آموز بود. این دوره از زندگی من در اوایل دهه شصت میلادی بود. به تدریج که در برنامه ها شرکت می کردم من نیز از فطرت سلیم دوران کودکی فاصله می گرفتم، زیرا کم کم ما را در برنامه های بزرگترها نیز که برای ضبط موسیقی بود شرکت می دادند، وبه تدریج از محیطی که ما را در آن شرکت می دادند من نیز به این رشته اهتمام می ورزیدم.
بعد از مدتی در مسابقه ای تلفزیونی به نام صداهای کودکانه شرکت کردم. این برنامه از رادیو به طورمستقیم تحت عنوان (شانس پنجشنبه) پخش می شد. در این دوره بود که کم کم روزنامه ها برای اینکه مرا تشویق کنند بیشتر در مورد من می نوشتند. در آن زمان من پانزده سال داشتم. در این دوره با اینکه من دانش آموز بودم در برنامه های تلویزیونی دیگری نیز شرکت داشتم، تا اینکه به عنوان یک خواننده حرفه ای به گروه موسیقی ملی در مغرب پیوستم، به طوری که از طریق این گروه من با مشهورترین خواننده ها امثال عبدالوهاب الدکالی وعبدالحلیم حافظ که بعدها از دوستان صمیمی من بودند مشارکت داشتم.
در این اثناء من در بازیگری نیز از خود استعداد نشان دادم به طوریکه توانستم به عنوان یک هنرپیشه دررادیو نیز چهره بشوم، و به عنوان هنرپیشه اصلی به ایفای نقش بپردازم. بعد از آن به تولید کارهای تلفزیونی ورادیویی پرداختم واین برنامه ها از مشهورترین برنامه ها نزد عامه مردم بود وتوانست با موفقیت همراه باشد. علاوه بر این گهگاهی در رادیو و تلفزیون مجری اخبار نیز بودم، کارمن تا آنجا پیش رفت که توانستم به عنوان یکی از نویسندگان بخش اخبار خود را مطرح کنم و کما بیش کارهای خبری را کارگردانی کنم.
تمام این کارهایی که بیان کردم فقط برای این بود که خوشبختی ام را بیابم اما محیطی که من به دنبال خوشبختی بودم مملوء از حقد و کینه و مشکلات و رنجها بود، هر چند که من رابطه ام با دیگران خوب بود، اما باز هم مورد حسد سایر همکاران قرار می گرفتم!! تنها نکته ای که مرا از دیگران متمایز می کرد این بود که من با مسئولان بلند پایه مملکتی رابطه خوبی داشتم. از جمله کسانی که از دوستان من به شمارمی رفت نخست وزیر مغرب در آن دوران (المعطی بوعبید) بود که تقریبا ً به طور روزانه با هم دیدار داشتیم.
در خلال این دیدارها بود که من با بسیاری از سیاستمداران وهنرمندان معروف آشنا شدم که متأسفانه اغلب آنها از خوشبختی محروم بودند. از خود می پرسیدم پس خوشبختی چیست؟ و نزد چه کسانی است؟ بسیاری از مردم فکر می کردند ما هنرمندان در سعادتی هستیم که خودشان از آن محروم بودند، مجلات وروزنامه ها نیز به طور مستمر اخبار مربوط به فعالیتهایمان را منعکس می کردند، وهر از گاهی از من مصاحبه ای به عمل می آوردند. روزی در یکی از مصاحبه هایی که با (بوشعیب الضبار) که یک خبرنگار بود و اخبار مربوط به کارهای مرا دنبال می کرد به سؤالی برخوردم که جوابش را اینگونه دادم. سؤال از این قرار بود که آیا اسم تو با مسماست؟ یعنی می توانیم بگوییم تو در زندگی هنری وشخصی خوشبخت هستی؟ به او گفتم: من س ع ی(سعیـ)هستم که (یعنى در کوشش هستم) هنوز اسمم حرف “د” را ناقص دارم. من در جستجوی این حرف ناقص هستم هر وقت آن را یافتم خبرت می کنم (سال ۱۹۷۴).
با توجه به اینکه من خوشبختی را در میدان هنر و رسانه هایی که در آن فعالیت داشتم نیافتم با خودم گفتم حالا که لفظ خوشبختی موجود است پس باید به علت اینکه اصل کلمه موجود است باید آن را نیز احساس کنیم پس تصمیم گرفتم موضوع برنامه هایم را در این زمینه متمرکز کنم تا به نوعی دنبال همان سعادت باشم.
قسمتهای مختلفی از برنامه هایی که تولید می کردم را به این مقوله اختصاص دادم ودر آن از نظریات اندیشمندان وادبا وفلاسفه استفاده می کردم. کما این که در این برنامه ها من از نظریات بینندگان نیز استفاده می کردم، در پایان این برنامه نیز در تتمه سخنانی که رد و بدل شده بود گفتم: من دنبال نظریات مختلفی از خوشبختی بودم، اما شما در مورد احساسهایی که گاه وبیگاه به انسان دست می دهد سپس از بین می رود صحبت کردید و این سؤال همچنان مطرح است که پس سعادت کجاست؟ و چه کسانی خوشبخت هستند؟ با خودم گفتم: شاید تمام کسانی که من آنها را انتخاب کرده ام انسانهای خوشبختی نبوده اند بنابراین تصمیم گرفتم برنامه ام را به طور مستقیم پخش کنم تا بتوانم همزمان از نظریات بیشتر افراد مجتمع استفاده کنم. چون در آن زمان رادیو بیشتر فراگیر بود وشبکه های تلفزیونی به وسعت امروزها نبود، توانستم نظریه های مختلفی از شنوندگان در مورد خوشبختی دریافت کنم. وقتی تحقیق کردم متوجه شدم که تمام نظریه هایی که از جانب مردم بیان شده بود شبیه هم بودند فقط کلماتشان متفاوت بود.
بنابراین در انتهای برنامه مستقیم همانند برنامه های سابقم گفتم: من خواستار نظریات مختلفی از سعادت بودم اما شما در مورد احساس هایی صحبت کردید که گاه و بیگاه در انسان پدید می آید وسپس از بین می رود وسؤال همچنان باقی است پس خوشبختی چیست؟ و سعادت کجاست؟ انسانهای خوشبخت کجا هستند؟
با خودم گفتم: من همه جا را به دنبال سعادت گشتم، و به تمام خانه ها بدون اجازه وارد شدم (از طریق امواج رادیو وتلویزیون) اما کسی را نیافتم که مرا به سوی خوشبختی راهنمایی کند!! پس نتیجه می گیریم خوشبختی در مغرب وجود ندارد!! (این عقیده ای بود که من در آن زمان داشتم، که البته اشتباه بود زیرا مغرب مملوء از کسانی بود که خوشبخت بودند و من بعدها با آنها آشنا شدم) پس تصمیم گرفتم تا خوشبختی را خارج از مغرب جستجو کنم، چون اروپا نزدیکترین جا به مغرب بود تصمیم گرفتم به آنجا سفر کنم. در سال ۱۹۷۷ میلادی به اروپا سفر کردم تا خوشبختی را بیابم اما بدبختی ام بیشتر شد، زیرا من محیطم را عوض نکرده بودم، یعنی از محیط شر به محیط خیر نقل مکان نکرده بودم بلکه فقط موقعیت جغرافیایی خود را تغییر داده بودم.
در همان سال به مغرب بازگشتم و در همان زمینه رادیو وتلویزیون وهنر به فعالیت ادامه دادم اما از عملکرد خودم راضی نبودم. چاره ای دیگر نداشتم چون شغلی جایگزین نداشتم. خوشبختی را نیز نیافته بودم.
در آن سال عبدالحلیم حافظ فوت کرد ومن از مرگ او بسیار متأثر شدم زیرا با او دوست صمیمی بودم، در جلسات خصوصی که با هم داشتیم او از دغدغه های زندگی که داشت برایم تعریف می کرد. من به خودم می گفتم: ای سعید، اگر این کار تو یعنی آواز خواندن ادامه پیداکند، خیلی که پیشرفت کنی بتوانی مثل خواننده معروفی مثل عبدالحلیم حافظ بشوی. آیا دوست داری مانند او بدبخت بشوی؟ همواره از خودم می پرسیدم اگر می خواهم پول جمع کنم بالاترین منصبی که شاید به آن برسم این است که بتوانم مانند فلان دوست ویا فلان نفر که او را می شناختم واز زندگی خصوصی آنها مطلع بودم بشوم در حالی که با تک تک مشکلات آنها بودم. من نیز مانند آنها بدبخت بودم اما بدبختی من نسبت به آنها در درجه کمتری بود زیرا بعضی از آنها سراغ داشتم که نمی توانستند خوراک بخورند اما من می توانستم، یا اینکه نمی توانستند ازدواج کنند ومن می توانستم، پس این بدین معنی است که پیشرفت در این زمینه ها پیشرفت در زمینه هرچه بدبخت تر شدن است!!
ولی من ناچار بودم که به جستجویم ادامه بدهم تا بلکه سعادتم را بیابم، من مجبوربودم در زمینه شغلی که داشتم باقی بمانم تا وقتی که شغلی جایگزین بیابم. من تا سال ۱۹۸۱ میلادی در این شغل باقی ماندم ودر این مدت به تولید برنامه های تلفزیونی، نویسندگی، خوانندگی ومجریگری در تلویزیون می پرداختم. در این سال احساس تنگی می کردم ودوباره تصمیم گرفتم از مغرب خارج شوم تا بلکه خوشبختی گمشده ام را بیابم، ولی به کجا؟
دوباره به همان سراب خیالی یعنی اروپا رفتم، دوباره شقاوتم بیشتر شد ومن مجبور شدم به مغرب بازگردم و برای اینکه تغییری در خود ایجاد کرده باشم به رادیو بین المللی که مقر آن در طنجه در شمال مغرب بود پیوستم. اسم رادیو (دایوی بین المللی مدیترانه) بود که من یکی از ستارگان این رادیو بودم. در برنامه های مختلف این رادیو شرکت داشتم وهمزمان به خوانندگی نیز مشغول بودم ودر جشنها وبرنامه های شبانه نیز شرکت می کردم. شهرتم افزون گشت، ثروتم بیشتر شد، اما شقاوتم نیز بیشتر شد!! از خودم می پرسیدم، من چرا در این دنیا زندگی می کنم؟ آیا من زندگی می کنم که بخورم و بیاشامم وبخوابم تا وقتی که مرگم فرا برسد؟ اگر زندگی این است که نهایتش به مرگ می انجامد پس هیچ دلیلی ندارد که زنده باشیم.
اگر قرار است که منتظر مرگ باشیم تا جلو این شقاوت وبدبختی را بگیرد پس چرا ما منتظر مرگ باشیم وچرا خودمان به استقبال آن نرویم؟ چرا من خودم به پیشواز مرگ نروم (این تمام وسوسه هایی بود که از جانب شیطان به من القا می شد تا خودکشی کنم، کما اینکه برای اکثر هنرمندان معروف این اتفاق می افتد) من نمی دانستم که این پایانی برای بدبختی نیست بلکه اول بدبختی است که با عذاب الهی وآتش جهنم همراه است.
این مبارزه بین نفس وشیطان ادامه داشت، پدرم – خدارحمتش کند – همیشه برای هدایت من حریص بود ولی گوش شنوایی و قلب سلیمی نبود که دعوت حق را قبول کند، راستش رفتارهایی که از بعضی از مسلمانان مشاهده می کردم مرا بیشتر و بیشتر از دین دور می کرد زیرا آنها با رفتارشان چهره اسلام را مشوه کرده بودند کما اینکه در این دوره از زمان نیز بسیاری از مردم این گونه هستند. من افراط و تفریط بسیاری را بین مسلمانان مشاهده می کردم، البته من کوتاهی را از جانب بعضی از اهل علم نیز می دانستم زیرا در دعوت ما به سوی خدا کوتاهی می کردند. من در بعضی از مناسبات با آنها دیدار داشتم آنها نیز از کارهایم تعریف می کردند ومرا تشویق به ادامه کار می دادند و دیگر نه از حالم می پرسیدند ونه اینکه آیا نماز می خوانم یا نمی خوانم. من دچار یأس ونا امیدی شده بودم، در این فکر بودم که چگونه خود را از این وضعیت نجات بدهم وبرای این امر حدی قرار بدهم. در این افکار بودم که کتابی به زبان فرانسوی با عنوان انتحار (خودکشی) به دستم رسید که یک نویسنده فرانسوی آن را نوشته بود.
در این کتاب نموداری ازکسانی که در کشورهای اروپایی خودکشی کرده بودند موجود بود؛ که شاخص این نمودار سال به سال رو به فزونی بود. در این کتاب بیشترین تعداد خودکشی ها مربوط کشور سوئد بود. این کشور تمام وسایل رفاه وآسایش را برای شهروندانش محیا می کرد با این حال تعداد کسانی که در این کشور خودکشی می کردند روبه افزایش بود. در این کشور پلی وجود دارد که آن را پل خودکشی می نامند زیرا تعداد کسانی که خود را از این پل به پایین پرت کرده اند خیلی زیاد است!! وقتی من سرگذشت آنها را خواندم احساس کردم سرگذشت من نیز مانند آنها است فقط با این تفاوت که معتقد به وجود خدایی در این دنیا بودم و اینکه خدایی وجود دارد که مستحق عبادت می باشد اما نمی دانستم که این عبودیت خالص برای خدای متعال سبب خوشبختی وسعادت من می گردد کما اینکه از آخرت نیز غافل بودم ونمی دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است. در این زمان داستان کسانی که در غرب مسلمان شده بودند و زندگیشان از این رو به آن رو شده بود نیز خواندم. از کسانی که داستان زندگیشان را خواندم خواننده معروف بریتانیایی “کات ستیفنس” بود که بعد از اسلام اسمش را به “یوسف اسلام” تغییر داده بود. وقتی تصویرش را در یکی از مجلات دیدم تعجب کردم. شکلش ظاهریش به کلی تغییر کرده بود. متأسفانه مردم به ظاهر افراد می نگرند واز تغییر باطنی آگاه نیستند ونمی دانند که بعد از اینکه خداوند قلبش را گشود چه احساسی دارد. وقتی آخرین بار به اروپا سفر کردم برادر بزرگترم که یکسال وچهارماه ازمن بزرگتر است با من بود، او در هلند ماند ومن به تنهایی به مغرب بازگشتم. او در این سفر با کسانی دیدارکرد که در کوچه و خیابان ومکانهای عمومی به دعوت و ارشاد مشغول بودند. هدف این جماعت این بود که در جستجوی مسلمانان از خدا بی خبر باشند وآنها را به دینشان بازگردانند، برادرم با سخنان آنها تحت تأثیر قرار گرفت وبا آنها نسشت وبرخواست داشت و به همراه آنها به مسجد وحلقه های علمی که در مسجد تشکیل می شد می رفت، او به کلی زندگیش تغییر یافت، دورادور اخباری مبنی بر اینکه برادرم دیوانه شده است یا اینکه او عضو سازمان خطرناکی شده است به گوشم می رسید. او ریش گذاشته بود وچون ملتزم شده بود این شایعه ها رواج پیدا کرده بود مانند هرشخص دیگری که اگر می خواهد به دین خداوند رجوع کند پشت سر او شایعات رواج می دهند.این سنت الهی است که هرکس راه التزام را در پیش گرفت اذیت میشود (احسب الناس ان یترکوا أن یقولوا آمنا وهم لا یفتنون)
برادرم بعد از مدتی به مغرب بازگشت درحالیکه دینش وهم اخلاقش بهتر شده بود، و بعد از جهد بسیار از جانب او و دوستانی که سبب هدایت او گشته بودند ودعای مادرم (رحمها الله) خداوند قلبم را به سوی دین گشود وتصمیم گرفتم از آن چه که بر آن بودم دست بکشم و از کارهایی که در حضور خداوند انجام داده بودم پشیمان بودم، وتصمیم گرفتم دیگر به کارهای سابقم رجوع نکنم. من دارای اطلاعات فراوانی در مورد فرهنگ وسایر اشیا داشتم اما در مورد تنها چیزی که انسان برای آن خلق شده است و ضامن سعادت دنیوی و اخروی می باشد که همانا دین خداوند می باشد هیچ نمی دانستم، پس تصمیم گرفتم که تمام چیزهای فانی را ترک کنم تا دین باقی را فرا بگیرم.
من به سوی آموختن علم شرعی ودعوت به سوی الله روی آوردم. به فضل و کرم الهی من گمشده خود را یافته بودم و به حمدالله من از وقتی که پای را درون این وادی گذاشته ام خوشبخت هستم. امیدوارام خداوند مرا تا هنگام مرگ ثابت قدم بگرداند. در این مدت من به مدت یک سال وسه ماه از مغرب دور بودم وبه آموختن علم شرعی نزد علما ربانی پرداختم. من با چهره ای خارج شده بودم وبا چهره ای غیر از چهره سابقم به کشور بازگشتم. بعد از مراجعتم به آرشیو روزنامه ها ومجلاتی که از من می نوشتند مراجعه کردم به سؤالی که دوازده سال از عمر آن می گذشت برخوردم .سؤال این بود:آیا معنای اسمت با اسمت تطابق دارد؟ به عبارتی دیگر آیا تو در زندگی هنری وزندگی خصوصی خوشبخت هستی؟ در آن زمان به او جواب دادم من س ع ی (سعیــ) هستم که هنوز حرف ــ د ــ کم دارد ومن به دنبال این حرف هستم و وقتی آن را یافتم خبرت می کنم. این سؤال در سال ۱۹۷۴ از من پرسیده شد. به آن خبرنگار نامه نوشتم نوشتم وگفتم: در مصاحبه ای که در فلان تاریخ از من داشتی سؤالی از من پرسیده بودی که من جوابش را اینگونه به تو داده بودم، سپس آنرا عینا ً برای او بیان کردم، سپس گفتم: چون من به تو قول داده بودم که به مجرد اینکه حرف ــ د ــ را بیابم خبرت کنم باید بگویم من هم اینک آن را یافته ام و من الآن سعید هستم. من سعادت را “دین” و “دعوت” به سوی آن یافته ام.
به نقل از صاحب این داستان: شیخ سعید زیانی – رحمه الله علیه
ترجمه: شفیق شمس