داستان اصحاب کهف
اسلام:
(یکی پیشنهاد کرد و گفت:) سکه ی نقره ای را که با خود دارید به کسی از نفرات خود بدهید و او را روانه ی شهر کنید، تا (برود و) ببیند کدامین (فروشنده ی) ایشان غذای پاک تری دارد، روزی و طعامی از آن بیاورد. اما باید نهایت دقت را به خرج دهد و هیچ کس را از حال شما آگاه نسازد.* قطعاً اگر آنان (از شما آگاه) و بر شما دست یابند، شما را سنگ ساز می کنند و یا این که به آیین (بت پرستی) خود بر می گردانند و (در آن صورت در دنیا و آخرت) هرگز رستگار نمی گردید.* همان گونه (که آنان را به خواب طولانی فرو بردیم و از آن خواب عمیق بیدارشان نمودیم، مردمان شهر را) هم متوجه حالشان کردیم. بدان گاه که در میان خود در مورد رستاخیز کشمکش داشتند، بدانند که وعده ی خدا (درباره ی رستاخیز و زندگی دوباره) حق است و با این که بدون شک قیامت فرا می رسد. (در نتیجه ی دیدن ایشان اهل شهر به خدا و روز رستاخیز ایمان آوردند. سپس خداوند اصحاب کهف را به هنگام دیدار مردم از ایشان در میان غار میراند. مردمان درباره ی ایشان دو گروه شدند. (بعضی از آنان) گفتند: بر (در غار) ایشان دیواری درست می کنیم (تا کسی به غار نرود؛ چرا که نمی دانیم آنان مرده اند یا دوباره به خواب عمیق فرو رفته اند) و پروردگارشان آگاه تر از (هر کسی به) وضع ایشان است. برخی دیگر که اکثریت داشتند، گفتند: بر (درغار) ایشان پرستش گاهی می سازیم.* (معاصران پیامبر درباره ی تعداد اصحاب کهف به مجادله می پردازند و گروهی) خواهند گفت: آنان سه نفرند که چهارمین ایشان سگشان بود و (گروهی) خواهند گفت: آنان پنج نفرند که ششمین ایشان سگشان بود. همه ی این ها سخنان بدون دلیل است و (گروهی) خواهند گفت: هفت نفرند که هشتمین ایشان سگشان بود. (و اینان از روی علم و آگاهی برگرفته از وحی سخن نخواهند گفت) بگو: پروردگار من از تعدادشان آگاه تر (از هر کسی) است. جز گروه کمی، تعدادشان را نمی داند.
جوانانی که به پروردگار خویش ایمان داشتند
جریان و رخداد این قصه، مربوط به روزگاران طولانی و صدها سال (پیش) بود. با این وصف در طول تاریخ و در مبارزه ی مداوم بین ایمان و کفر این داستان به شیوه های مختلف بیان شده است. امّا گذشته از همه چیز این امر به روشنی بیانگر قدرت بی انتهای پروردگار است و میان معجزه ی الهی در دنیای بشری و حقیقت زنده کردن انسان ها در روز رستاخیز و حضوردرمحضرپروردگار ارتباط ایجاد می کند.
پیوند دادن دل ها هنگامی که در مقابل ظلم و ستم و کفر قیام کردند، از هیچ کس و هیچ چیزی و از سختی های راه لحظه ای به خود تردید نکردند؛ چون دل هایشان با خداوند مرتبط بود و در هر لحظه و هرجا از او نیرو و قوّت می گرفتند و آشکارا و بی پروا ایمانشان را ظاهر کردند و گفتند:
{رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} (کهف /۱۴).
« … گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمان ها و زمین است … ».
نه بت ها و مجسمه ها و شکل ها و پیکره هایی که از سنگ و چوب ساخته شده است (شایسته ی تعظیم و تسلیم شدن نیست). ای قوم ما! به راستی شما در گمراهی آشکاری هستید. ما در مقابل ستم سر فرود نمی آوریم و تسلیم انحراف نمی شویم.
{لَنْ نَدْعُوَ مِنْ دُونِهِ إِلَهًا لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا} (اسرا / ۸۵).
« … هرگز جز برای خدا سجده نمی کنیم. (اگر چنین کنیم و کسی را جز او معبود بدانیم) در این صورت سخنی (گزاف) و دور از حق گفته ایم».
شجاعانه و بی پروا فریادشان را به همه جا و همه کس در بازارها و اجتماعات مردم می گفتند و پیامشان را به همه می رساندند.
با این حال اگر این جوانمردان بخواهند به دعوت خود، که دعوت به حق است، ادامه دهند و بخواهند که عقیده ی مردم را اصلاح نمایند، زمین زیرپای حاکم ستمگر به لرزه خواهد افتاد و تاج و تخت و حکومتش به خطر می افتد. به همین دلیل او عظمت کارشان و خطری را که برای او و قدرتش ایجاد می شد خوب درک کرده بود. این بود که به شدت درمقابل ایشان ایستاد و در سر راهشان کمین کرد. آن ها را تهدید کرد که اگر دست از دعوتشان به سوی حق برندارند، زندگی و معاش آنان را به خطر خواهد انداخت.
پس از قومشان (که بر کفر بودند) دوری جستند و در مقابل ستمگران که بر خداوند دروغ می بستند، دست به افشاگری زدند و گفتند:
«(اینان یعنی قوم ما به جز الله معبودهایی را به خدایی گرفته اند (چه مردمان حقیری! چرا باید بت های ساخت دست خویش را بپرستند؟ مگرعقل ندارند) ای کاش دلیل روشنی بر (خدایی) آنان ارائه می دادند. (مگر چنین چیزی ممکن است؟ هرگز! آنان چه ستم کارند؟) آخر چه کسی ستم کارتر از فردی است که به خدا دروغ بندد (و یا افترا، انبازهایی به آفریدگار جهان نسبت دهد)».
از روی ناچاری و برای محافظت از دینشان و از جور ستم های بی پایان پادشاه، به الهام خداوند پروردگار به غاری در دامنه ی کوهی که در نزدیکی شهرشان بود، پناه بردند و سگشان نیز به آنان ملحق شد. به محض این که وارد غار شدند، احساس امنیت و آرامش کردند. آرامش و آسودگی بر آنان چیره گشت و خداوند رحمت خویش را برآنان مستولی ساخت. هرکدام در غار جایی برای خود انتخاب کرده و روی زمین دراز کشید و سگشان نیز بردهانه ی غار نشست. به گونه ای که همچون نگه بانی امین و وفادار مشغول پاس داری از درون غار بود.
غار و منتشر شدن رحمت
معمولاً درطبیعت غار محل استقرار جانوران وحشی و درنده و استراحت گاه خفاشان است. از درون غار، گازهای بدبو و مسموم کننده به مشام می رسد و جایگاه حشرات موذی می باشد. تاریکی درون غار ترس و وحشت را به دل انسان ها می افکند.
با این حال این غار (که ما در این داستان در مورد آن صحبت می کنیم)، دقیقاً برعکس تمام غارهای معمولی است. این غارپر است از رحمت پروردگار غارنشینان (که همان جوان مردان با ایمان هستند)، در آن اصلاً احساس ترس و نگرانی نمی کنند. درون غاربه نور خداوندی آن قدر روشن است که گویی زمینی صاف و هموار است و یک چهارم روز گذشته است و (آفتاب کاملا بر آن تابیده است). شاید حشرات موذی در درون غار به دستور پروردگار هر کدام در سوراخ ها و لانه های خود خزیده اند و اصلاً هیچ تحرکی ندارند.
هنگامی که جوان مردان وارد غار شدند، هنگام عصر بود. با نزدیک شدن شب هنگام، یاران غار (اصحاب کهف) پس از خستگی احساس آرامش و راحتی و بعد از ترس و وحشت احساس اطمینان می کردند. از چشمانشان احساس آرامش مشخص بود. بعد از کمی استراحت و ماندن در غار کم کم خواب بر آن ها چیره شد و به خوابی عمیق فرو رفتند.
در روز بعد خورشد طلوع کرد و نور زیبایش همه جا را روشن کرده بود. هر جنبنده ای به راه افتاد و به کار خویش مشغول شد، به جز یاران غار که در استراحت و خواب عمیق ماندند. خورشید در حرکت ظاهری خودش از مشرق به مغرب مسیر مشخصی دارد که از آن مسیر منحرف نمی شود و یک ذره در آن تغییر نمی کند:
{ذَلِکَ تَقْدِیرُ …..(} (یس / ۳۸).
« … این، محاسبه و اندازه گیری و تعیین خدای بس چیره و توانا و آگاه و داناست».
ولی این امر در مورد یاران غار به امر پروردگار متفاوت بود. صبح گاهان هنگام طلوع خورشید، وقتی که نور آفتاب به دهانه ی غار نزدیک می شد، به دستور پروردگار متعال از کنارآن می گذشت و به سوی سمت راست متمایل می گردید و رو به درون غار تابیدن نمی گرفت و هنگام غروب خوشید از سمت شمال نور ملایمی بر آنان در درون غار می تابید، به گونه ای که در آنان مؤثرنبود و آنان را اذیّت نمی کرد که باعث بیداری آنان از خواب گردد.
خواب گاه آنان در درون غار چاله ای گودال مانند (و وسیع) بود. (و خودشان در محل وسیع از غارقرار داشتند) و در این چاله آن چنان احساس آرامش می کردند همچون کودکی در آغوش مهربان مادرش. این متمایل شدن نور خورشید نشانه ای برقدرت خداوند متعال بود. انسان با ایمان همیشه در پناه خداوند است. نه می ترسد و نه اندوهگین می شود. هیچ گاه دل هره و اضطراب به خود راه نمی دهد و (در مقابل سختی ها و مشکلات) تسلیم نمی شود.
اگر کسی آنان را در این حال و وضع می دید، بلافاصه از دیدن این صحنه دلش پر از ترس و وحشت می شد و حتی لحظه ای توان ایستادن و نگریستن به این منظره را نداشت و بی درنگ پا به فرار می گذاشت. این در حالی بود که چرخش و حرکت آنان به چپ و راست و چرخیدن اجسامشان به اراده و خواست خداوند بود و آنان اصلاً احساسی نداشتند و نقشی را ایفا نمی نمودند.
وقتی که بیدار شدند، اولین احساسی که کردند، گرسنگی بود. ولی از چه راهی و از کجا غذا بیابند؟ آنان وقتی که از شهر خارج شدند، حکومت ستمگر آن ها را تعقیب می کرد و در واقع از شرّ حکومت فاسد بود که فرار کردندو مردم آن ها کورکورانه در جهل و نادانی به سر می بردند. بنابراین آنان نمی توانستند که با این وضعیت مقابله کنند و خود را آشکار سازند.
پس نشستند و به فکر چاره افتادند و شدت گرسنگی به حدی بود که می بایست هر چه سریع تر راه حلی بیابند. سپس از میان خود یکی را انتخاب کردند و سکه ای طلا از سکه هایی که به همراه داشتند، به او دادند و گفتند «مخفیانه و با احتیاط کامل وارد شهر شو و مواظب باش که کسی تو را نبیندو تو را نشناسند و تا جایی که امکان دارد از مأموران حکومتی و جاسوسن بپرهیز.»
پس برو مقداری غذای (پاکیزه) بخر تا به وسیله ی آن جلوی گرسنگی را بگیریم. هیچ گاه هوشیاری خودت را از دست ندهی. چون اگر بفمند و تو را شناسایی کنند، به جا و مکان ما نیز پی می برند و در نتیجه از نو دچار بلا و فتنه می شویم و آن ها ما را دستگیر کرده یا سنگ سار و یا زندانی می کنند و یا این که ما را وادار می نمایند که دین و آیین خود را رها سازیم و به آیین آن ها درآییم که در هر دو صورت ما هرگز رستگار نخواهیم شد.
با خبر ساختن مردم از احوال خویشفرستاده ی آن ها به سوی شهر آمد. قیافه و شکل او چه از نظر لباس و چه از نظر شکل ظاهری به نسبت مردم شهر بسیار متفاوت بود و از طرفی دیگر او وارد شهری شده بود که اصلا آن را ندیده بود و او در آن شهرغریب بود و کسی و جایی را نمی شناخت. همه چیز شهر از خیابان ها و کوچه ها و معابر گرفته تا مردمان آن و طرز لباس پوشیدنشان و حتی ظاهرشان برای و تازگی داشت.
مردم پیوسته دسته دسته به در غار می آمدند و به محض آمدن آن ها، همگی دچار ترس و وحشت می گشتند. پس از این که همگی در ورودی غار جمع شدند در مورد ورود به غار دچار اختلاف شدند. در این فاصله یاران غارهمگی به رحمت خداوند پیوستند و جان به جان آفرین تسلیم نمودند. هم مردم و هم نسل های آینده متوجه یک حقیقت تاریخی گشتند و آن فرار عده ای از جوانان مؤمن اهل شهر در روزه و پناه بردنشان به غار از ترس حاکمان کفر و ظلم و ستم آنان بود. این واقعه باعث شد که کسانی که در آن روز در دهانه ی غار حضور یافتند، ایمانشان به قدرت و عظمت خداوند بیش تر گردد و به راستی خداوند هر آنچه را که در قبرها مدفون گشته اند، زنده خواهد گردانید و وعده ی او وعده ای حق و راست است.