هرگاه نزد عمر (رضی الله عنه) از ابوبکر (رضی الله عنه) نام میبردند میفرمود; ابوبکر سرور ماست و سرورِ مارا آزاد کرد منظورش بلالِ برده بود
هرگاه ازاو مدح و ستایش میکردند ازخجالت سرش را پایین مینداخت میگفت ; من یکنفر حبشی بیش نیستم و تادیروز برده بودم
بلال مؤذن پیامبر (صلی الله علیه وسلم) بود ؛ صاحبش او را سنگ داغ میکرد تا از اسلام برگردد اما او میگفت; اَحَد، اَحَد. روزی امیه بن خلف اورا سخت اشکنجه میداد دراین حال ابوبکر (رضی الله عنه) آمد وفریاد زد ; آیا مردی رابه جرم این میکشید که میگوید; پروردگارم الله است؟ ابوبکر او را خرید و آزاد کرد
امیه گفت; به لات و عزی قسم اگر او را به یک اوقیه میخریدی بازهم میفروختم، ابوبکر (رضی الله عنه) فرمود; سوگند به الله! اگر در ازای ۱۰۰ اوقیه هم درخواست میکردی باز اورا میخریدم
درجنگ بدر ،امیه بن خلف به عبدالرحمن بن عوف (رضی الله عنه) برای حفظ جانش گفت: اسیرم کن . بعد اورا به محل اسیران برد ؛ وقتی بلال اورا دید گفت; یا باید امروز من زنده بمانم یا او .
چند نفر به او حمله کردند و امیه بن خلف را کشتند . روزی بلال به خواستگاری دو دختر برای خود و برادرش رفت و به پدرشان گفت; ” من بلالم و این برادرمن! دو بنده حبشی گمراه بودیم خداما راهدایت کرد ؛ برده بودیم آزادمان کرد ، اگر دخترانت رابه ما میدهی که الحمدلله وگرنه خدا بزرگتر است”.
بلال نزد ابوبکر آمد وگفت; پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرموده; برترین کار مومن، جهاد درراه خداست . ابوبکر گفت; پس چه کسی برای ما اذان بگوید؟ بلال گریه کرد وگفت: بعد ازپیامبر (صلی الله علیه وسلم) برای چه کسی اذان گویم؟ ابوبکر گفت; پیش ما بمان وبرایمان اذان بگو. گفت ; اگر مرا برای این آزاد کرده ای که درخدمتت باشم هر چه میخواهی قبول میکنم و اگر برای خدا آزاد کرده ای مرا واگذار, ابوبکر گفت; آزادی .
درزمان خلافت عمر (رضی الله عنه)، مسلمانها به شام رفتند واز بلال خواهش کردند یکبار اذان بگوید, عمر اورا برای اذان فراخواند ، وقتی صحابه اذان را شنیدند چنان گریستند که انگار هیچوقت اینجوری نگریسته بودند وعمر ازهمه بیشتر گریست (برگرفته از اصابه ابن حجر، اسدالغابه ابن اثیر، سیره نبوی ابن هشام و..)