بخاری، باب: [غَزْوَهَ الْفَتْحِ]
۱۸۲- «…فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم: یَا حَاطِبُ، مَا هَذَا؟ قَالَ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، لاَ تَعْجَلْ عَلَیَّ، إِنِّی کُنْتُ امْرَأً مُلْصَقًا، فِی قُرَیْشٍ – یَقُولُ: کُنْتُ حَلِیفًا، وَلَمْ أَکُنْ مِنْ أَنْفُسِهَا – وَکَانَ مَنْ مَعَکَ مِنَ المُهَاجِرِینَ مَنْ لَهُمْ قَرَابَاتٌ، یَحْمُونَ أَهْلِیهِمْ وَأَمْوَالَهُمْ، فَأَحْبَبْتُ إِذْ فَاتَنِی ذَلِکَ مِنَ النَّسَبِ فِیهِمْ، أَنْ أَتَّخِذَ عِنْدَهُمْ یَدًا، یَحْمُونَ قَرَابَتِی، وَلَمْ أَفْعَلْهُ ارْتِدَادًا عَنْ دِینِی، وَلاَ رِضًا بِالکُفْرِ بَعْدَ الإِسْلاَمِ، فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و سلم: «أَمَا إِنَّهُ قَدْ صَدَقَکُمْ»، فَقَالَ عُمَرُ: یَا رَسُولَ اللَّهِ، دَعْنِی أَضْرِبْ عُنُقَ هَذَا المُنَافِقِ، فَقَالَ: «إِنَّهُ قَدْ شَهِدَ بَدْرًا، وَمَا یُدْرِیکَ لَعَلَّ اللَّهَ اطَّلَعَ عَلَى مَنْ شَهِدَ بَدْرًا، فَقَالَ: اعْمَلُوا مَا شِئْتُمْ، فَقَدْ غَفَرْتُ لَکُمْ…» إِلَى آخِرِ الْحَدِیْثِ.
۱۸۲- «…. آنگاه پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمودند: ای حاطب! این چیست؟ (این چه کاری است که تو کردی)؟ حاطب گفت: ای پیامبر خدا! بر من تندی مکن (عصبانی مشو)، بگذار تا توضیح دهم. من یک شخص ملحقشده به قریش هستم -میگوید: من از آنها نیستم، بلکه همپیمان آنها هستم- اما کسانی که با تو مهاجرت کردهاند، در میان قریش نزدیکانی دارند که از اموال و خانوادهی آنها حمایت میکنند، من هم دوست داشتم، وقتی که با آنها نسبتی ندارم، بر آنها منتی بگذارم تا از نزدیکانم حمایت کنند و این کار را نه به دلیل برگشت از دینم و نه به خاطر راضیشدنم به کفر بعد از اسلام انجام دادهام، پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمودند: او با شما راست گفت، حضرت عمر رضی الله عنه گفت: ای پیامبر خدا، اجازه بده گردن این منافق را بزنم. پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم فرمود: تو چه میدانی، حتماً خداوند بر اهل بدر اطلاع داشته که فرموده است: «هر کاری که دوست دارید، انجام دهید، زیرا شما را بخشیدهام…» تا آخر حدیث ([۱]).
[۱]– با توجه به آنچه بخاری در صحیح خود آورده است «حاطب بن ابی بلتعه» قبل از غزوهی فتح مکه نامهای به اهل مکه مینویسد و آن را به زنی میدهد که به اهل مکه برساند و به او ده دینار میدهد؛ قبل از این که آن زن به مکه برسد، پیامبر صلی الله علیه و سلم از طریق وحی جریان را میداند و به علی و زبیر و مقداد دستور میدهند و میفرمایند: بروید تا به منطقهی «باغ خاخ» میرسید، «خاخ» منطقهای در دوازده میلی بین مکه و مدینه است، در آنجا زنی را میبینید که در هودج شتری قرار دارد و اسمش ساره است، او نامهای با خود دارد، نامه را از او بگیرید و برگردید. حضرت علی رضی الله عنه میگوید: رفتیم و به منطقه که رسیدیم آن زن را دیدیم و نامه را از او خواستیم، نخست انکار کرد، گفتیم: اگر نامه را ندهی، چادرت را برمیداریم و به زور آن را از تو میگیریم؛ نامه را داد و ما نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم برگشتیم و آن را به پیامبر صلی الله علیه و سلم دادیم. پیامبر صلی الله علیه و سلم وقتی نامه را باز کرد، در آن نوشته شده بود: «از حاطب بن ابی بلتعه به مردانی از مشرکین. ای اهل قریش! پیامبر خدا قصد دارد با سپاهی عظیم به سوی شما بیاید، اگر به سوی شما بیاید، حتماً خدا او را یاری خواهد داد و وعدهاش را محقق خواهد کرد، پس به خود آیید. والسلام»، پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمودند: ای حاطب! این چه کاری است که کردی؟ حاطب گفت: …» بعد از استدلال حاطب، پیامبر صلی الله علیه و سلم عذر او را پذیرفت و فرمودند: حاطب راست میگوید. حاطب یکی از اصحاب غزوهی بدر بود؛ وقتی حضرت عمر رضی الله عنه خواست او را به خاطر آن نامه بکُشد، پیامبر صلی الله علیه و سلم او را منع کردند و فرمودند: او از یاران بدر است و تو چه میدانی، حتماً خداوند بر اهل بدر اطلاع داشته که فرموده است: «إعملوا ما شئتم فقد غفرت لکم» حضرت عمر بعد از شنیدن این سخن، از خوشحالی گریه کرد. [شرح قسطلانی بر صحیح بخاری].