قریش از جنگ بدر این تجربه را به دست آورده بودند که به لشکر خویش باید نظم و ترتیب بدهند. از این جهت، با نظم و تربیت خاصی صفآرایی کردند. فرمانده جناب راست لشکر، خالد بن ولید و فرمانده جانب چپ، عکرمه فرزند ابوجهل و فرمانده دستۀ سواره نظام، صفوان بن امیه که از سران معروف قریش بود، تعیین گردیدند. فرمانده دسته تیراندازان عبدالله ابن ابیربیعه و طلحه به عنوان پرچمدار سپاه مقرر شدند. دویست اسب «ذخیره» وجود داشت که هنگام نیاز از آنها استفاده شود.
زنان قریش به جای زدن طبل جنگ با نواختن اشعار و سرود و زدن دف و دایره، احساسات جنگجویان را در گرفتن انتقام کشتهشدگان بدر تحریک میکردند. هند همسر ابوسفیان پیشاپیش زنان حرکت میکرد و چهارده زن با وی همراه بودند و اشعار ذیل را میسرودند:
نحن بنات طارق | نمشـی على النمارق | |
إن تقلبوا نعانق | أو تدبروا نفارق |
یعنی ما دختران طارقیم که بر فرشهای گرانبها راه میرویم. اگر رو به دشمن کرده با آنها بجنگید شما را در آغوش خواهیم گرفت و اگر پشت به دشمن کنید، از شما جدا خواهیم شد.
نبرد اینگونه آغاز شد که ابوعامر (که یکی از معتمدان مدینه بود و مدینه را ترک کرده به مکه آمده بود) با یکصد و پنجاه نفر قدم به میدان گذاشت. پیش از اسلام به لحاظ زهد و پارساییای که داشت، همه مردم از وی تجلیل و تکریم میکردند. او با این پندار به میدان آمد که چون انصار او را مشاهده کنند، آن حضرت صلی الله علیه و سلم را رها کرده به وی خواهند پیوست، پس از اینکه به میدان آمد، فریاد برآورد: «ای مردم! مرا میشناسید؟ من ابوعامر هستم». انصار در پاسخ گفتند: «آری، ای مرد خبیث؟ ما تو را میشناسیم، خداوند آرزوهایت را برنیاورد». آنگاه طلحه پرچمدار قریش، از صف خارج شد و اعلام کرد: ای مسلمانان! آیا از شما کسی هست که هرچه زودتر مرا به دوزخ برساند و یا توسط من به بهشت وارد شود؟([۱])
حضرت علی مرتضی از صف خارج شد و اظهار داشت: «من حاضرم». آنگاه با شمشیر به طلحه حمله کرد و وی را نقش زمین ساخت. سپس عثمان برادر طلحه، در حالی که زنان پشت سر وی اشعار میسرودند، به میدان وارد شد و پرچم را به دست گرفت و این شعر را خواند و حمله نمود:
إن على أهل اللواء حقا | إن تخصب الصعده أو تندقا |
یعنی وظیفۀ پرچمدار است که نیزه را با خون رنگین کند و یا اینکه آن نیز شکسته شود.
حضرت حمزه برای مبارزه به میدان آمد و چنان شمشیری بر شانهاش زد که تا کمرش فرو رفت، همزمان از زبانش این جمله خارج شد: «من فرزند ساقی حجاج هستم» آنگاه جنگ آغاز گردید. حضرت حمزه، حضرت علی و حضرت ابودجانه به قلب سپاه کفر حملهور شدند. ابودجانه از پهلوانان معروف عرب بود. رسول اکرم صلی الله علیه و سلم به دست مبارک خود شمشیر گرفته فرمودند: «چه کسی حق این را دا میکند؟» برای حصول این سعادت دستهای زیادی بالا رفت، ولی این افتخار نصیب ابودجانه گشت. این تجلیل و افتخار غیر منتظره او را از بادۀ شجاعت سرمست کرد. پارچه سرخ رنگی بر سر بست و با غرور و ابهت تمام از صف لشکریان خارج شد. رسول اکرم صلی الله علیه و سلم فرمودند: این روش خداپسندانهای نیست، اما در این موقع مورد پسند خداوند متعال است. ابودجانه صفها را شکافته کفار را یکی پس از دیگری به قتل رسانده و آنان را نقش بر زمین میساخت و به پیش میرفت تا اینکه «هند» در مقابلش نمودار شد؛ شمشیر را بر فرق سرش قرار داد ولی بلادرنگ از سرش برداشت و فرمود: شمشیر رسول اکرم صلی الله علیه و سلم شایستۀ این نیست که با خون یک زن آلوده شود.
[۱]– این طعنهای بود که گویا شما چنین میپندارید.