بسم الله الرحمن الرحیم
” شیطان دوران جاهلیت و یار خاص دوران اسلام ”
در روز معرکه بدر یکی از فرماندهان قریش بود که شمشیرهای خود را برعلیه اسلام حمل می کردند .
تیز بین و در تخمین زدن دقیق بود او را برای اینکه تعداد ارتش مسلمانان را تخمین بزند و کمینها و نیروهای کمکی آنها را ببیند ، می فرستند …
با اسب خود روانه لشکرگاه مسلمین شد از دور گشتی زد و برگشت و گفت : تعداد آنها سیصد نفر کمی کمتر و یا بیشتر می باشد و حدس او درست بود .
سئوال کردند که نیروی کمکی بعد از خود دارند یا نه ؟؟ گفتند آثاری از نیرومی کمکی ندیدم … ولی ای مردم قریش ، سواره هایی را دیدم که مرگ کشنده ای را حمل می کنند … عده ای هستند که هیچ پناه و نگهدارنده ای جز شمشیرهایشان ندارند … به الله قسم یکی از آنها نمی توانید بکشید مگر اینکه یکی از شما را بکشد . و اگر به تعداد آنها کشته بدهید دیگر زندگی خوبی بعد از آن نخواهید داشت .. ؟؟!!
تجدید نظر کنید …
حرفهای او بر رهبران قریش تاثیر نهاد ، نزدیک بود که بدون جنگ به مکه برگردند اما ابوجهل رای آنها را بهم زد و آتش حقد و کینه را در دل آنها شعله ور ساخت و خودش جزء اولین هلاک شوندگان معرکه بدر شد.
اهل مکه به عمیر لقب شیطان قریش داده بودند …
در روز بدر شیطان قریش و قومش گرفتار بلایی شدند که هیچ چیز نمی توانست جبران آن مصیبت وارده شده بر آنها باشد و با سپاهی تارو مار شده و شکست خورده به مکه برگشتند و پسر عمیر در این جنگ اسیر شد …
در یکی از روزها او با پسر عمویش صفوان پسر امیه نشسته بودند و در مورد حادثه بدر با هم صحبت می کردند ، صفوان از پدرش امیه بن خلف که کشته و استخوانهایش در چاه قلیب انداخته شده بود حرف می زد …
بگذارید عروه پسر زبیر داستان اینها را برای ما تعریف بکند : صفوان در حالی که کشته شده گان بدر را نام می برد گفت : به الله قسم دیگر بعد اینها زندگی راحتی نخواهیم داشت .. !!
عمیر به او می گوید : راست می گویی به الله قسم اگر من بدهکاری نداشتم و ترس از بی کس شدن خانواده ام را نداشتم همین الآن سوار بر اسب می شدم و می رفتم محمد را می کشتم چون من بهانه ای دارم که نزد او بروم و به او می گویم بخاطر فرزندم که اسیر گرفته اید ، نزد تو آمده ام .
صفوان فرصت را مغتنم می شمارد و می گوید : بدهکاری تو بر من … و با تمام قدرت ، خانواده ات را با خانداه خودم از آنها نگهداری و سرپرستی می کنم …
عمیر به او می گوید : پس این بین من و تو می ماند ….
سپس شمشیر خود را آماده و مسموم می سازد و به طرف مدینه حرکت می کند . زمانی که عمر با تعدادی از مسلمین درباره بدر و فضل و بخشش الله ، باهم صحبت می کردند ناگهان عمر متوجه می شود که عمیر در حالی که شمشیر خود را حمایل کرده و در کنار درب مسجد از وسیله سواری خود پایین آمد .
عمر گفت : به الله قسم این سگ ، دشمن الله ، عمیر بن وهب شری در زیر سر دارد … در بین ما اختلاف می انداخت و سپاه ما را برای قوم قریش تخمین زده …
عمر نزد رسول الله صلی الله علیه وسلم رفتند و گفتند که دشمن الله عمیر بن وهب در حالی که شمشیر خود را حمایل کرده ، آمده است .
رسول الله صلی الله علیه وسلم گفت (به او اجازه دهید تا وارد شود ).
عمر با چند نفر از انصار در حالی که شمشیر عمیر را گرفته بودند وارد می شوند وقتی پیامبر دید فرمودند : ای عمر او را رها ساز … ای عمیر بیا نزدیک تر … عمیر نزدیک شد و گفت صبح بخیر ، و این خوش آمد دوران جاهلیت بود .
پیامبر صلی الله علیه وسلم به او گفت : ) ای عمیر ، الله تعالی ما را با خوش آمد بهتری مورد کرم خود قرار داده است و آن هم سلام است … و آن هم خوش آمد بهشتیان است .)
عمیر گفت : به الله قسم الآن این را شنیدم .
پیامبر گفتند : چه چیز باعث شده به اینجا بیایی ؟
گفت : برای آزادی اسیری که نزد شماست آمده ام .
پیامبر گفتند : پس این شمشیر اینجا چه کار می کند ؟
گفت : الله این شمشیر ها را رسوا سازد، آیا ما را از چیزی بی نیاز ساخت …؟!
پیامبر گفتند : راست بگو ای عمیر ، چه چیزی تو را اینجا آورده است ؟
گفت : نیامده ام مگر بخاطر همان .
رسول الله صلی الله علیه و سلم گفتند : ( بلکه شما و صفوان بن امیه در حجر نشسته بودید و از قریشی هایی که در چاه قلیب انداخته شده بودند ، یاد می کردید ، سپس تو گفتی اگر بدیهی نداشتم و خانواده نداشتم می رفتم تا اینکه محمد را بکشم ، و صفوان در عوض اینکه من را بکشی بدیهی و مسئولیت خانواده تو را به عهده گرفت . و الله مانعی است بین تو و آن .. !! )
در این وقت بود که فریاد زد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله … و از این مسئله هیچ کس جز من و صفوان خبر ندارد و به الله قسم تو را خبر دار نساخته جز الله ، و الله را بخاطر رهنمود شدن بر اسلام شکر می گویم ..
پیامبر به یارانش گفتند : ( برادرتان را از احکامهای دین خبر دار سازید و قرآن را به او آموزش دهید و اسیرش را آزاد سازید ) .. !!
اینچنین عمیر بن وهب مسلمان می شود …
اینچنین شیطان قریش نور پیامبر و اسلام ، او را در برمی گیرد و دگرگون می شود و به یار وفادار و ویژه تبدیل می شود .
عمر بن الخطاب رضی الله عنه می گویند : قسم به ذاتی که جانم در دستان اوست ، زمانی که عمیر را دیدم خوک از او برایم بهتر بود اما امروز نزد من از بعضی از فرزندانم محبوبتر است .. !!
عمیر نشت و به فکر عمیق فرو رفت به بخششش و کرامت این دین و بزرگواری پیامبر و روزهایی که در مکه برضد اسلام و مسلمین نقشه ها می ریختند . و بعد بلا و مصیبتی که در روز جنگ بدر بر آنها وارد شد و الان امروز با شمشیر حمایل شده برای قتل پیامبر آمده بود . همه اینها در یک لحظه با گفتن کلمه لا اله الا الله ، محو می شود … !!
چه بخششها و چه صفا و پاک دلی و چه اطمینان به نفسی است که این دین بزرگ آنرا با خود بهمراه دارد …!!
آیا اینچنین به راحتی اسلام همه گناهان گذشته را محو می سازد و مسلمانان همه دشمنی های قبل را فراموش می کنند و قلبهای خود را باز می نمایند و او را با گرمی در آغوش می گیرند … ؟ !
در این لحظات عمیر در قبال دین وظیفه خود دانست … که به اندازه ای که با آن دین در ستیز بوده به آن خدمت کند … و به اندازه ای که به ضد آن دعوت داده به سوی آن دعوت بدهد …. و در برابر الله و رسولش کوشا ، صادق و فرمانبردار باشد … همین باعث شد که روزی عمیر به رسول الله چنین بگوید :
ای رسول الله : همانا من زمانی برای خاموش کردن نور الله می کوشیدم و کسانی که بر دین الله بودند سخت اذیت می نمودم ، دوست دارم به من اجازه دهی تا اینکه به مکه بروم و آنها را به دین الله دعوت دهم شاید خداوند آنها را هدایت نمود و در غیر اینصورت آنها را اذیت کنم چنانکه قبلا یارانت را بخاطر دینشان اذیت نموده بود م…
در مدت زمانی که عمیر چنین سرنوشتی در مدینه داشت ، صفوان خوشحال بود از اینکه توانسته بود عمیر را برای قتل پیامبر روانه سازد و در بازار و نزد دوستان می گفت : چند روز دیگر به شما خبری خوشحال کننده خواهد رسید که مصیبت بدر را فراموش سازید ..
هر روز از مردم و قافله هایی که از طرف مدینه می آمدند سئوال می گرفت که حادثه خاصی در مدینه رخ نداده است ؟.
تا اینکه روزی از شخصی سئوال گرفت و او جواب داد ؛ چرا اتفاق بزرگی رخ داده است …
صفوان بسیار خوشحال شد و با عجله می خواست هر چه سریعتر خبر را بشنود …..
با عجله برگشت و گفت چه اتفاقی افتاده ….؟؟ برایم تعریف کن …
مرد گفت : عمیر بن وهب مسلمان شده و آنجا ازدین اسلام آگاه و عالم می شود و قرآن را می آموزد …. !!!!
زمین به دور سر صفوان چرخید .. و دیگر از حادثه مهمی که قرار بود قوم خود را از آن با خبر سازد ، خبری نیست که با آن حادثه بدر را فراموش کند و این خبر امروز مانند صاعقه ای بر او ضربه زد و او را مانند هیزم سوخته ای ساخت … !!
در یکی از این روزها مسافر به خانه خودش رسید و عمیر در حالی که شمشیرش نمایان بود و آماده نبرد ، به مکه برگشت و اولین کسی که ملاقات نمود صفوان بن امیه بود …
نزدیک بود که صفوان به او حمله ور شود ولی شمشیر آماده عمیر را که دید او را به سرجایش نشاند ، و به چند تا فحش و دشنام دادن اکتفا کرد و به راه خود ادامه داد …
” عمیر بن وهب ” در حالی به مکه داخل شد که ایام شرک و مشرکی را فراموش ساخته بود .
بمانند روزی که عمر با ابهت تمام ، اسلام خود را با فریاد بلند اعلام کرده بود و می گفت : ( به الله قسم که مکانی را رها نمی کنم که در کفر آنجا نشسته بودم مگر اینکه در اسلام هم در آنجا بنشینم .) ، به مکه داخل شد ..
مثل اینکه عمیر هم از این سخن برای خود شعار و الگو گرفته بود و تصمیم گرفته بود که زندگی خود را وقف دین کند ….
بله اینگونه قصد نمود که گذشته ها را جبران کند … و با زمانه بر سر هدفش مسابقه می داد ، شب و روز به اسلام دعوت می داد مخفیانه و آشکارا …
در قلبش ایمانی بود که او را آرام و مطمئن می ساخت و برایش هدایتگر و نور بود …
و بر زبانش سخنان حقی بود که بوسیله آن به عدل و احسان و بخشش و خوبی دعوت می داد ….
در دستش شمشیر بود که راهزنان را می ترساند ، آنانی که مانع راه خداوند و کسانی که ایمان آورده بودند ، می شدند و قصد منحرف کردن این راه را داشتند …
بله بعد از چند هفته ای طول نکشید که افراد زیادی از مردم بدست ” عمیر بن وهب ” مسلمان شدند که تعداد آنها به ذهن و خاطر کسی خطور نمی کند .
عمیر با این تازه مسلمانان در یک قافله عظیمی به طرف مدینه حرکت می کند .
و صحرایی که آنها در این سفر خود ، آن را در می نوردیدند هرگز فراموش نمی کند ترس و تعجب خود را که این که در چندی پیش در حالی که شمشیر بدست برای قتل رسول الله صلی اله علیه وسلم ، قدم برداشته بودند . .. و برای بار دیگر بر خلاف بار اول ، در حالی بر شتران خود شادمانه قرآن را تلاوت می کردند ، برگشتند و از این صحرا عبور کردند …
بله این خبر بسیار بزرگی است … خبر ” شیطان قریش “ی که هدایت الله او را به یک طرفدار سرسخت اسلام و قهرمانی از هواداران اسلام تبدیل کرده بود . و کسی که مدام در کنار رسول الله صلی الله علیه وسلم در تمام جنگها و معرکه ها و سختیها ، ایستاد و همچنان بعد از رحلت پیامبر اسلام از این دنیا ، باز هم ولای او بر دین الله استوار بود …
و در روز فتح مکه عمیر ، دوست و رفیق جاهلیت خود ” صفوان بن امیه ” را فراموش نکرد و بعد از اینکه هیچ شکی در صدق و راستی رسالت پیامبر باقی نمانده بود ، به نزد او رفت و وی را به اسلام دعوت داد …
پیدا بود که صفوان قصد سفر به یمن را داشت …
دلسوزی عمیر بر صفوان شدت گرفت و مصصم شد با هر قیمتی که شده صفوان را از چنگ شیطان بدر آورد …
با عجله نزد رسول الله صلی الله علیه و سلم رفت و گفت : ( ای پیامبر الله ، صفوان بزرگ قوم خودش است ، قصد فرار از شما را دارد به او امان دهید ، درود الله بر شما باد . پیامبر گفتند : او در امان است . گفت : ای رسول الله به من نشانه ای دهید تا او بداند که در امان شما می باشد . رسول الله صلی الله علیه و سلم عمامه ای که با آن وارد مکه شده بود به او داد …. )
بگذارید ” عروه بن زبیر ” ماجرا را برایمان کامل تعریف بکند : عمیر با آن عمامه رفت تا اینکه صفوان را در حالی که می خواست سوار بر کشتی شود ، یافت . وگفت : ای صفوان پدر و مادرم فدایت باد … به الله قسم ، خودت را هلاک نساز …. این امان رسول الله صلی الله علیه وسلم است ، برای تو آورده ام ….
صفوان گفت : از جلو چشم من دور شو با من حرف نزن …
گفت : ای صفوان پدر ومادر م فدایت ، مطمئن باش که پیامبر بهترین مردم است و نیک ترین مردم ؛ دلسوز ترین و خیرخواه ترین مردم ، عزت او عزت تو و شرف او شرف تو است …
گفت : من از جانم می ترسم …
عمیر گفت : او دلسوز تر و بخشنده تر از آن است ….
بعد از تلاش فراوان همراه با او نزد پیامبر برگشت …..
صفوان به پیامبر می گوید : این گمان می کند که شما مرا امان داده اید ؟
رسول الله صلی الله علیه و سلم می فرماید : او راست می گوید ..
صفوان گفت : به من دو ماه مهلت انتخاب بدهید ..
رسول الله صلی الله علیه وسلم گفتند : چهار ماه مهلت انتخاب برای شما ..
و بعد از آن صفوان مسلمان می شود …
و عمیر بخاطر اسلام او خوشحال شد چه خوشحال شدنی …!!
” پسر وهب ” مسیر پر برکتش را به سوی الله ادامه دادند در حالی که از رسول بزرگواری که الله بوسیله ایشان مردم را هدایت دادند و از تاریکی و جهل خارج ساختند ، تبعیت می کردند . رضی الله عنه و رضوا عنه …