در یک روز تابستانی هوا بسیار گرم بود ، امیر المؤمنین عمر بن عبدالعزیز به خانه نزد همسرش رفت و پرسید: آیا در همی نزد تو هست که انگور بخرم ؟ همسرش گفت : خیر .
حضرت عمر بن عبدالعزیز گفت : آیا چیزی نیست که با انگور معامله کنم.
همسر گفت : خیر
سپس رو به شوهر کرد و با تعجب گفت : تو فرمانروای مؤمنین هستی، چطور یک درهم نداری که انگور بخری ؟
امیر المؤمنین در حالیکه لبهایش تکان می خورد با لبخند گفت :
این برای ما آسانتر است از اینکه فردا در جهنم، در زنجیر ها گرفتار باشیم.
منبع : ۱۰۱ قصه از زندگی عمربن عبدالعزیز،ص ( ۶۴)