عقل بدون نص محکم قرآنی مستقلاً نمی‌تواند اصول را نهادینه کند

به همین خاطری که گفته شد تکیه به عقل یا در واقع رأی در بنیان‌گذاری اصول دین امکان ندارد، زیرا عقل نمی‌تواند حجت و دلیل این امر باشد، چون حجت لازم است از راه‌یابی خطا و اشتباه بدان معصوم باشد، در حالی که عقل بشری چنین نیست.

بدون تردید تکیه بر عقل بشری -با این وصف- در تأسیس اصول دین، درِ بزرگی را پیش روی دشمنان می‌گشاید تا وارد آن شوند و آنچه را که می‌خواهند بگویند با این دلیل که عقل آن را می‌پسندد. بلکه واقعیت تاریخ عقاید و ادیان و مذاهب فکری گواهی می‌دهد که داعیان عقل، گفته‌های خلاف عقلی را گفته‌اند که عقل از پذیرفتن آن‌ها ابا می‌کند و ذوق‌ها آن را رد می‌نمایند و فطرت سلیم آن را نمی‌پذیرد.

اگر عقل در اثبات اصول دین حجت می‌بود نیازی به بعثت پیامبران نبود، زیرا مردم بدان‌ها ضرورتی نداشتند، چون وظیفه‌ی پیامبر در بیان فرعیات منحصر شده بود و اصول دین را به عقول مردم و دیدگاه‌هایشان‌ واگذار نموده‌اند. در حالی که این یک چیز غیر عقلانی است، زیرا روم و فارس آراء و فلسفه‌های مستند به عقل داشتند، آیا پیامبر  صلی الله علیه و سلم آن‌ها را به این دعوت کرده و مسلمانان با آن‌ها جنگیده که فلسفه را با فلسفه و نظریه را با نظریه عوض کنند؟

در این صورت، معنی این آیه چه خواهد بود: ﴿ذَلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ٢﴾ [البقره: ۲]؟ آیا قرآن، کتاب هدایت در فروع است، و در اصول نیست!؟

و نیز معنی این آیه که می‌فرماید:

﴿وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ﴾ [البقره: ۲۱۳].

«و همراه آن‌ها کتاب، به حق نازل کردیم تا در آنچه که مردم در آن اختلاف دارند، حکم کند».

آیا آنچه که در آن اختلاف دارند اصول است یا فروع؟

و مفهوم این آیه چه می‌شود که:

﴿إِنْ یَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ وَلَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبِّهِمُ الْهُدَى٢٣﴾ [النجم: ۲۳].

«آن‌ها جز از ظن و آنچه نفس‌هایشان می‌خواهد پیروی نمی‌کنند در حالی که از جانب پروردگارشان هدایت برای آن‌ها آمد».

مگر نه‌ این است که‌ مردم به عقل و آرای شخصی خود و بدون توجه به هدایتی که از جانب پروردگار آمده است، به‌ ظن و هوای نفسانی اعتماد کرده‌اند؟ و الا بشر نه خدا خود در مهم‌ترین قضایای دین (اصول) مصدر هدایت و تشریع می‌بود. و این تفکر از تفکرات کفر است.

و این‌که‌ خداوند می‌فرماید:

﴿وَنَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْکِتَابَ تِبْیَانًا لِکُلِّ شَیْءٍ﴾ [النحل: ۸۹].

«این کتاب را که روشن‌گر هر چیزی است بر تو نازل کردیم.»

یعنی چه؟! آیا اصول دین از اولین چیزهایی نیست که قرآن به بیان آن پرداخته است؟

و معنی این فرموده‌ی خدا چیست:

﴿وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِلَّ قَوْمًا بَعْدَ إِذْ هَدَاهُمْ حَتَّى یُبَیِّنَ لَهُمْ مَا یَتَّقُونَ﴾ [التوبه: ۱۱۵].

«و در شأن خدا نیست که گروهی را پس از آنکه هدایتشان نمود گمراه کند، مگر آنکه چیزی را که باید از آن پروا کنند، برایشان بیان کرده باشد».

آیا اصول دین از جمله‌ مسایلی نیست که‌ خدا تقوی را در آن‌ بیان کرده است؟

آری! اگر عقل، کیان و تعریف مستقلی داشت طوری که دیگر به همه‌ی مسایل اصولی مورد سؤال، پاسخ روشن و بدون ابهام می‌داد، جائز می‌شد که عقل مرجعی در دین باشد. و لازم می‌آمد که نقش رسالت و پیامبر را ملغی کنیم، زیرا با این توصیف عقل، نیازی به آن دو نیست، و نیز اعتراض بر بعثت پیامبران درست و منطقی می‌بود!

اما واقعیت عقل آن است که در سر این انسان است، و انسان‌ها طبیعتاً با هم اختلاف دارند؛ لذا حجت و مرجع دانستن عقل در اصول دین بی‌معنی است.

امام غزالی فلاسفه را تکفیر کرد و بر ابن سینا و فارابی رد نوشت، ایشان در مورد آن، کتابی را تحت عنوان (تهافت الفلاسفه‌) تحریر نمود؛ ابن رشد آمد تا او را رد کند لذا در جواب کتاب او کتابی به نام (تهافت التهافت) نوشت. بدون شک هر یک از آن‌ها دارای عقل چیره و فکری نخبه بوده‌اند. پس کدام یک از آن‌ها حق است؟! و عقل کدام یک حجت و مرجع است؟!

اما قرآن یک چیز است که در کتابی گردآوری شده و دارای تعریف و کیان مشخص و مستقلی است که خداوند متعال به ارجاع دادن امور به آن امر فرموده است. و برای هر مطلب اصولی یک جواب واضح و بدون ابهام دارد با این شرایط فقط قرآن می‌تواند مرجع و خصوصاً یگانه مرجع در اصول دین باشد، زیرا تنها مصدری است که ویژگی‌های فوق را در نظر گرفته است.

و عقل بشری نمی‌تواند مانند قرآن‌ را بیاورد، چنانچه خداوند متعال می‌فرماید:

﴿قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا٨٨﴾ [الإسراء: ۸۸].

«بگو: اگر انسان و جن جمع شوند بر این‌که‌ نمونه‌ای مانند قرآن بیاورند نمی‌توانند مثل آن را بیاورند اگر چه همدیگر را یاری کنند».

علماء تصریح کرده‌اند که در امور مورد اختلافی‌ای که مستند به دلایل ظنیه است، الزام و انکاری وجود ندارد، زیرا علماء در عقول و به تبع آن در معقولات متفاوتند، لذا صحیح نیست که مردم را ملزم به قضایایی نمود که‌ ناشی از اختلاف عقول است و آن را جزء اصول قلمداد کرد.

اینها همه از یک طرف، از طرف دیگر عقل تنها می‌تواند قضایای عمومی و کلی‌ای همچون نبوت را اثبات کند، اما این امکان ‌را ندارد که مطالب خاصی را برای این قضایای کلی ثابت گرداند؛ یعنی -در مثال ذکر شده-‌ نمی‌تواند نبوت شخصی معین را امضا نماید.

 شرعاً اثبات قضایای کلی صرف ‌نظر از اثبات مطلوب خاص برای آن قضایا، غیر معتبر است. اگر انسانی بگوید: من ایمان می‌آورم به این‌که‌ خداوند پیامبرانی دارد، این انسان تا زمانی که به نبوت محمد  صلی الله علیه و سلم ایمان نداشته‌ باشد، از محدوده‌ی اسلام خارج است (کافر می‌باشد) تا زمانی که‌ معنی‌ خاصی (نبوت محمد  صلی الله علیه و سلم) را برای آن معنی کلی (نبوت) اثبات نکند.

گفتنی است که‌ انسان نمی‌تواند تنها به وسیله‌ی نظر عقلی و بدون نص شرعی، این معنای خاص را بفهمد، زیرا دیدگاه عقلی نمی‌تواند اصول شریعت را ثابت کند، چون هدف عقل اثبات قضایای کلی است نه قضایای خاصی که جز از راه نص شرعی اثبات نمی‌شوند.

و این بر این فرضیه است که همه‌ی عقلاء به نبوت اقرار کرده باشند در حالی که اغلب عقلاء اعم از فلاسفه، دانشمندان با تکیه بر آراء عقل‌هایشان منکر آن شده‌اند.

عقل شاید بتواند اصول اساسی اعتقادی مانند الوهیت، نبوت و معاد را ثابت کند، اما نمی‌تواند اصول دیگری همچون اعتقاد به ملائکه را که در اعتبار ایمان ضروری هستند، ثابت گرداند. به همین شیوه، عقل این امکان‌ را ندارد که اصول عملی را نیز ثابت کند مانند: نماز، زکات، حج، و روزه. این همان اصولی هستند که ایمان بدون اقرار به آن‌ها هیچ اعتباری ندارد و انسان وارد اسلام نمی‌شود.

در نتیجه، اجتهاد یا دیدگاه عقلی به تنهایی و بدون نص شرعی نمی‌تواند به معنای مطلوب اصول شرعی برسد.

مقاله پیشنهادی

نشانه‌های مرگ

مرگ انسان با افتادن و شل شدن دو طرف گیج‌گاه، کج شدن بینی، افتادن دست‌ها، …