پیوندی که عایشه و پیامبر صلی الله علیه و سلم را با هم یکی میکرد، بینهایت حساس و لطیف بود. به خاطر همین حساسیت بود که عایشه کوچکترین تغییری را که در رفتار و برخورد پیامبر صلی الله علیه و سلم با وی رخ میداد، بر روح خود سخت سنگین میدید. گویی بر روحش سنگ بزرگی نهاده شده بود که به او اجازه تنفس نمیداد. روح عایشه، آیینه پاک و روشنی بود که رفتارها و برخوردهای پیامبر صلی الله علیه و سلم در آن انعکاس مییافت.
در میان همسران پیامبر، عایشه از جایگاه ویژهای برخوردار بود. استعدادها و تواناییهای فکری عایشه سبب شده بود تا وی هرچه بیشتر در قلب پیامبر جای بگیرد.. او تنها دوشیزهای بود که پیامبر صلی الله علیه و سلم با او ازدواج کرده بود. بقیه زنان بیوه بودند و برخی حتی چندین فرزند از شوهر یا شوهران پیشین خود داشتند. عایشه مدام این قضیه را به رخ پیامبر صلی الله علیه و سلم می کشید، تا به این وسیله جایگاه و منزلت خود را نزد وی بالاتر ببرد، یا حداقل حفظ نماید. گهگاه با تشبیهات و تمثیلهای مختلف و استدلالهای گوناگون سعی میکرد که، این حقیقت را بیشتر تثبیت کند. روزی به پیامبر صلی الله علیه و سلم گفت: ای رسول خدا صلی الله علیه و سلم! اگر زمانی وارد درهای بشوی که در آن درختی وجود داشته باشد که قبلاً جانوری از آن خورده است، درخت دیگری هم وجود داشته باشد که جانوری از آن نخورده است، شترت را کنار کدام یک برای چرا میگذاری؟ پیامبر صلی الله علیه و سلم پاسخ داد: «کنار درختی که قبلاً هیچ جانوری از آن نخورده است».[۱]
منظور عایشه رضی الله عنها این بود که وی مانند درختی است که قبلاً هیچ دستی آن را لمس نکرده و بقیه زنان همچون درختیاند که لمس شدهاند و مورد استفاده قرار گرفتهاند. او تنها دوشیزهای است که قبل از پیامبر صلی الله علیه و سلم دست هیچ مرد بیگانهای به وی نخورده، اما دیگران اینطور نیستند. چون قبل از پیامبر صلی الله علیه و سلم یک یا چند شوهر داشتهاند.
برای پیامبر صلی الله علیه و سلم نیز این موضوع محرز بود. اما با این وصف، نمیخواست دل بقیه را برنجاند، یا اینکه حق و سهمشان را زیرپا بگذارد. در برخی مواقع، عایشه با پیامبر صلی الله علیه و سلم محفل میکرد و از داستانهای قدیم تعریف میکرد. قصه ام زرع مشهور است که عایشه برای پیامبر صلی الله علیه و سلم تعریف نموده است. داستان از این قرار است که: روزی یازده زن جمع میشوند و قرار میگذارند هر رازی که از شوهران خود میدانند برای همدیگر تعریف کنند، بیآنکه چیزی را پنهان کنند. هر کدام خصوصیات اخلاقی و رفتاری شوهر خود را بازگو میکنند، تا این که نوبت به نفر یازدهم میرسد. زنی به نام ام زرع. ام زرع میگوید: «شوهرم ابوزرع، گوشهایم را با زیورآلات آراسته است. بازوانم را از چربی سرشار نموده است. او شادم کرده و من شاد هستم (یا اینکه او به من ارج نهاده و من دارای ارج و منزلت هستم). او مرا در «شق» نزد خانوادهام یافت که صاحب گوسفند بودند. بنابراین مرا نزد خود برد که صاحب اسب شیههکش، شتر صدادار، حیواناتی که مزرعه را میکوبند و غذاهای پاک و الک شده بود. موقعی که نزد وی حرف بزنم، مورد سرزنش واقع نمیشوم و حرفم پذیرفته میشود. شبها تا چاشت میخوابم (چون خدمتکارها، کارهایم را انجام میدهند) و آن قدر شراب مینوشم که اضافه میماند. اما ام زرع (منظور خود وی است) تُنگهای مخصوص غذا و ظروف کالاهایش بزرگند و خانه فراخی دارد. بستر فرزند ابوزرع، همچون شاخه خرما است و با بازوی بزغاله، سیر میشود. دختر ابوزرع، مطیع پدر و مادرش است. او چاق و فربه است و سبب خشم و کینه همسایهاش میشود. کنیز ابوزرع، راز ما را برملا نمیکند و غذاها و آذوقه ما را فاسد و تباه نمینماید و خانه ما را از زباله و کثافت پُر نمیکند».
ام زرع در ادامه گفت: «روزی در حالی که خیکها پر از شیر میشدند، ابوزرع از خانه خارج شد. او زنی دید که دو فرزند همچون ببر داشت که زیر تهیگاه او با دو انار بازی میکردند ابوزرع مرا طلاق داد و با او ازدواج کرد. پس از او با مرد بزرگواری ازدواج کردم که بر اسب سوار شد. نیزهاش را به دست گرفت و شب هنگام حیوانات زیادی نزد من آورد. از هر نوع آنها جفتی به من داد و گفت: بخور ام زرع و به خانوادهات هم بده. اما اگر همه آنچه را که او به من داده بود، جمع میکردم، به کوچکترین ظرف ابوزرع نمیرسیدند».
هنگامی که داستان تمام شد، پیامبر صلی الله علیه و سلم رو به عایشه گفت: «من در حق تو، همچون ابوزرع برای ام زرع بودهام».[۲]
پیوندی که عایشه و پیامبر صلی الله علیه و سلم را با هم یکی میکرد، بینهایت حساس و لطیف بود. به خاطر همین حساسیت بود که عایشه کوچکترین تغییری را که در رفتار و برخورد پیامبر صلی الله علیه و سلم با وی رخ میداد، بر روح خود سخت سنگین میدید.
به گفته دکتر علی شریعتی: به نظر من، حساسترین شیشهای که کوچکترین موج عشق و حتی ضعیفترین رنگ مهری را که در عمق پنهانی قلب محمد صلی الله علیه و سلم پدید میآید در خود منعکس میکند و آن را صدها برابر بزرگتر و تندتر نشان میدهد، قلب عایشه است …. [۳]
در ماجرای «افک» میبینیم که عایشه ابتدا از موضوع آگاه نمیشود، اما تنها چیزی که وی را دچار تردید میکند، برخورد سرد پیامبر صلی الله علیه و سلم است. پیامبر صلی الله علیه و سلم برخلاف عادت همیشگی که هرگاه عایشه بیمار میشد، وی را مورد لطف و نوازش قرار میداد و از او دلجویی میکرد، اینبار صرفاً میآمد و میفرمود: ایشان چطور است؟
این برخورد سرد، در روح عایشه تردیدهایی به وجود آورده بود. اما نباید فراموش کرد که این پیوند عمیق و مستحکم تا اواخر عمر پیامبر صلی الله علیه و سلم ادامه داشت. به گفته خود عایشه؛ پیامبر صلی الله علیه و سلم عموماً که از جلوی خانه وی رد میشده چیزی میگفته که سبب خوشحالی عایشه میشده است. اما روزی از جلوی خانه رد میشود و چیزی نمیگوید. بار دوم و سوم نیز همین حالت تکرار میشود. عایشه ناراحت میشود. به کنیز خود میگوید دم در برایش متکایی بگذارد و خودش باندی به سر خود میپیچد. پیامبر صلی الله علیه و سلم که عایشه را در این وضعیت میبیند میفرماید: عایشه! چی شده است؟
عایشه میگوید: سرم درد میکند.
پیامبر صلی الله علیه و سلم میگوید: من هم، ای وای سرم! [۴]
این سردرد پیامبر، آغاز بیماریی بود که سرانجام وی را از پا درآورد. پیامبر صلی الله علیه و سلم از شدت درد نتوانسته بود هنگام رد شدن از کنار در، چیزی بگوید. اما این موضوع برای عایشه رضی الله عنها قابل تحمل نبود. بدین جهت کوشید توجه پیامبر صلی الله علیه و سلم را به خود جلب کند تا از حقیقت ماجرا اطلاع یابد.
البته این پیوند عمیق میان عایشه و پیامبر صلی الله علیه و سلم به صورت متقابل و دوجانبه بود. همچنان که عایشه کوچکترین تغییر را در رفتار پیامبر صلی الله علیه و سلم حس میکرد و نسبت به آن واکنش نشان میداد، پیامبر صلی الله علیه و سلم نیز حتی از لحن گفتار و نحوه حرکات عایشه پی میبرد که در قلب وی چه میگذرد و چه آتشی در اعمال نهان وجود او برپاست. آهنگ سرد یا تندی که از تار سخنان عایشه برمیخاست، قلب پیامبر صلی الله علیه و سلم را آشفته میکرد یا به وجد میآورد. در زندگی مشترک پیامبر صلی الله علیه و سلم و عایشه حوادث مختلفی وجود دارد که این حقیقت را همچون آینه در خود بازتابانده است. روزی پیامبر به عایشه میفرماید: من میدانم چه زمانی از من راضی هستی و چه زمانی نسبت به من خشمناکی.
عایشه با تعجب میگوید: از کجا این چیز را میدانی؟
پیامبر صلی الله علیه و سلم میگوید: «هرگاه راضی باشی میگویی: نه به خدای محمد صلی الله علیه و سلم و هرگاه خشمناک باشی میگویی : نه به خدای ابراهیم».
عایشه میگوید: «درست است. اما به خدا، به جز نامت چیز دیگری را ترک نمیکنم».[۵]
عشق محمد صلی الله علیه و سلم بر سراپای وجود عایشه خیمه زده بود. قلبش مالامال عشق محمد صلی الله علیه و سلم بود. جایی برای دیگر حب و بغضها وجود نداشت. در اوج خشم و اندوه، تنها به جای نام محمد صلی الله علیه و سلم، نام ابراهیم را میبرد. اما عشق محمد صلی الله علیه و سلم همچنان فرمانروای مطلق و بیچون و چرای قلب عایشه بود. تنها از این فرمان روا دستور میگرفت و صرفاً به خواستههای این حاکم گردن مینهاد. فرمانبرداری بیچون و چرا، در پس خود همیشه ذخیره نیرومندی از عشق دارد:
{قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ} (آل عمران / ۳۱).
«بگو: اگر واقعاً خدا را دوست دارید (و به وی عشق میورزید) فرمانبردار من باشید تا خدا نیز شما را دوست بدارد».
به هر میزان که از این ذخیره کاسته شود، به همان میزان راه استدلالهای فراوان، توجیههای فراوان و چون و چراهای فراوان گشوده میشود. منتها الیه قلمرو عقل و فضولیهای عقل جایی است که از آنجا سرزمین عشق آغاز میشود. از آخرین نقطهای که سرزمین عقل پایان مییابد، قدرت بیچون و چرا و پهنه وسیع و بیمرز عشق تازه آغاز میشود. در ماوراء این قسمت، هیچ مرز دیگری وجود ندارد. مرزها شکسته میشوند. کرانمندی مفهوم خود را از دست میدهد. اقیانوس بیکران عشق، در امواج متلاطم خود، زورقهای کوچک عقل را میشکند و نابود میکند. تنها زورقی که میتواند در این اقیانوس شناور شود، زورق عشق است و بس و این چنین است که محمد صلی الله علیه و سلم و عایشه رضی الله عنها با زورق عشق در اقیانوس بیکران ایمان، شناور شدهاند.
محمد صلی الله علیه و سلم یک پیامبر بود. پیام خداوند را به مردم میرساند. اما در زندگی خود، زیر سقف خانهاش در کنار خانواده همچون یک انسان به سر میبرد. دغدغههای یک انسان را داشت. غمهای بشری و شادیهای بشری، گاه و بیگاه به او دست میدادند. اما تمام کوشش او این بودکه تا این غمها و شادیها در مسیر آرمانها و اهداف بلند وی قرار داشته باشند. با همسران خود، در خانهاش همچون یک انسان میزیست. به کارهای شخصی و خانگی خود را مشغول میکرد. بند کفشش را درست میکرد. به خانه میرسید و به فکر خانوادهاش بود. شوخی و خوش طبعی در زندگیاش وجود داشت. روزی به یکی از همسرانش لباس گشاد پوشاند و به او گفت: بپوش و خدا را ستایش کن و دامنت را همچون دامان یک عروس، روی زمین بکشان. [۶]
در سفری چند تن از همسران پیامبر صلی الله علیه و سلم با وی همراه بودند. آنان روی چند شتر جلوی پیامبر صلی الله علیه و سلم حرکت میکردند. ساربانی به نام انجشه برایشان شعر میخواند، تا هم مسافران شوند و هم شتران نشاط داشته باشند. پیامبر صلی الله علیه و سلم رو به انجشه کرد و گفت: انجشه! وای بر تو، مواظب شیشهها باش. [۷]
در اوایل ازدواج، پیامبر صلی الله علیه و سلم به سفر رفت. عایشه نیز با او همراه بود. در این زمان او هم کمسن و سال بود و هم کمجان و لاغر. در اثنای راه پیامبر صلی الله علیه و سلم از بقیه افراد خواست پیشایش حرکت کنند. پس از آن به عایشه رضی الله عنها فرمود: بیا تا با تو مسابقه بدهم.
مسابقه دادند، اما عایشه از پیامبر صلی الله علیه و سلم جلو زد و او را برد. مسابقه تمام شد. سالها گذشت. اما ماجرای بردن عایشه همچنان در خاطر پیامبر صلی الله علیه و سلم بود. ولی عایشه ماجرا را از یاد برده بود. در این فاصله، عایشه از نظر جسمی گوشت گرفته و چاق شده بود. در سفری دیگر این دو نفر پیامبر و عایشه با هم همراه شدند. پیامبر صلی الله علیه و سلم از مردم خواست جلوتر بروند. پس از آن به عایشه فرمود: بیا تا مسابقه بدهیم.
مسابقه دادند. اما برخلاف انتظار، پیامبر صلی الله علیه و سلم که پا به سن گذاشته بود، برد و عایشه که در اوج نشاط و جوانی بود، باخت. پیامبر صلی الله علیه و سلم خندید و فرمود: این در عوض آن. [۸]
این دوستی، همیشه وجود داشت. گذر شب و روز، هیچگاه بر آن گرد کهنگی نمینشاند. گهگاه ممکن بود مقداری کدورت میانشان به وجود بیاید، اما بیدرنگ حل میشد. حل شدن قضیه نیز عموماً به وسیله خود طرفین یا میانجیگری یک شخص سوم صورت میگرفت. گفته شده است: روزی ابوبکر صدیق به خانه پیامبر صلی الله علیه و سلم آمد. صدای بلند عایشه را شنید که با پیامبر صلی الله علیه و سلم حرف میزد. وارد شد، میخواست عایشه را بزند. اما گفت: از این پس نبینم و نشنوم که صدایت را بر پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم بلند کنی!
پیامبر صلی الله علیه و سلم نگذاشت ابوبکر ادامه دهد. ابوبکر رضی الله عنه خشمناک از خانه خارج شد. ابوبکر که بیرون شد، پیامبر رو به عایشه کرد و فرمود: دیدی چگونه تو را از دست او نجات دادم!
چند روز گذشت. پس از چندی باز ابوبکر به خانه پیامبر صلی الله علیه و سلم آمد. دید که عایشه و پیامبر با هم آشتی کردهاند. خوشحال شد و گفت: همانطور که مرا شریک جنگ خود کردید، حالا در آشتی خود هم مرا شریک کنید.
پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «نمودیم، تو را شریک نمودیم».[۹]