خلیفه عادل عمر بن عبدالعزیز فرستاده ایی را بسوی پادشاه روم فرستاد،هنگامیکه فرستاده از نزد پادشاه خارج شد ودر شهرگشتی زد و از کنار مردی نابینا گذشت که قرآن می خواند پس ان فرستاده از ان مرد نابینا سوال کرد که چرا در روم مانده ایی !
مرد جواب داد که اسارت من تمام شد در موضعی فلان و فلان حالت . و من را بردند نزد پادشاه روم و گفت اگر نصرانی نشوی چشمانت را در میاورم پس من هم نصرانی نشدم وبر اسلام خود باقی ماندم و دینم را بر روی بصیرت انتخاب کردم و چشمم را از دست دادم و به این موضع رسیدم.
هنگامیکه فرستاده به سوی خلیفه بازگشت خبر ان اسیر مسلمان را به خلیفه گفت و خلیفه شروع به گریه کرد و سپس نامه ایی به پادشاه روم نوشت با این موضوع :
و اما بعد خبر فلان شخص به من رسیده و سوگند به الله اگر آن مسلمان را برایم نفرستی لشکری را بسویت می فرستم که اولش پیش تو و اخرش پیش من باشد.
زمانی که با عزت بودیم.
(منبع : کتاب الدوله الأمویه عوامل الإزدهار و تداعیات الإنهیار از دکتر علی محمد صلابی ص ۲۳۴).