عبدالواحد بن زید میفرماید: روزی به بازار رفتم، در مسیر راه با یک شخص جذامی، در حالیکه بدنش مجروح بود برخورد کردم، بچههای شرور و ویلگرد محله وی را با سنگ طوری میزدند که بر اثر آن رخسارش خونآلود شده بود، با توجه به این باز هم لبهایش حرکت میکرد، به نزدش رفتم تا ببینم چه میگوید، متوجه شدم مشغول این سخنان است: پروردگارا، بسیار خوب میدانی اگر تمام بدنم را قطعه قطعه کنند و استخوانهای بدنم را بشکنند، باز هم محبتم با تو افزایش خواهد یافت، اکنون اختیار از آن تو است که با من چه برخوردی داشته باشی[۱].
[۱]– صفه الصفوه ج ۴ ص ۱۱٫