وقتی مطلب وفات یافت، نوفل بر روی ارث و میراث عبدالمطلب دست گذاشت، و آنها را غصب کرد. عبدالمطلب به سران قریش مراجعه کرد و از آنان خواست که در برابر عمویش از او حمایت کنند. گفتند: فیمابین تو و عمویت دخالت نمیکنیم! عبدالمطلب نامهای به دائیهایش، بنیالنجار، نوشت، و از آنان کمک خواست. دائی وی، ابوسعد بن عدی با هشتاد سوار به راه افتاد و در ابطح، ناحیهای در مکه، فرود آمد. عبدالمطلب به استقبال او رفت و گفت: دائی؛ بفرمایید منزل! گفت: نه بخدا؛ تا وقتی که نوفل را ببینم! آمد و آمد تا بالای سر نوفل قرار گرفت. نوفل در حجر اسماعیل در کنار بزرگان قریش نشسته بود.
ابو سعد شمشیرش را از نیام برکشید و گفت: سوگند به خدای کعبه؛ اگر چنانچه ارث و میراث خواهرزادهٔ مرا به او بازنگردانی، این شمشیر را در جای جای اندامت فرود خواهم آورد! نوفل گفت: همه را به او باز گردانیدم! بزرگان قریش را بر اقرار و سخن او شاهد گرفت. آنگاه، بر عبدالمطلب وارد شد، و سه روز نزد او ماند؛ آنگاه عمره به جای آورد و به مدینه بازگشت.
پس از این ماجرا، نوفل با بنی عبد شمس بن عبدمناف، بر علیه بنیهاشم، هم پیمان گردید. خزاعه چون حمایت بنیالنجار را از عبدالمطلب دیدند، گفتند: همانطور که فرزند شماست، فرزند ما نیز هست! ما از شما به حمایت او سزاوارتریم! منظورشان این بود که مادر عبد مناف از خزاعه بود. خزاعه به دارالندوه درآمدند، و با بنیهاشم بر علیه بنیعبدشمس و نوفل، هم پیمان شدند. چنانکه در فصل مربوطه خواهد آمد، همین پیمان بود که عامل تعیین کنندهای در فتح مکه گردید.