داسـتـان آن لُـقـمـه
”داستانی بسیار آموزنده“
سیدنا ابوبکر رضی الله عنه برده ای داشت که کار می کرد و با پول آن هرروز غذایی می خرید، شبی آن برده برای سیدنا ابوبکر رضی الله عنه غذا آورد، سیدنا ابوبکر رضی الله عنه لقمهای از آن غذا را خورد.
برده گفت:هر شب دربارهی غذا از من سوال میکردی؛ امشب چه شد که چیزی نپرسیدی؟
سیدنا ابوبکر رضی الله عنه گفت:
به سبب گرسنگی چیزی نپرسیدم، این غذا را از کجا آوردهای؟ برده گفت:در دوران جاهلیت از کنار قومی میگذشتم و برایشان کاهنی (پیشگویی) کردم، در حالی که پیشگوی خوبی نیستم! آنها نیز وعده دادند که پاداش مرا بدهند، امروز از نزد آنان میگذشتم که دیدم عروسی دارند و این غذا را به من دادند!
سیدنا ابوبکر رضی الله عنه گفت:
اُف بر تو، نزدیک بود مرا هلاک کنی، سپس دست خود را به حلقش وارد کرد تا آن غذا را بالا بیاورد، اما آن لقمه بیرون نمیآمد، به او گفتند:این لقمه جز با آب بیرون نمیآید، پس تشت آبی خواست، آب میخورد و بالا میآورد تا آنکه آن لقمه بیرون آمد، به او گفتند: الله تو را رحمت کند، این همه زجر فقط برای این لقمه؟!
سیدنا ابوبکر رضی الله عنه گفت:
اگر برای بیرون آمدنش جانم بیرون میآمد باز هم بیرونش میآوردم.
»چرا که شنیدم:رسول الله
صلی الله علیه وسلم میفرمود:
«هر بدنی که با مال حرام رشد کند آتش به آن شایستهتر است» و ترسیدم که چیزی از بدنم با این لقمه رشد کند.