محمد بن عبدالعزیزالمسند/ترجمه :عبدالله ریگی احمدی
حدود بیست سال است که در میدان دعوت الی الله سرگرم فعالیت میباشد. او نیز از آن دسته از هنرپیشگانی است که توبه، نصیبش شده است. ایشان روزگاری در میدان هنر دارای نام و شهرت فراوانی بودهاند.
خودش سرگذشت خود را چنین بیان میکند:
از دانشکدهی ادبیات در رشتهی روزنامه نگاری، فارغ التحصیل شدم. در آن زمان با مادربزرگم یعنی مادر هنرپیشهی معروف «احمد مظهر» که عمویم میباشد زندگی میکردم. و بیشتر اوقات خود را، بیرون از منزل یعنی در خیابانها، پارکها و سایر اماکن عمومی، سپری میکردم. و از اینکه خود را به بهانهی آزادی و تمدن، در معرض دیدگان زهرآگین انسانهای حیوان صفت به نمایش میگذاشتم، خرسند بودم. بیچاره مادربزرگم به خود حق دخالت در امورم را نمیداد. حتی پدر و مادرم نیز چندان نقشی در زندگی خصوصیام نداشتند. در واقع خودم تعیین کنندهی سرنوشت خود بودم. متأسفانه فرزندان خودسر، اینگونه زندگی خود را مانند چهارپایان و یا بدتر از آنها رقم میزنند. مگر اینکهخداونددر حقکسی لطف کند و نجاتش دهد.
با صراحت بگویم: من بطورکامل از دستورات اسلام فاصله گرفته بودم و بجز چند کلمه که بر زبان میآوردم، نسبت به سایر احکام آن بیگانه شده بودم. از نظر مالی مشکلی نداشتم ولی نمیدانم چرا همیشه از برق و اجاق گاز وحشت داشتم؟! میترسیدم که روزی خداوند به خاطر معصیتهایم در دنیا، همین جا- قبل از آخرت- مجازاتم کند. گاهی که تنها میشدم، وجدانم مرا سرزنش میکرد و با خود میگفتم:
ببین! مادربزرگ با آنکه مریض و ناتوان است، نمازهایش را قضا نمیکند؛ آنگاه تو چگونه میخواهی فردا از عذاب الهی نجات پیداکنی؟!
ولی چون نمیخواستم که این افکار، خاطرم را آشفته سازد فوراً بلند میشدم و روی تختخواب دراز میکشیدم و یا برای گردش، به پارک میرفتم. تا اینکه سرانجام، روزی به واتیکان سفر کردم. آنچه در این سفر، بیش از هر چیز توجه مرا بخود جلب کرد، هنگام ورود به موزهی پاپ، مجبورمان کردند که به احترام دین تحریف شدهی شان پالتوی سیاه بپوشیم، باخود گفتم:
اینها به پاس دین تحریف شده ی شان اینگونه رفتارمی کنند، پس چرا احترام دین واقعی خود را حفظ ننماییم؟!
روزی درهمین سفر، دلم خواست به خاطرسعادتی که ظاهراً نصیبم شده بود، باگزاردن دورکعت نماز، شکرخدا را بجای آورم؛ نظرشوهرم را دراین مورد جویا شدم؟ موافقت کرد وگفت: من که به آزادی فردی،احترام قائل هستم!!
درحادثه ای دیگرروزی بالباس بلند وچادری مناسب، واردمسجدبزرگ پاریس شدم ودرآنجا دو رکعت نماز، بجای آوردم. پس ازاتمام نماز، کناردرب خروجی مسجد هنگامی که مشغول درآوردن چادر ولباسهایم بودم، اتفاق عجیبی برایم رخ داد؛یک زن جوان فرانسوی با دوچشم آبی زیبا- که هرگزفراموشش نخواهم کرد- درحالیکه کاملاً محجبه بود به سوی من آمد وبا یک دست، دستم راگرفت وبادست دیگرش شانه ام را فشرد وبا صدای محبت آمیزی گفت:
چراحجابت را درون کیفت می گذاری؟ مگرنمی دانی که این دستور پروردگارعالم است؟
من که غافلگیرشده بودم، باتعجب به سخنانش گوش می دادم. باالتماس ازمن خواست تاچندلحظه ای با او درمسجد بنشینم. نخست خواستم بهانهای بیاورم ولی برخورد بسیارمؤدبانه و سخنان جذابش باعث گردید که لحظهای با اوبنشینم و صحبتهایش را بشنوم. از من پرسید:
آیا به کلمه «لااله الاالله» شهادت می دهی؟ آیامعنی این کلمه رامی دانی؟ خواهرم! برزبان آوردن این چند کلمه کافی نیست؛ بلکه هدف واقعی، تصدیق قلبی وعمل نمودن به مقتضای آن است.
بدین صورت، آن زن جوان،درچندلحظه،مشکل ترین درس زندگی رابه من آموخت. قلبم ازجاتکان خورد وجدانم درمقابل سخنانش بیدارشد. سپس درحالیکه دستم را دردستش گرفته بود خداحافظی نمود وگفت: خواهرم! دین اسلام را تنها نگذارید.
آنگاه درحالی ازمسجد بیرون شدم که غرق درافکارگوناگون بودم. اتفاقاًعصرهمان روزبه پیشنهاد شوهرم درشب نشینی یک کاباره،شرکت کردم؛ جایی که زنان ومردان باهم رقص وپایکوبی می کردند واعمال وحشیانه ای انجام می دادند که به نظرم نه تنها انسان ها بلکه حیوانات نیزازارتکاب چنان اعمال زشتی، شرم دارند. آنها بانواختن آهنگهای متنوع ازخود بیخود شده،لباس های خودرا بیرون می آورده وعریان می شدند. من ازآنها وازخودم نیزکه درچنین محفل شرم آوری قرارداشتم، متنفروبیزار شدم ونتوانستم طاقت بیاورم. بدین جهت به بهانه ی هواخوری، ازشوهرم خواستم که ازسالن، بیرون رویم.
پس ازبازگشت ازفرانسه به قاهره،اولین گامهایی که برداشتم درراه شناخت معارف اسلامی بود. هرچه دراین راه پیشرفت می کردم، آرامش بیشتری به من دست می داد. باوجودی که قبلاً درکمال رفاه وآسایش زندگی می کردم، اماازچنین آرامشی بیبهره بودم. هرچه بیشتربه خواندن نمازوتلاوت قرآن روی میآوردم بیشتراحساس می کردم که گمشده ام را می یابم.
سرانجام باتوفیق خداوند ویاری وی اززندگی جاهلانه ی قبلی خودفاصله گرفتم وبه تلاوت قرآن ومطالعه ی کتب ابن کثیر، سیدقطب و… روی آوردم. درشبانه روزچندین ساعت را باشوروشوق فراوان، صرف مطالعه ی کتابهای دینی می کردم وبه جای ولگردی وشب نشینی های بیهوده به جستجوی خواهران مسلمان وداعی پرداختم.
شوهرم ابتدابامن مخالفت کرد، خصوصاً با حجابم که شدیداً باآن مخالفبود؛ چراکه من ازمصاحفه با مردان وشرکت درجلسهای که مرد بیگانه ای درآن حضورمی داشت، امتناع میکردم. درواقع مخالفت شوهرم با زندگی جدیدم، برایم امتحانی بودازجانب خداوند. من نیزمی دانستم که اولین شرط ایمان عبارت است ازتسلیم در پیشگاه پروردگارواستقامت درراه او، پس می بایست خدا و رسولش را از همه کس و همه چیز عزیزتر میداشتم.
بعدها حوادثی پدید آمد که نزدیک بود منجربه جدایی من وشوهرم گرددولی به فضل خدا اینطور نشد، بزودی خداوند دست شوهرم را نیزگرفت وهدایتش کرد؛ چنانکه اواکنون داعی مخلصی شده است که به مراتب ازمن بهترمی باشد- من در موردش اینطور فکر میکنم البته خداوند بندگانش را بهتر میشناسد- گرچه بعدها دچار یک سری مشکلات ومصایب شدیم، که مربوط به اموردنیوی بود وبحمدلله تاکنون گرفتارمشکلات دینی نشده ایم، بدین جهت احساس سعادت وخوشبختی می کنم.