یوسف الحاج أحمد / ترجمه: ابوعمر انصاری
این داستانی است که شیخ علی الطنطاوی از میان خاطرات زیبایش برایمان حکایت می کند و ما را به مصر سرزمین کنانه می کشاند، دیاری که در آن دانشگاه أزهر جایگاه علمای بزرگ خودنمایی می کند.
می گوید: ازمیان علمای أزهر شیخ باوقاری بود که از دنیا به جز دانشگاه أزهر که در آن به تدریس مشغول بود و خانه اش که در نزدیکی آن قرار داشت و راه میان آن دو چیزی را نمی شناخت.
پس از گذشت سالها در حالی که پا به سن گذاشته و سلامتی از او رخت بر بسته بود و نیاز به استراحت داشت ،پزشک به او گفت که باید از محیط کار و خانه اش فاصله بگیرد و به تفریح و گردش در باغ و بستان و ساحل زیبای نیل بپردازد.
یکی از روزها از خانه خارج شد ، ارابه ای را کرایه کرد و به او گفت : فرزندم من را به مکان زیبایی ببر تا به تفریح و استراحت بپردازم.
صاحب ارابه که انسان خبیثی بود، او را با خود به محله روسپیها برده و گفت: رسیدیم همینجاست.
شیخ گفت: فرزندم ، خورشید در حال غروب کردن است کجا نماز بخوانیم؟ ابتدا من را به مسجدی ببر.
مرد خبیث او را به خانه ای برد و گفت: اینجا مسجد است.
در باز بود و صاحب خانه با اوصاف معلومی آنجا نشسته بود.
زمانی که شیخ او را دید نگاهش را پایین انداخت و رفت روی صندلی ای که در گوشه اتاق قرار داشت نشست و منتظر اذان شد.
زن به او نگاه می کرد، اما نمی دانست چه کسی او را به اینجا آورده . چهره ی او به مشتریانش هیچ شباهتی نداشت ولی جرأت نمی کرد که از او چیزی بپرسد. مقدار حیایی که در وجودش باقی مانده بود او را از این کار منع می کرد.
شیخ نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد تا اینکه از دور صدای اذان به گوشش رسید.
به زن گفت: مؤذن کجاست؟ چرا اذان نمی گوید؟ وقت اذان شده . آیا تو دخترش هستی؟
زن سکوت کرد.
شیخ کمی منتظر ماند، سپس گفت: دخترم نماز مغرب نزدیک شده ، جایز نیست آن را به تأخیر بیاندازیم. من در این مسجد کسی را نمی بینم پس اگر وضو داری ،بیا پشت سرم بایست تا نماز جماعت بخوانیم.
شیخ اذان گفت و بعد در حالی که به زن نگاه نمی کرد خواست اقامه کند، اما حس کرد که او از جایش حرکت نمی کند!
به او گفت: چه شده ! آیا وضو نداری؟
در این لحظه اتفاق بزرگی رخ داد.
ناگهان ایمان زن بیدار شد. حال خود را فراموش کرده و به روزهای گذشته بازگشت، آن روزهایی که دختری پاک و عفیف بود، به دور از گناه و معصیت….
شروع به گریه کرد ،هق هق کنان خود را به پای شیخ انداخت.
شیخ متحیر شده بود و نمی دانست چگونه او را نصیحت کند در حالی که نمی خواست به او نگاه کرده یا به او دست بزند.
زن داستانش را برای شیخ بازگو کرد….
شیخ که توبه و پشیمانی زن را می دید و به صداقتش یقین پیدا کرده بود به او گفت:
دخترم گوش کن که پروردگار جهانیان چه می گوید:
أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ. سوره زمر آیه ۵۳
بگو : اى بندگان من که [ با ارتکاب گناه ] بر خود زیاده روى کردید ! از رحمت خدا نومید نشوید ، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد; زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است
دخترم در توبه به روی هر گناهکاری باز است و آنقدر فراخ است که بار گناهان آنها به هر اندازه که سنگین باشد را از خود عبور می دهد حتی کفر را.
هر کسی بعد از ایمانش کافر شود سپس قبل از اینکه روح به حلقومش برسد باز گشته ،توبه کند و توبه اش راستین باشد و دینش را تجدید کند الله جل جلاله از او می پذیرد.
دخترم قطعا الله سبحانه و تعالی أکرم الأکرمین است.
آیا شنیده ای که کریمی درب خانه اش را به روی میهمانان و پناهندگانش ببندد؟
دخترم بلند شو ، غسل کن و لباس ساتری بپوش.
بدنت را با آب و قلبت را با توبه و پشیمانی بشوی. به الله روی بیاور.
منتظرت هستم ، زیاد دیر نکن که نماز مغرب از دستمان نرود.
زن آنچه شیخ به او گفته بود را انجام داد و با لباس و قلب جدید به نزد او برگشت.
پشت سرش ایستاد و نمازی را خواند که شیرینیش را احساس می کرد.
نماز قلب او را پاکیزه گرداند.
بعد از نماز شیخ به او گفت: برخیز و با من بیا. باید تلاش کنی تمامی چیزهایی که تو را به با اینجا مرتبط می کند،رها کنی. باید اثر این روزها از خاطره ات پاک شوند.
به استغفار و انجام کارهای نیک روی بیاور . زنا از کفر بدتر نیست و هند که کافر و دشمن رسول الله صلی الله و علیه و آله و سلم بود و می خواست جگر حمزه رضی الله عنه ، عموی پیامبر را بخورد ، زمانی که صادقانه توبه کرد از جمله مؤمنان صالح شد.
شیخ او را با خود به خانه ای برد که در آنجا زنان مؤمن زندگی می کردند.
سپس برای او همسری صالح که مورد رضایتش بود پیدا کرده و آنها را به خیر و خوبی سفارش نمود.
( داستان به پایان رسید)
حقیقتا این داستان عجیبی است. انسان از این روح بلند ایمانی که در این شیخ گرانقدر بود شگفت زده می شود.
کسی که نفسش را پرورش داده و آنرا در بلندای پله های فضایل جای می دهد که دست پستی ،خیانت و دون مایگی به آن نمی رسد.
آن هنگام که ارابه چی به او خیانت می کند – و چه خیانت بزرگی- و او را به فاحشه خانه می برد، در حالی که شیخ در جوانی خداوند را حفظ کرده بود خداوند او را نجات داده ، بلکه توبه این فاحشه را به دست او می نویسد.
و مسئله عجیب دیگر ،ایمانی است که ناگهان در قلب آن زن بدون مقدمه به حرکت در می آید. بدون هیچگونه آمادگی،تهدید و یا انذاری. چرا که حق آشکار و قدرتمند است و تاریکیهای گمراهی را در هم شکسته و اگر نقطه ای خالی در قلب پیدا کند به آن نفوذ کرده ، افسار آن را به دست گرفته و رهایش نمی کند.
قطعا داستانی تکان دهنده و عبرت آموز بود و من یقین پیدا کردم که هیچ راه نجات و سعادتی به جز با پناه بردن به خداوند از طریق بازگشت و توبه وجود ندارد.