روز قیامت گروههایی از نیکوکاران نجات مییابند…
کسانی که هنگام نماز مشتاق آنند و به سوی آن میروند…
نماز بهار قلب آنها و زندگیِ درونشان و نور چشمان و لذت بدنشان و بلکه از بین برندهی غمها و غصههای آنان است…
هنگام سختیها به سوی آن میگریزند و به وقت مصیبتها به آن پناه میبرند…
در وقت رفاه و آسایش، به واسطهی نماز خداوند را میشناسند و خداوند نیز آنان را در هنگام سختی فراموش نمیکند…
ذهبی در شرح حال ابوعبدالله، سفیان بن سعید ثوری میگوید:
وی صاحب نُسُک و عبادت بود…
ابن وهب دربارهی وی میگوید: سفیان ثوری را پس از آنکه نماز مغرب را به جای آورد در حرم دیدم… برخاست تا نماز نافله را بخواند… به سجده رفت و سر از سجده برنداشت تا آنکه برای نماز عشاء اذان دادند…
علی بن فضیل میگوید: برای طواف کعبه آمده بودم که سفیان را در حال سجده در نماز دیدم… یک دور طواف (هفت بار) را به جای آوردم و او هنوز در سجده بود… دور دوم طواف را انجام دادم و او همچنان در سجده بود… هر هفت دور طواف یعنی ۴۹ طواف را انجام دادم و او هنوز سرش را از سجده برنداشته بود…
عبدالرزاق ـ یکی از شاگردان سفیان ـ دربارهاش میگوید: هنگامی که سفیان به نزد ما آمد برایش سکباج (گوشت همراه سرکه) پختم… آن را خورد… سپس برایش کشمش طائف آوردم… آن را خورد… سپس برایش کشمش آوردم و از آن خورد…
پس از غذا برخاست و ازار خود را محکم کرد… سپس گفت: ای عبدالرزاق… میگویند: الاغ را غذا بده، سپس از آن کار بگیر!
آنگاه برخاست و تا صبح نماز خواند…
آری… این است عبادتِ صادقانه… هنگامی که در محرابش میایستد دنیا و ما فیها را فراموش میکند…
او را میبینی که برای پروردگارش به نماز میایستد… نماز بندهای مشتاق پروردگار… معترف به فضل او… شکسته و فروتن در برابرش…
و اینگونه بر محبتش نسبت به پروردگار افزوده میشود و همچنین شوقش به بهشت…
اینان اگر دچار سختی و مصیبت شوند… یا دست به دعا بردارند، از پررودگارشان چنان فضلی میبینند که راضیشان کند و حالشان را بهبود بخشد و بینیازشان گرداند…
ابوجعفر منصور سفیان ثوری را فراخواند تا منصب قضا را به وی دهد… اما سفیان نپذیرفت… منصور اصرار کرد و سفیان ابا ورزید… آنگاه ابوجعفر خشمگین شد و فریاد زد: ای غلام! شمشیر و چرم!…
هنگامی که چرم و شمشیر را آوردند و سفیان دانست قضیه جدی است، گفت: ای خلیفه تا فردا صبر کن؛ فردا با لباس قضاوت نزد تو خواهم آمد…
هنگام تاریکی شب، سفیان سوار بر اسب خود شد و از کوفه گریخت…
صبح هنگام، ابوجعفر منصور در انتظار سفیان نشست تا نزدش آید، اما تا هنگام چاشت خبری از او نشد… بنابراین به سربازانش دستور داد تا در پی او افتند… ماموران منصور برگشتند و او را از فرار شبانهی سفیان مطلع کردند…
ابوجعفر بسیار خشمگین شد و به همهی سرزمینها پیغام فرستاد هر کس سفیان را زنده یا مرده بیاورد چنین و چنان پاداش دارد…
سفیان به یمن گریخت و در مسیر خود نیازمند مبلغی مال شد، پس نزد صاحب باغی کار کرد… چند روز آنجا بود تا آنکه صاحب باغ از او پرسید: ای غلام، از کجا آمدهای؟ (و نمیدانست که وی سفیان ثوری است)
سفیان گفت: از کوفهام…
پرسید: رطب کوفه بهتر است یا رطب ما؟
سفیان گفت: من رطب شما را مزه نکردهام!
صاحب باغ گفت: سبحان الله! همهی مردم، بزرگ و کوچک و حتی الاغها و سگها امروز از بس رطب زیاد است رطب میخورند و تو هنوز رطب اینجا را نخوردهای؟!! چرا از رطب باغی که در آن کار میکنی نمیخوری؟
سفیان گفت: چون تو به من اجازه ندادهای و نمیخواهم چیز حرامی وارد شکمم شود…
صاحب باغ از وَرَع او در شگفت آمد و گمان کرد وی خودنمایی میکند، پس گفت:
به خدا داری ادای وَرَع و پرهیزگاری درمیآوری، مگر آنکه سفیان ثوری باشی!!
سفیان چیزی نگفت…
صاحب باغ نزد دوست خود رفت و به او گفت: غلامی نزد من در باغ کار میکند که چنین و چنان است و دارد ادای پرهیزگاران را در میآورد! مگر آنکه سفیان ثوری باشد!
دوستش پرسید: وصفش کن… و او سفیان را (که نمیشناخت) توصیف نمود…
دوستش گفت: به خدا سوگند این صفت سفیان است… بیا او را بگیریم و جایزهی خلیفه را به دست آوریم!
هنگامی که به باغ آمدند، دیدند سفیان متاع خود را برداشته و به سوی یمن گریخته است…
در آنجا نزد مردمی مشغول به کار شد تا آنکه به دروغ به او تهمت دزدی زدند پس او را به نزد والی یمن بردند…
هنگامی که بر والی وارد شد، والی نگاهی به او انداخت و او را انسانی محترم یافت…
مقاله پیشنهادی
نشانههای مرگ
مرگ انسان با افتادن و شل شدن دو طرف گیجگاه، کج شدن بینی، افتادن دستها، …