هنگامی که ابراهیم علیه السلام، برای دعوت نمرود به دین اسلام، نزد او رفت؛ پروردگار خود را اینگونه توصیف کرد: (رَبِّیَ الَّذِی یُحْیِی وَیُمِیتُ) “پروردگار من کسی است که زنده میکند و میمیراند”. نمرود نیز بلافاصله چنین ادعایی میکند و میگوید: (أَنَا أُحْیِی وَأُمِیتُ) “من هم زنده میکنم و میمیرانم”. و گویند که نمرود دو نفر را میآورد و میگوید که من با آزاد کردن یکی از آنها به وی حیات میبخشم و با کشتن آن یکی، وی را میمیرانم. ابراهیم با شنیدن این سخن، نگفت که: این حیات و ممات واقعی نیست؛ تو باید فردی را از عدم زنده کنی؛ تو باید روح فرد را بدون قتل با شمشیر، قبض کنی؛ و سایر مجادلاتی که هر فرد دیگری ممکن بود در مقابله با چنین سخنی، بکار گیرد.اما ابراهیم علیه السلام و به طور کلی همه پیامبران از مجادلات و سفسطههای طولانی خودداری میکردند و میدانستند که چنین مجادلاتی فایدهای نخواهد داشت. بلکه به استدلالهای ساده و محکم اکتفا میکردند. در نتیجه ابراهیم در جواب نمرود؛ او را به کار سختتری به مبارزه میطلبد و میگوید: (فَإِنَّ اللّهَ یَأْتِی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ) “پروردگار من کسی است که خورشید را از مشرق برمیآورد؛ پس تو آن را از مغرب برآور”. نمرود نیز که خود را از انجام چنین کاری ناتوان میبیند، از جواب عاجز میشود: (فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ) “پس کسی که کافر شده بود؛ مبهوت ماند”. {آیه ۲۵۸ سوره بقره}.