خلافت ابوبکر که با رأی و بیعت اکثریت قریب به اتّفاق مسلمانان منعقد شده بود، مخالفان سرسختی هم داشت. ابوسفیان یکی از کسانی بود که بر خلافت ابوبکر شدیداً اعتراض داشت و مخالفت خود را قولاً و عملاً اعلان مینمود.
ابوسفیان نامش صخر فرزند حرب بن امیّه بن عبدشمس بن عبدمناف بود. با رسول خدا جنگید تا زمانی که آن حضرت مکّه را فتح کرد و قریش را شکست قطعی داد و ابوسفیان را به شفاعت عموی خود عبّاس محترم شمرد و پیش از وفات خود او را به مأموریتی فرستاد. ابوسفیان هنگام وفات پیامبر صلی الله علیه وسلم در مدینه نبود. وی که از سفر بازمیگشت، در راه با کسی که از مدینه میآمد ملاقات کرد و از او پرسید: «آیا محمّد مرد؟» آن مرد پاسخ داد: «آری». پرسید: «چه کسی جانشین او شد؟» گفت: «ابوبکر». ابوسفیان دهشتزده شد و گفت: «یعنی ابوفُصَیل؟» و سپس پرسید: «علی و عبّاس این دو ستمدیده چه عکس العملی از خود نشان دادند؟» پاسخ داد: «به خانه رفتهاند». ابوسفیان با هیجان گفت: «به خدا سوگند اگر زنده بمانم، پای ایشان را بر فراز بلندی میرسانم!» سپس گفت: «غباری در فضا میبینم که جز بارش خون، چیز دیگری آنرا فرو نخواهد نشاند». آنگاه به سرعت خود را به مدینه رساند و در حالی که در کوچهها قدم میزد، این اشعار را با صدای بلند میخواند:
«بَنی هاشم لاتُطْمِعُوا النّاسُ فیکُم وَلاَ سیُّما تَیْم بن مُرّه أوْ عَدی…».
یعنی: «ای بنیهاشم، مردم را در حق خود به طمع نیاندازید و به ویژه خاندان تیم بن مرّه و عدی (قبایل ابوبکر و عمر) را….».
ابوسفیان میگفت: «ای قریش، انصار را نشاید که بر مردم برتری جویند، مگر آنکه آنان به برتری ما بر خودشان اقرار کنند. وگرنه درباره ما کار به هر کجا رسد، بسنده است و برای آنها هم کارشان به هر کجا رسد، بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند اگر کفران نعمت کنند، ما ایشان را برای حفظ اسلام (!؟) فرومیکوبیم، همان گونه که خودشان برای آن شمشیر زدند. امّا به خدا سوگند که سزاوار و شایسته است علی بن ابیطالب بر قریش سروری کند و انصار هم از او فرمان خواهند برد». وی افزود: «یا آل عبدمناف! ابوبکر را به کارهای شما چه کار؟ علی و عبّاس آن دو ستمدیده خوار شده کجایند؟» سپس نزد علی رفت و گفت: «ای ابوالحسن، دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم». علی نپذیرفت و خودداری نمود. ابوسفیان به منظور تهییج احساسات بنیهاشم این شعر را خواند:
إِنَّ الهَـوانَ حمِــار الأهـلِ یَعرَفُهُ | وَالحُرُّ ینکرهُ وَالرّسْعَـه الاَجـدِ | |
وَلاَ یَقِیمُ عَــلى ضَیـمٍ یَـراد بِه | إِلاَّ الاَذَلانِ غَـیرِ الحَـیّ وَالوَتَدِ | |
هَذا عَلى الخَسفِ مَحیُوسٌ بِرَمته | َذَا یَشـجٍ فَـلا یَبْـکِی لَهُ اَحَـد |
یعنی: «درازگوش اهلی تن به خواری میدهد، نه مرد آزاده و نیرومند. هیچ چیز در مقابل پستی و خواری طاقت بردباری ندارد، بجز دو چیز که در نهایت مذلّت هستند. میخ طویله که مدام بر سرش میکوبند و شترهای قبیله که مدام تحت آزارند و کسی به حالشان دلسوزی نمیکند».
این شعار «یا آل عبدمناف» که آن روز از دهان بزرگ امویان، ابوسفیان در محیط آن اجتماع طنین انداز گردید، کافی بود که تاریخ را عوض کند. ولی خودداری علی از پذیرش بیعت ابوسفیان، آن را باطل ساخت.
ابوسفیان تا امکانات وقت به او اجازه میداد، با تمام قوای خود از مخالفت با رسول اکرم باز ننشست و تا آنجا که مجبور به تبعیّت و قبول آئین اسلام نشده بود، دست از مبارزه برنداشت. امروز چه شده است که برای همان دشمن دیرینه خود پسرعمویش چنین فداکاری میکند؟ آیا به راستی ابوسفیان یار و یاور علی بود؟ یا اینکه قصد برانگیختن فتنه و آشوب داشت؟
ابوسفیان اصولاً رسول خدا و موقعیّتی را که آنحضرت در میان مردم داشت، فقط به حساب مادّی و دنیوی منظور داشته و چنین میپنداشت که ریاستی که نصیب محمّد پسر عمّش شده، همان ریاستی است که پدران آن بزرگوار از دست پدران ابوسفیان به کشمکش بردهاند. بنابراین ابوسفیان جنگ خود را با پیغمبر، جنگ بر سر این ریاست موروثی که پسرعمویش از دستش گرفته بود، میدانست. و در این میان چیزی را که به حساب نمیآورد، دین و آئین مقدّس الهی بود تا در مورد ردّ و قبولش نظری داشته باشد. وی دین اسلام را یکی از علل اصلی موفّقیت پیامبر و از دست دادن ریاست موروثی خود میدانست. به همین علّت روزی که رسول خدا شهر مکّه را فتح نمود و ابوسفیان که تازه اسلام آورده بود، شکوه و جلال لشکریان اسلام را دید، رو به عبّاس کرده گفت: «ای ابوالفضل! به خدا سوگند که برادر زادهات امروز زمام پادشاهی نیرومندی را در دست گرفته است». عبّاس به او پاسخ داد: «ای ابوسفیان! اینکه میبینی نبوّت است نه پادشاهی». ابوسفیان گفت: «چنین باشد!».
چنین مردی که روزی بزگ قوم خود بود و امروز شکست خورده ریاست را از دست داده بود، و اکنون ریاست به عموزادههایش رسیده، راضی نمیشد از دست عموزادههایش نیز به در رود و در خاندان دوری قرار گیرد. برای فهمیدن این مطلب باید به اهمیّت تعصّب قبیلهای میان عشایر و اقوام زمان جاهلیت و پیش از اسلام که جنبه حیاتی داشته و کاملاً بر شؤون زندگی ایشان حکمفرما بوده توجّه داشته باشیم. مجاهدات عمیق اسلام در ریشه کن ساختن این تعصّب جاهلی صد در صد با موفّقیت همراه نبود و پس از گذشت سالیان دراز و به تدریج تاثیر خود را برجای گذاشت. در آن دوران، هرقدر از طرف پیامبر صلی الله علیه وسلم و اصحاب کبار کوشش میشد، باز آتش تعصّب به فاصلههای کم و بیش شعله ور میگردید، چنانکه با مطالعه و بررسی تاریخ زندگی پیامبر صلی الله علیه وسلم و یارانش این مطلب کاملاً روشن میشود. و این تعصّب میان اولاد عبدمناف که ریاست قریش را داشتند، کمتر از دیگران نبود.
همین عامل بود که پس از رحلت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم ابوسفیان را تحت تاثیر شدید خود قرار داد که فریاد میزد: «ای آل عبدمناف، ابوبکر را با کار شما (یعنی با ریاست) چه کار؟!».
پس ابوسفیان یعنی همان کسیکه دیروز با عموزاده خود رسول خدا از هیچ مبارزه و محاربهای خودداری نمیکرد، در شعاری که به نفع بنیهاشم میداد و میگفت: «به خدا سوگند اگر اجل مهلتم دهد، پای عبّاس و علی را بر فراز بلندی میرسانم»، سخنش از عاطفه تعصّب سرچشمه میگرفت و جز حفظ افتخارات قبیلهای هرگز منظور دیگری نداشت. زیرا بنا بر مثل معروف عربی: «أنَا عَلی اَخی، واَنَا واَخی عَلی اِبنِ عَمّی، وَاَنَا واَخی وَابنُ عَمّی عَلَی الغَرِیبِ» یعنی: «من با برادرم دشمنی میکنم، ولی علیه عموزادهام از برادرم پشتیبانی میکنم، و اگر طرف دعوی بیگانه باشد، با برادر و پسرعمو دست بدست هم داده و علیه بیگانه قیام میکنیم!».
بنابراین لازم بود در آن روز ابوسفیان از عموزاده خود علی علیه ابوبکر دفاع کند. چه ابوسفیان و علی هر دو از اولاد عبدمناف بودند، ولی ابوبکر اجنبی. و از اینجا بود که در آن روز ابوسفیان شعار «یا آل عبدمناف…» سرداده بود و این شعار ابوسفیان جاداشت مسیر تاریخ را تغییر دهد. زیرا ریاست قریش همیشه بدست افراد قبیله عبدمناف بود و با وجود اختلاف بین دو تیره مهمّ این قبیله (بنیهاشم و بنی امیّه) که پیوسته بر سر ریاست با یکدیگر در کشمکش بودند، اکنون که خطر از دست رفتن ریاست و افتخار قبیله آنان را تهدید میکرد، تمام طوایف عبدمناف (از طایفه هاشم و نوفل و مطّلب و عبدشمس که تنها عبدشمس شامل عشایر عبلات و ربیعه و عبدالعزّی و حبیبه و امیّه بوده است و امیّه نیز به خانوادههایی منشعب میشد که یکی از آنها خانواده حرب پدر ابوسفیان است) در یک صف قرار میگرفتند. و اگر همه افراد این قبایل بیشمار با عموزادگانشان که از قبایل قصی بودند، جمع میشدند، آنچنان حزبی قوی و نیرومند تشکیل میشد که جا داشت ابوسفیان بگوید: «مردی که قبیله قصی (که اصل قبیله عبدمناف بود) پشتیبانش باشد، البته نیرومند و پیروز است.» و این مرد همان علی فرزند نیرومند شیخ الاباطح رئیس مکّه یعنی ابوطالب بود. در مقابل چنین مردی، ابوبکر که از طایفه تیّم بن مرّه بود، هرگز نمیتوانست از لحاظ سیاسی برابری و رقابت کند. چه بطوریکه ابوسفیان طایفه بنیتیّم را معرّفی کرد، کوچکترین دسته و ضعیفترین طایفه قریش شمرده میشدند. نه دارای عدّه کافی بوده و نه -به استثنای شخص ابوبکر و طلحه- درمیان اصحاب بزرگ پیامبر صلی الله علیه وسلم جایی داشتند. و همچنین بود بنی عدی طایفه عمر.
هیچیک از این دو طایفه از قبیله قُصَی که شریف و بزرگ قبایل قریش محسوب میشد، نبودند. قبیله قصی که طایفه عبدمناف از آن منشعب میشد، چنانچه رقابتی پیش میآمد، از علی پشتیبانی میکردند، نه ابوبکر. بنابراین قیام ابوسفیان، به ویژه اگر چهره شاخصی چون عبّاس عموی سالخورده پیامبر صلی الله علیه وسلم نیز با او همدست و همصدا میشد، با توجّه به اینکه انصار شکست خورده در خلافت هم طرفدار علی بودند، تردیدی در پیروزی ایشان وجود نداشت. چنانکه عبّاس نیز بعدها به علی میگفت: «اگر در آن روز من و ابوسفیان با تو بیعت میکردیم، فرزندان عبدمناف با تو مخالفت نمیکردند و اگر آنها مخالفت نمیکردند، هیچکس از قریش با ما اختلاف نمیکرد و همه بیعت میکردند. و اگر قریش با تو بیعت میکردند، هیچکس از عرب با تو مخالفت نمینمود».
و گویا ابوسفیان هم در پیش خود همین حساب را میکرد که خطاب به آن جناب میگفت: «به خدا قسم اگر اجازه بدهی، برایت شهر مدینه را از لشکریان سواره و پیاده پر میسازم!» امّا آن امام همام که دلش از حبّ دنیا خالی و از تعصّبات قومی وارسته و افق فکرش والاتر و بالاتر از اینها بود و جز به پیشرفت اسلام و تحقّق اهداف عالیه پیامبر صلی الله علیه وسلم به چیز دیگری نمیاندیشید، در نهایت آرامش و طمأنینه با همین یک سخن فریاد و جنب و جوش ابوسفیان را خاموش ساخت و همه نقشهها و افکار طلائی او را برهم زد که: «ای ابوسفیان! عمر درازی را در دشمنی اسلام و مسلمانان گذراندی، امّا در نهایت نتوانستی ضرری به پیکر دین وارد سازی. ما ابوبکر را برای اینکار شایسته میبینیم».
چون ابوسفیان از علی مایوس شد و دید که نمیتواند با او معامله کند، نزد عبّاس بن عبدالمطلب رفت و گفت: «تو به میراث برادر زادهات از هرکسی سزاوارتری! دست بگشای تا با تو بیعت کنم. زیرا مردم پس از بیعت من با تو مخالفت نخواهند کرد». عبّاس در جواب او گفت: «ای ابوسفیان! کاری را که علی نمیپذیرد و کنار میزند، عبّاس به جست و جوی آن برآید؟!» ۷ ابوسفیان ناامید برگشت.
در روایتی آمده است که در این گیر و دار، مشاور خلیفه، عمر فاروق به وی پیشنهاد کرد که برای جلوگیری از تفرقه افتادن میان مسلمین و ایمنی از شرّ ابوسفیان، آنچه از صدقات در دست اوست، به ابوسفیان واگذارد.؟ (کاری که حضرت رسول نیز در قبال برخی مسلمانان سست ایمان برای دفع شرّ آنان انجام داده بود و به قانون مؤلّفه القلوب مشهور است). و چون ابوبکر چنین کرد، ابوسفیان خشنود شده و با وی بیعت نمود. ولی روایت ارجح که غالب مورّخین درباره بیعت ابوسفیان ذکر کردهاند، اینست که وی هنگامی که شنید پسرش یزید الخیر از جانب ابوبکر به فرماندهی یکی از سپاههای عازم برای جنگ با رومیان منصوب شده، فوراً نزد ابوبکر شتافت و با او بیعت کرد!.