مؤلف میگوید: (وقیل: نزلت فی رجلین اختصما، فقال أحدهما: نترافع إلی النبی، وقال الآخر: إلی کعب بن الأشرف. ثم ترافعا إلی عمر، فذکر له أحدهما القصه، فقال للذی لم یرض برسول الله أکذلک؟ قال: نعم، فضربه بالسیف فقتله) .
(بعضی گفتهاند: این آیه دربارهی دو نفر که با هم نزاع داشتند، نازل شده است. یکی از این دو نفر گفت: قضیهی نزاعمان را پیش پیامبر صلی الله علیه و سلم میبریم، دیگری گفت: پیش کعب بن اشرف میبریم. سپس قضیه را پیش حضرت عمر بردند. یکی شان ماجرا را برای حضرت عمر بیان کرد. وی به کسی که به داوری رسول الله صلی الله علیه و سلم راضی نشد، گفت: آیا چنین است؟ گفت: آری . پس حضرت عمر با شمشیر وی را زد و او را به قتل رساند).
این داستان از طُرُق متعددی روایت شده است. نزدیکترین طُرق این روایت به سیاق مؤلف، روایتی است که ثعلبی آورده و بغوی از ابن عباس دربارهی آیهی: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِینَ یَزۡعُمُونَ أَنَّهُمۡ ءَامَنُواْ بِمَآ أُنزِلَ إِلَیۡکَ وَمَآ أُنزِلَ مِن قَبۡلِکَ یُرِیدُونَ أَن یَتَحَاکَمُوٓاْ إِلَى ٱلطَّٰغُوتِ وَقَدۡ أُمِرُوٓاْ أَن یَکۡفُرُواْ بِهِۦۖ وَیُرِیدُ ٱلشَّیۡطَٰنُ أَن یُضِلَّهُمۡ ضَلَٰلَۢا بَعِیدٗا ۶٠﴾ نقل کرده که گوید: این آیه دربارهی مردی از منافقان به نام «بشر» که با یک نفر یهودی نزاع داشت، نازل شده است. آن یهودی، او را به سوی رسول الله صلی الله علیه و سلم دعوت کرد و آن منافق، او را به سوی کعب بن اشرف دعوت نمود. سپس هر دو داوری را پیش پیامبر صلی الله علیه و سلم بردند. پیامبر صلی الله علیه و سلم به نفع آن یهودی قضاوت نمود و فرد منافق به قضاوت پیامبر صلی الله علیه و سلم راضی نشد و گفت: بیا داوری را پیش عمربن خطاب ببریم. شخص یهودی به حضرت عمر گفت: رسول الله صلی الله علیه و سلم در قضیهی اختلاف ما، قضاوت نمود و این شخص به قضاوت وی راضی نشد.
حضرت عمر به فرد منافق گفت: آیا چنین است؟ گفت: آری. عمر گفت: همین جا باشید زود پیشتان بر میگردم. حضرت عمر وارد خانهاش شد و شمشیرش را به دستش گرفت. سپس بیرون رفت و گردن آن منافق را زد، سپس گفت: برای کسی که به قضاوت و حکم خدا و پیامبر صلی الله علیه و سلم راضی نشود، این چنین قضاوت میکنم. سپس این آیه نازل شد[۱].
حکیم ترمذی در کتاب «نوادر الأصول» این داستان را از مکحول روایت کرده، در آخر آمده که: جبرئیل؛ پیش رسول الله صلی الله علیه و سلم آمد و گفت: عمر آن مرد را کشت و خدا بر زبان عمر، میان حق و باطل جدایی انداخت. از آن پس حضرت عمر، فاروق نامیده شد[۲].
ابواسحاق ابن دُحَیم[۳]در تفسیر خود براساس آنچه که شیخ الاسلام ابن تیمیه اظهار داشته[۴] و ابن کثیر این روایت را نقل کردهاند.[۵] ابن ابی حاتم و ابن مردویه از طریق ابن لهیعه از ابوالاسود، آن را روایت کرده است. در قسمتی از این روایت آمده است: پس رسول الله صلی الله علیه و سلم فرمود: «ما کنت أظن أن یجترئ عمر على قتل مؤمن»: «گمان نمیکردم عمر، جرأت کشتن یک مؤمن را داشته باشد». پس خدا این آیه را نازل فرمود: ﴿فَلَا وَرَبِّکَ لَا یُؤۡمِنُونَ حَتَّىٰ یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیۡنَهُمۡ ثُمَّ لَا یَجِدُواْ فِیٓ أَنفُسِهِمۡ حَرَجٗا مِّمَّا قَضَیۡتَ وَیُسَلِّمُواْ تَسۡلِیمٗا ۶۵﴾ [النساء: ۶۵]: «امّا، نه! به پروردگارت سوگند که آنان مؤمن بشمار نمیآیند تا تو را در اختلافات و درگیریهای خود به داوری نطلبند و سپس ملالی در دل خود از داوری تو نداشته و کاملاً تسلیم (قضاوت تو) باشند». پس خدا با نزول این آیه، خون آن فرد منافق را مهدور نمود و حضرت عمر از کشتن وی بیگناه و مبرّا شد. خدا ناپسند داشت که این کار، به عنوان یک سنت در آید و فرموده است: ﴿وَلَوۡ أَنَّا کَتَبۡنَا عَلَیۡهِمۡ أَنِ ٱقۡتُلُوٓاْ أَنفُسَکُمۡ أَوِ ٱخۡرُجُواْ مِن دِیَٰرِکُم مَّا فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِیلٞ مِّنۡهُمۡۖ وَلَوۡ أَنَّهُمۡ فَعَلُواْ مَا یُوعَظُونَ بِهِۦ لَکَانَ خَیۡرٗا لَّهُمۡ وَأَشَدَّ تَثۡبِیتٗا ۶۶﴾ [النساء: ۶۶][۶]: «و اگر ما (با تعیین تکلیفات طاقتفرسائی همچون جهاد مستمر) بر آنان واجب میکردیم که (در راه خدا، خود را در معرض تلف قرار داده و) خویشتن را بکشید، و یا این که (برای جهاد ترک یار و دیارتان کنید و) از سرزمین خود بیرون روید، این کار را جز گروه اندکی از آنان انجام نمیدادند (و اطاعت فرمان نمیکردند) . و اگر اندرزهایی را که به آنان داده میشد انجام میدادند (و دستور را به کار میبستند، در دنیا و آخرت) برای آنان بهتر بود و (ایمان) ایشان را پابرجاتر میکرد».
خلاصه این داستان، میان علمای گذشته و حال، مشهور و رایج بوده به گونهای که بینیاز از اسناد است. این روایت، طرق زیادی دارد و ضعف اسنادش، به ثبوت و صحتاش خلل و ایرادی وارد نمیکند.
کعب بن اشرف که در اینجا ذکر شده، طاغوتی از سران و علمای یهود است. ابن اسحاق و دیگران اظهار داشتهاند[۷] که وی با پیامبر صلی الله علیه و سلم صلح نمود. او یکی از افراد طایفهی بنی طیء بود و مادرش از طایفهی یهودیان بنی نضیر بود. علما گفتهاند: وقتی اهل بدر کشته شدند، این امر بر او گران آمد و او به مکه رفت و برای قریش مرثیه خواند و آیین جاهلیت را بر دین اسلام برتری داد تا اینکه خداوند این آیه را درباره اش نازل فرمود: ﴿أَلَمۡ تَرَ إِلَى ٱلَّذِینَ أُوتُواْ نَصِیبٗا مِّنَ ٱلۡکِتَٰبِ یُؤۡمِنُونَ بِٱلۡجِبۡتِ وَٱلطَّٰغُوتِ وَیَقُولُونَ لِلَّذِینَ کَفَرُواْ هَٰٓؤُلَآءِ أَهۡدَىٰ مِنَ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ سَبِیلًا ۵١﴾ [النساء: ۵۱]: «آیا در شگفت نیستی از کسانی که بهرهای از (دانش) کتاب (آسمانی) بدیشان رسیده است به بتان و شیطان ایمان میآورند (و به دنبال اوهام و خرافات راه میافتند و به پرستش معبودهای باطل میپردازند) و دربارهی کافران (قریش) میگویند که اینان از مسلمانان برحقتر و راهیافتهترند». سپس وقتی به مدینه بازگشت، شروع به سرودن اشعاری در هجو رسول الله صلی الله علیه و سلم نمود و همسران مسلمانان را اذیت میکرد تا جایی که پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «من لکعب بن الأشرف؟ فإنه آذی الله ورسوله»[۸]: «چه کسی کعب بن اشرف را به قتل میرساند؛ چون او خدا و پیامبر صلی الله علیه و سلم را اذیت نموده است». ابن اسحاق ماجرای کشتن او را آورده است.
محمد بن مسلمه، ابونائله، ابوعبس بن جبر و عباد بن بشرش او را به قتل رساندند[۹].
در این داستان، فوایدی است؛ از جمله:
- دعوت به سوی حاکم قرار دادن غیر الله و پیامبر صلی الله علیه و سلم از صفات منافقان است، هر چند به سوی حاکم قرار دادن امامی فاضل دعوت شود.
- دشمنان رسول الله صلی الله علیه و سلم از علم و عدالت پیامبر صلی الله علیه و سلم در احکام شناخت داشتند.
- خشمگین شدن به خاطر خدای متعال و سختگیری در دین خدا همان طور که حضرت عمر رضی الله عنه این کار را کرد.
- هرکس به حکم و قضاوت پیامبر صلی الله علیه و سلم یا چیزی از دین او طعنه و رخنه وارد کند، مثل این منافق کشته میشود.
- جایز است با دست از کار منکر و ناپسند جلوگیری شود هر چند امام اجازهی آن را نداده باشد. همچنین تعزیر کسانی که مرتکب اعمال ناپسندی شدهاند و به سبب آن مستحق تعزیرند، جایز میباشد. اما هرگاه امام به این کار راضی نباشد و چه بسا منجر به وقوع تفرق یا فتنه و آشوبی شود، آن موقع اجازهی امام فقط برای تعزیر شرط است.
- تنها شناخت حق کافی نیست و باید به آن عمل نمود و فرمانبردار حق شد؛ چون یهودیان میدانستند که محمد، فرستادهی الله است و در بسیاری از امور، داوری را پیش آن حضرت صلی الله علیه و سلم میبردند.
(برگرفته از کتاب تیسیر العزیز الحمید شرح کتاب توحید محمد بن عبدالوهاب)
[۱]– ثعلبی در تفسیرش، ۳/۳۳۷ آن را روایت کرده و واحدی در «أسباب النزول »، صفحات ۱۰۷-۱۰۸ در حاشیه آورده و بغوی در تفسیرش، ۱/۴۴۶ از طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس آن را روایت کرده است. کلبی همان محمد بن سائب است که دروغگوست. ولی این داستان بدون ذکر نام آن منافق، ثابت و صحیح میباشد که بعداً خواهد آمد.
[۲]– حکیم ترمذی در «نوادر الأصول» ۱/۲۳۲ بدون اسناد این روایت را آورده است. سند این روایت را پیدا نکردم. این روایت، شاهدی دارد که ابو عباس بن دحیم در تفسیرش- آن گونه که در کتاب «الصارم المسلول»، ۲/۸۲ آمده- با سندی از ضمره بن حبیب آن را روایت کرده است. ضمره بن حبیب، یک تابعی از طبقهی مکحول است. در این روایت، کشتن آن منافق به دست عمر آمده است.
[۳]– او حافظ ابراهیم بن عبدالرحمن بن ابراهیم بن دحیم، قریشی دمشقی است. وی کتابی در زمینه ی تفسیر دارد. نگا: الأعلام، اثر زرکلی، ۱/۴۵٫
[۴]– الصارم المسلول، ۲/۸۳-۸۴٫
[۵]– تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۲۲٫
[۶]– ابن ابی حاتم در تفسیرش، شمارهی ۵۵۶۰ و ابوعباس بن دحیم در تفسیرش و ابن مردویه- آن گونه که در تفسیر ابن کثیر، ۱/۵۲۲ آمده- از دو طریق از ابن لهیعه از ابو اسود محمد بن عبدالرحمن از عروه بن زبیر آن را روایت کردهاند. اسناد این روایت به عروه، حسن است؛ چون این روایت از روایت عبدالله بن وهب از ابن لهیعه میباشد. عبدالله بن وهب، این روایت را از ابن لهیعه قبل از آنکه مسایل را قاطی کند، روایت نموده است. پس این روایت از جمله روایات صحیح وی میباشد. این روایت به کمک شواهدش، صحیح است و شیخ الاسلام ابن تیمیه در کتاب «الصارم المسلول»، ۲/۸۳ آن را قوی دانسته است.
[۷]– نگا: زادالمعاد ۳/۱۹۱ و فتح الباری ۷/۳۳۷٫
[۸]– بخاری در صحیحش شمارهی ۲۵۱۰ و مسلم در صحیحش شمارهی ۱۸۰۱ از حدیث جابر بن عبدالله رضی الله عنهآن را روایت کردهاند.
[۹]– به شرح حال محمد بن مسلمه در کتاب «الإصابه فی تمییز أسماء الصحابه» ۶/۳۳ و ابونائله- همان سکلان بن سلمه اشهلی- در کتاب «الإصابه» ۷/۴۰۹ و ابو عبس بن جبر که نامش عبدالرحمن است در «الإصابه»، ۷/۲۲۶ و عباد بن بشر در «الإصابه» ۳/۶۱۱ مراجعه کنید.