داستان یکی دیگر از یاران پیامبر صلی الله علیه و سلم حبیب بن زید انصاری رضی الله عنه (۲)

نامه را به دو قاصدش داد که ببرند ولی از آنجایی که غایله و فتنه و فساد مسیلمه بالا گرفت پیامبر صلی الله علیه و سلم چنان صلاح دانست، نامه‌ای به او بنویسد و او را از گمراهی و کجروی باز دارد. برای بردن نامه قهرمان داستان ما را کاندیدا کرد. یعنی حبیب بن زید ب را به عنوان پیک برگزید.
در آن ایام، حبیب در عنفوان جوانی بود و شور و نیروی شبابی کاملاً در او هویدا بود. ایمانی کامل و عمیق سراسر وجودش را لبریز کرده بود.حبیب به منظور انجام دادن مأموریت محوله, بدون معطلی و سستی و تردید، فراز و نشیب را پشت سر گذاشته، و به دیار و سرزمین بنی حنیفه در ارتفاعات نجد رسید و نامه را به مسیلمه رساند.
مسیلمه همین که از مضمون و محتوای نامه باخبر شد، قلبش آتش گرفت و غیظ و کینه و قهر سینه‌اش را داغ کرد، و آثار ستم و خیانت و ناجوانمردی، از سیمایش نمایان شد. و چهره زشت و زردش را فرا گرفت. دستور داد حبیب بن زید ب را به زنجیر بکشند و او را در غل نگه دارند و فردا او را به حضورش بیاورند.روز بعد، مسیلمه در صدر مجلس نشسته، و سران گمراهی و بزرگان و اعوان و انصارش، چپ و راست او را گرفته و دستور داد: که مردم جمع شوند. آنگاه فرمان داد: حبیب بن زید را در غل و زنجیر، کشان کشان آوردند.
حبیب بن زید، با تنی به زنجیر کشیده، گردنی برافراشته و همتی بلند در وسط این جمع انبوه کینه توز ایستاد؛ مانند نیزه فولادین راست قامت و محکم سرپا بود.
مسیلمه خطاب به او گفت:تو گواهی می‌دهی که محمد پیامبر خدا است؟!حبیب گفت: آری، من گواهی می‌دهم محمد پیامبر خدا است.چهره مسیلمه از قهر و کینه برافروخته و گفت:آیا گواهی می‌دهی من هم پیامبر خدا هستم؟
حبیب گفت: بااستهزا وتمسخر به مسیلمه, گوشم از شنیدن سخنان تو ناشنواست.صورت مسیلمه دگرگون و لبهایش از فرط کینه به لرزه درآمد و به جلادش گفت:
قطعه‌ای از بدنش را ببرد.جلاد با شمشیر به حبیب  حمله کرد و قطعه‌ای از بدنش را برید و آن را روی زمین پرت کرد.
سپس مسیلمه عین سؤال را تکرار کرد.
آیا گواهی می‌دهی محمد پیامبر خداست؟ و گواهی می‌دهی من هم پیامبر خدا هستم؟!
حبیب گفت: به تو گفتم: گوشم از شنیدن سخنانت ناشنوا است.باز مسیلمه دستور داد: قطعه‌ای دیگر از بدنش بریده شود. آن را بریده و بر زمین انداختند و در کنار قطعه قبلی قرار گرفت. مردم با چشمان حیرت‌زده و از حدقه بیرون آمده آن را تماشا می‌کردند، و از استقامت وپایداری او مدهوش بودند و تعجب می‌کردند.مسیلمه به سؤالهای خود ادامه می‌داد و جلاد از بدن حبیب قطع می‌کرد، و حبیب می‌گفت: گواهی می‌دهم محمدص پیامبر خدا است.بدین ترتیب، نصف بدن حبیب، زنده زنده قطع شد و روی زمین پخش گشته بود…
سپس در حالی که نام پیامبراکرم صلی الله علیه و سلم که شب عقبه به او بیعت کرده بود، بر لبان پاکش جریان داشت، پروانه روحش به سوی حق پرواز کرد. و می‌گفت: محمد رسول‌الله صلی الله علیه و سلم .ماجرای قتل فجیع حبیب به گوش مادرش، نسیبه مازنی رسید. او چیزی نگفت و به جای شیون و زاری گفت: من او را برای چنین موقعی پرورده و آماده کردم، و پاداش او را از خداوند می‌طلبم.
در شب عقبه با کمی سن با پیامبر بیعت کرد، و امروز در سن بزرگی, به عهد خود وفا نمود.و اگر دستم به مسیلمه برسد کاری خواهم کرد که دخترانش بر او شیون کرده و صورت خود را برایش زخم کنند و چنگ بزنند.
امید و آرزوی نسیبه به زودی برآورده شد؛ چون زمانی نگذشت که جارچی ابوبکر در مدینه جار زد: مردم! برای مقابله و نبرد با پیامبر دروغین، مسیلمه، بشتابید.
مسلمانان در پاسخ به ندای صدیق با گامهای استوار به ملاقات مسیلمه شتافتند.در بین ارتش مسلمانان نسیبه مازنی مادر، و عبدالله بن زید برادر حبیب بن زید، حرکت کردند.
در روز مشهود و درخشان یمامه، دیدند مادر حبیب ل بسان ماده شیرشرزه, صفوف جنگاوران را می‌شکافد و فریاد بر می‌دارد:دشمن خدا کجا است؟دشمن خدا را به من نشان دهید؟وقتی نسیبه به آخر صف رسید و به مسیلمه دست یافت، دید جنازه‌اش بر زمین افتاده و نیزه مسلمانان از خونش سیراب شده است. و مسیلمه در خون خود غلتیده است… دل نسیبه آرام و چشمش روشن شد.وچرا نه؟مگر خداوند متعال انتقام جرگوشه جوان و پرهیزکار او را از قاتل خیانتکارش نگرفت؟! آری, انتقامش را گرفت.هریک از آن دو به حضور پروردگار خود رفته؛ اما راه یکی به بهشت برین و مسیر دیگری دوزخ است.

مقاله پیشنهادی

فضیلت مهاجران و انصار

الله متعال می‌فرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا …