موسوعه القصص / ترجمه: ابوعمر انصاری
ابن رجب حنبلی رحمه الله در ضمن طبقات حنابله شرح حال قاضی ابی بکر الأنصاری البزاز را اینگونه بیان می کند:
او گفت: در یکی از روزها که من در مکه مکرمه بودم گرسنگی شدیدی به من روی آورد و هرچه به دنبال غذا گشتم چیزی را برای خوردن نیافتم. در این اثنا ناگهان کیسه ای از ابریشم را که با نخی ابریشمی بسته شده بود را پیدا کردم.
آنرا برداشته و با خود به خانه بردم. زمانی که سر آن را باز کردم چشمانم به گردن بندی از مروارید افتاد که تابه حال مانند آنرا ندیده بودم.
گفت: سر آن را به حالت اول بستم و برای یافتن غذا از خانه بیرون رفتم.
در این حال پیرمردی را دیدم که صدا می زد و می گفت: هر کس کیسه ای را بیابد که نشانی اش چنین و چنان است ۵۰۰ دینار طلا به او مژدگانی خواهم داد.
با خود گفتم که من اکنون انسان محتاجی هستم دینارها را می گیرم و کیسه را به او می دهم.
پیرمرد را صدا زدم و او را با خود به خانه بردم و نشانی های کیسه و مروارید و تعداد آنها را از او پرسیدم.
وقتی مطمئن شدم که خودش است آنرا بیرون آوردم و به او تحویل دادم.
پیرمرد هم ۵۰۰ دیناری را که به عنوان مژدگانی تعیین کرده بود بیرون آورد تا به من بدهد.
به او گفتم :که من از تو پاداشی نمی خواهم پولها را برای خودت بردار .
پیرمرد گفت: حتما باید این دینارها را از من بگیری و خیلی اصرار کرد…
و من در حالی که بسیار محتاج بودم به او گفتم: قسم به خدایی که هیچ معبود برحقی جز او نیست من از کسی جز او پاداشی نمی خواهم.
و دینارها را قبول نکردم. او هم من را رها کرد و بعد از ایام حج به کشورش باز گشت.
اما من از مکه بیرون آمدم و سوار کشتی شدم .
در بین راه هوا طوفانی شد و کشتی شکست ، مردم غرق شدند و اموال نابود.
الله سبحانه و تعالی من را حفظ کرد.
و من به همراه تکه ی شکسته ای از کشتی در میان دریا به راست و چپ در حرکت بودم و نمی دانستم که به کجا خواهم رفت.
مدتی در میان دریا سرگردان بودم تا اینکه امواج من را به جزیره ای کشاندند که ساکنان آن همگی انسانهای بی سوادی بودند که خواندن و نوشتن نمی دانستند.
شیخ می گوید: من به مسجد رفتم و در آنجا شروع به قرائت قرآن نمودم.
اهل مسجد تا من را دیدند دور من جمع شدند و هیچ کس در جزیره نبود مگر اینکه می گفت: به من قرآن بیاموز.
من هم به آنها قرآن آموختم و از این طریق خیر زیادی نصیبم گشت .
سپس در مسجد مصحف پاره پاره ای را پیدا کردم . آنرا برداشتم تا بخوانم. زمانی که آنها من را در این حال دیدند، گفتند که آیا تو نوشتن بلدی؟
گفتم: بله
گفتند: که به ما نوشتن را یاد بده و من گفتم : اشکالی ندارد.
آنها نیز فرزندان خود را آوردند و من به آنها نوشتن را آموزش دادم و از این راه نیز خیر کثیری نصیبم شد.
مردم جزیره که به من علاقه مند شده بودند و دوست داشتند که با آنها بمانم ، گفتند: در بین ما دختر یتیمی است که مقداری ثروت نیز به همراه خود دارد و می خواهیم که او را به عقد تو دربیاوریم تا با ما دراین جزیره بمانی.
شیخ گفت: درابتدا قبول نکردم. ولی آنها آنقدر اصرار کردند که در جلوی خود هیچ راهی جز قبول این پیشنهاد نیافتم.
سپس خویشاوندانش دختر را آماده کرده و به نزد من آوردند تا او را ببینم. من همینکه به او نگاه کردم گردن بندش توجهم را به خودش جلب کرد…
درست شبیه همان گردن بندی که در مکه دیده بودم به گردن دختر بود!
خیلی تعجب کردم و چشمم به گردن بند دوخته شد…
خویشاوندان دختر گفتند: شیخ قلب دختر یتیم را شکستی! چرا به او نگاه نمی کنی و توجهت فقط به گردن بند است.
گفتم: این گردن بند داستانی دارد.
گفتند: داستانش چیست؟
داستان را برایشان تعریف کردم. فریاد کشیدند و با صدای بلند تهلیل، تکبیر و تسبح گفتند تا جایی که صدایشان کل جزیره را پر کرد.
گفتم: سبحان الله شما را چه شده؟
گفتند: آن پیرمردی که تو او را در مکه دیدی و گردن بند را از تو گرفت، پدر این دختر بود.
و از زمانی که از حج برگشت، پیوسته می گفت: به خدا قسم در روی زمین مسلمانی را مثل آن شخص که گردن بند را در مکه به من برگرداند ندیده ام.
خداوندا او را پیش من بیاور تا دخترم را به ازدواجش دربیاورم.
و پیرمرد فوت کرد و خداوند دعایش را اجابت نمود.
می گوید: مدتی را با او گذراندم ، از بهترین زنان بود و خداوند از او دو فرزند به من ارزانی داشت.
سپس فوت کرد، خدا رحمتش کند و آن گردن بند را برای من و فرزندانم به ارث گذاشت.
شیخ می گوید: سپس فرزندانم یکی پس از دیگری فوت کردند و گردن بند به من رسید و من آن را هزار و صد دینار فروختم.
شیخ بعدها می گفت: این بقایای پول همان گردن بند است.
خدا همگی را رحمت کند.
هر کس به خاطر خدا چیزی را ترک کند خداوند او را عوض می دهد.