در این اوضاع و احوال بود که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند، ولدیالورود شهادتین بر زبان راندند، و فرمودند: امّا بعد؛ ای عایشه، درباره تو با من چنین و چنان گفتهاند. اگر تو بیگناه باشی خداوند بیگناهی تو را آشکار خواهد ساخت؛ و اگر گناهی مرتکب شدهای، از خداوند طلب مغفرت کن، و به درگاه او توبه کن؛ که بنده هرگاه به گناه اعتراف کند و به درگاه خداوند توبه کند، خداوند توبهاش را میپذیرد! اشک چشمانش باز ایستاد و به هر یک از پدر و مادرش که اشاره کرد که پاسخ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را بدهند، ندانستند چه باید بگویند. عایشه خود گفت: به خدا، من نیک میدانم که شما این داستان را شنیدهاید، و در اعماق جانتان نفوذ کرده است، و شما آن را باور کردهاید. حال، اگر من به شما بگویم بیگناهم- که خدا هم میداند که من بیگناهم شما حرف مرا باور نمیکنید؛ و اگر به چیزی که خدا میداند من از آن بدورم اعتراف کنم، حتماً شما باور میکنید! بخدا، من برای خودم و برای شما الگویی بهتر از این نمییابم که پدر یوسف گفت:
﴿فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ﴾[۱].
«به زیبایی شکیبایی خواهم کرد، و تنها خداوند است که میتواند در ارتباط با آنچه شما باز میگویید مرا کمک کند!»
آنگاه به کناری رفت و خوابید. همان ساعت وحی نازل شد. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به خود آمدند در حالی که میخندیدند. نخستین کلمهای که بر زبان آوردند این بود: ای عایشه، همان خداوند تو را تبرئه فرمود!
مادر عایشه به وی گفت: برخیز و به نزد شوهرت برو! عایشه برای آنکه نشانهای از پاکدامنی او باشد، و نیز به خاطر اطمینانی که به محبت رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- داشت، گفت: به خدا برنمیخیزم و نزد او نمیروم، و جز خداوند سپاس هیچکس را نمیگویم!
آیاتی که در ارتباط با قضیه افک نازل شد، آیات یازدهم تا بیستم سوره نور بود که با این سخن خداوند متعال آغاز میگردد:
﴿إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْکِ عُصْبَهٌ مِّنکُمْ﴾. «آنان که این داستان افک را ساختند و پرداختند، و گروهی سازمان یافته در میان شمایند!»
از اصحاب افک، مِسطَح بناثاثه، حسان بن ثابت، و حمنه بنت جحش را هر یک هشتاد تازیانه زدند، اما، این حدّ شرعی را بر آن مرد پلید، عبدالله بن ابی- با آنکه سرکرده اصحاب افک بود و به قول قرآن بود ﴿وَالَّذِی تَوَلَّى کِبْرَهُ مِنْهُمْ﴾ (یعنی عمده این وزر و بال افک از آن او بود)- جاری نکردند؛ شاید به این دلیل که اجرای حدود شرعی از عذاب تبهکاران میکاهد، در حالی که خداوند به عبدالله بناُبّی وعده عذاب عظیم در آخرت داده بود؛ و شاید، به دلیل همان مصلحتی که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به خاطر آن از قتل وی صرفنظر کرده بودند! [۲]
به این ترتیب، پس از یک ماه تمام، ابرهای تیره شکّ و تردید و نگرانی و پریشانی از جوّ اجتماعی مدینه کنار رفت، و سرکرده منافقان پس از آن دیگر نتوانست سرش را بلند کند.
* ابن اسحاق گوید: از آن به بعد، دیگر هرگاه عبدالله بنابی دسته گلی تازهای به آب میداد، قوم و قبیلهاش خودشان او را سرزنش میکردند و از او باز خواست میکردند و او را تحت فشار قرار میدادند. آن هنگام، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به عمر فرمودند:
(کیف ترى یا عمر؟ أما والله لو قتلته یوم قلت لی أقتله لأرعدت له آنف؛ لو أمرتها الیوم بقتله لقتلته) [۳].
«حالا نظرت چیست، ای عمر؟ هان به خدا، اگر آن روز که به من گفتی او را بکشم او را کشته بودم، بینیهای پربادی رعدآسا میغریدند، که اگر امروز همانها را فرمان دهم که او را بکشند، او را خواهند کشت!»
عمر گفت: به خدا نیک دانستم که فرمان رسول خدا از فرمان من پربرکتتر بود.
——————————————————————————–
[۱]- سوره یوسف، آیه ۱۸٫
[۲]- صحیح البخاری، ج ۱، ص ۳۶۴، ج ۲، ص ۶۹۶-۶۹۸؛ زاد المعاد، ج ۲، ص ۱۱۳-۱۱۵؛ سیرهابنهشام، ج ۲، ص ۲۹۷-۳۰۷٫
[۳]- سیرهابنهشام، ج ۲، ص ۲۹۳٫