داستانی از عمر رضی الله عنه

عمر رضی الله عنه روزی گذرش به سعید

بن عاص افتاد و به او گفت : تو را که می بینم

احساس می کنم که در درونت چیزی از من

پنهان داری . به نظر می رسد که گمان

می بری در جنگ بدر من پدرت را گشته ام؟

اگر من پدرت را می کشتم در این باره از تو

عذرخواهی نمی کردم . اما من دایی ام.

عاص بن هشام بن مغیره را کشتم.

در آن روز گذر من به پدرت افتاد و او را

مانند گاوی که با شاخهایش در زمین به کند

کاوی پرداخته است دیدم. ( در روز بدر )

حضرت رضی الله عنه قصد جان او را کرد و

او را کشت .

(امام احمد در مسند خویش روایت کرده است) .

 

مقاله پیشنهادی

محبت صحابه رضی الله عنهم

از علامت‌های ایمان عبارت‌اند از: محبت داشتن به تمام صحابه با قلب، و تعریف و …