مخالفین ، بر علیه سلطان محمود رح خیلی تبلیغ میکنند که او با شمشیر ،اسلام را گسترش داده است مگر در تاریخ یک داستان از او نوشته شده است که فهمیده میشود او بسیار انسان رحم دل و دلسوزی بوده است. یک بار سلطان محمود رح به هندوستان حمله کرد و خیلی هندو اسیر شدند و همه را به همراه خود به غزنی برد یکی از آن غلامها بسیار هوشیار و زیرک بود، سلطان محمود او را آزاد کرد و به او هر نوع علم و فن آموخت وقتی که او درس را تمام کرد در حکومت ،به او سمت بالایی داده شد تا اینکه او استاندار یک کشور بزرگ شد وقتی که سلطان محمود رح او را بر تخت پادشاهی نشاند و تاج پادشاهی را بر سرش نهاد خیلی گریه کرد، سلطان گفت این وقت خوشی است یا وقت غم؟ او عرض کرد! که از زمان کودکی به یادم آمد که چه بودم بعد از این قدر و منزلت را دیدم من را گریه گرفت وقتی من بچّه بودم در هندوستان حملههای شما را شنیده تمام هندو ها از ترس لرزه بر اندامشان طاری شد، زنهای آنها برای ترساندن. بچّههایشان نام شما را میگرفتند چنان که مادرم هم من را از این نام میترساند من فکر میکردم که سلطان محمود چه انسان ظالم و خونخواری است. تا اینکه شما به کشور ما هندوستان حمله کردید تا آن وقت من از نام شما میترسیدم وقتی من به دست شما اسیر شدم نزدیک بود قبض روح شوم، امّا شما بر خلاف روایات و گفتههای دشمنان با من به بهترین روش رفتار کردید امروز تاج پادشاهی بر سرم گذاشته میشود کاش مادرم اینجا بود و به او میگفتم. ببین این همان محمودی است که تو من را از نام او میترساندی.
اشرف الجواب از مولانا اشرفعلی تهانوی رح