- قَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ: «بَیْنَمَا نَحْنُ عِنْدَ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه وسلم ذَاتَ یَوْمٍ، إِذْ طَلَعَ عَلَیْنَا رَجُلٌ شَدِیدُ بَیَاضِ الثِّیَابِ، شَدِیدُ سَوَادِ الشَّعَرِ، لَا یُرَى عَلَیْهِ أَثَرُ السَّفَرِ، وَلَا یَعْرِفُهُ مِنَّا أَحَدٌ، حَتَّى جَلَسَ إِلَى النَّبِیِّ صلی الله علیه وسلم، فَأَسْنَدَ رُکْبَتَیْهِ إِلَى رُکْبَتَیْهِ، وَوَضَعَ کَفَّیْهِ عَلَى فَخِذَیْهِ و… ».[۱]
عمر بن خطاب روایت میکند: «روزی نزد پیامبر نشسته بودیم که مردی با لباسهای بسیار سفید و موهای بسیار سیاه، بر ما وارد شد. اثر سفر در او دیده نمیشد و کسی از ما نیز او را نمیشناخت. تا اینکه نزد پیامبر صلی الله علیه وسلم نشست. و دو زانویش را به دو زانوی پیامبر صلی الله علیه وسلم چسباند و دستهایش را بر رانهای خویش گذاشت و… ».
- عَنْ أَنَسِ بْنُ مَالِکٍس أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم خَرَجَ، فَقَامَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ حُذَافَهَ فَقَالَ: مَنْ أَبِی؟ فَقَالَ: «أَبُوکَ حُذَافَهُ» ثُمَّ أَکْثَرَ أَنْ یَقُولَ: «سَلُونِی» فَبَرَکَ عُمَرُ عَلَى رُکْبَتَیْهِ فَقَالَ: رَضِینَا بِاللَّهِ رَبًّا وَبِالإِسْلاَمِ دِینًا وَبِمُحَمَّدٍ صلی الله علیه وسلم نَبِیًّا فَسَکَتَ.[۲]
انس بن مالک روایت میکند که پیامبر صلی الله علیه وسلم باری خارج شد. عبدالله بن حذافه بلند شد و گفت: پدرم کیست؟ پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود: «حُذافه پدرت است». وقتی که پرسشها افزایش پیدا کرد، رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: «از من بپرسید». عمر س زانوهایش را به دو زانوی پیامبر صلی الله علیه وسلم چسباند و گفت: راضی هستیم به اینکه الله پروردگار ما، اسلام دین ما، و محمد صلی الله علیه وسلم پیامبر ماست. پس پیامبر سکوت اختیار کرد.
[۱] – متفق علیه؛ بخاری حدیث شماره ۵۰ و مسلم حدیث شماره ۸ با لفظ مسلم
[۲] – بخاری حدیث شماره ۹۳