چه شد خواهر که در چشمت نجابت را نمی بینم
گهر را بی صدف دیدم،حجابت را نمی بینم
مگر گنج وجودت را زدی چوب حراج ،آری
گمانم بی حیایی را، تو خواهر،دوست می داری
چنان در بزم اهریمن صدای خنده ات ساز است
که بی شک مرغ ایمان از دلت در حال پرواز است
تو در چشمان نامحرم چو تصویری که درقاب است
چه راحت جای می گیری،دلت خوشحال وبی تاب است
تنت داغ ازتن مردی که شهوت خورده تب دارد
“عزیزم”،”عشق من”،حرفی گزافه روی لب دارد
نمی دانی چه گرگی را رفیق خویش می خوانی
چه آسان دلبری دارد،نمی دانی،نمی دانی
ببین خواهر که دیوار کج عشقت ترک دارد
نگاهی کن به دامانت هوس افتاده لک دارد
تو می خواهی که گیسو را به دست باد بسپاری
نمی دانی که فردایی بیاید خیس می باری