خصوصیات فردی حضرت ابوبکر صدیق(۲)

ابوبکر و کودکان

ابوبکر صداقت و سادگی اطفال را داشت و کودکان در نظر او جزو بهترین دوستان بودند. بر کودک یتیم شفقّت می‌کرد و بر سر او دست نوازش می‌کشید. آن قدر با کودکان رئوف و مهربان بود که هرگاه از خانه بیرون می‌آمد، دختران و پسران محلّه «بابا، بابا» گویان اطراف او را محاصره می‌کردند.

در روایات آمده است که روزی ابوبکر در مسجد پیامبر صلی الله علیه وسلم بر منبر نشسته بود که در همین اثنا حسن بن علی نواده پیامبر که در آن روز هفت سال داشت، وارد مسجد شده و یک راست به طرف ابوبکر رفت و او را با این جمله مورد خطاب قرار داد: «از منبر پدر من پائین بیا و برو روی منبر پدر خودت بنشین!» ابوبکر از شنیدن این سخن به گریه درآمد و فرزند پیامبر را بر روی زانوی خود نشاند و گفت: «به خدا سوگند راست میگویی. این منبر پدر توست نه منبر پدر من.» و علی که حضور داشت از ابوبکر عذرخواهی کرد.و نقل است که روزی ابوبکر پس از اینکه نماز عصر را در مسجد خواند، با اصحاب پیامبر صلی الله علیه وسلم از مسجد بیرون آمد و حسن بن علی را دید که با کودکان بازی میکند. او را برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «بِأَبی شبیهٌ بالنّبی – لَیسَ شبیهٌ بعلی» پدر من فدای تو باد که شبیه پیامبر هستی نه شبیه علی! و علی می‌خندید. درباره حمایت ابوبکر از کودکان نقل می‌کنند که یک وقت عمر فاروق از همسر خود جدا شد و می‌خواست کودک خردسالش عاصم را نزد خود نگهداری نماید و پس از مشاجراتی، جریان را برای داوری نزد ابوبکر بردند. او در قضاوت خود به نفع کودکان حکم صادر کرد و به عمر گفت: «محبّت و بوی مادرش برای او لذّت بخشتر از لطف و محبّت شماست».

مروی است که ابوبکر مهمان بشیر بن سعد انصاری بود و دید که او یکی از پسرانش را روی زانوی خود نشانده مرتّباً او را می‌بوسد و مینوازد و به فرزند دیگرش بیتوجّه است. ابوبکر بدو گفت: «چرا به هر دو مانند هم مهربانی نکردی؟ بدانکه بهتر است که در میان فرزندان تفاوتی قرار ندهی. مگر اینکه یکی عالم‌تر و صالح‌تر باشد و بدین سبب بر دیگری فضیلت داشته باشد».

زهد و تواضع حضرت ابوبکرt

«زهد» در اصل به معنای بیمیلی در برابر «رغبت» به معنای تمایل و علاقه شدید است. بررسی متون حدیثی نشان میدهد که زهد یک معنی سازنده و مثبت دارد که کاملاً در جهت حمایت از مردم و منافع تودههای اجتماع می‌باشد. بر خلاف برداشت و تفسیری که افراد دور افتاده از مذهب درباره زهد می‌کنند، زهد به معنای بیگانگی از دنیا و مظاهر مادّه نیست، بلکه به معنای عدم وابستگی و عدم اسارت در چنگال مادّه است. از دیدگاه اسلام، زاهد کسی نیست که فقیر و بینوا باشد، بلکه زاهد آن کسی است که در عین برخورداری از نعمات الهی، اسیر شهوت و مال و ثروت و جاه و مقام خود نباشد و هنگامی که آزادگی و شخصیت و هدف خود را در برابر حفظ مظاهر دنیوی در خطر میبیند، به دوّمی بیاعتنایی می‌کند و اوّلی را حفظ می‌نماید.

ترک وابستگی و عدم اسارت در چنگال مال و مقام مادّی یک نوع آزادگی به انسان میدهد که هیچکس -مخصوصاً رهبران اجتماع- قادر نخواهد بود بدون آن اهداف خویش را پیش ببرد. زیرا یکی از خطراتی که همه رهبران سیاسی و مذهبی را در نیمه راههای زندگی تهدید می‌کند، این است که در مسیر نهضتهای در نیمه راه، غالباً با یک سلسله امکانات مادّی برای شخص خود برخورد می‌کنند که اگر روح دنیا پرستی بر آنها غلبه کند، همانجا متوقّف می‌شوند و همه چیز برای آنها خاتمه یافته است و تمام اهداف آنها عقیم می‌ماند. امّا اگر بیاعتنا و وارسته و پارسا باشند، به سرعت بر تمایلات و وساوس نفسانی فائق آمده و به پیش می‌روند.

زهد همیشه با نفی تجمّل پرستی همراه است و همین امر موجب می‌شود که منابع و ثروت‌های جامعه در مسیر زندگی اشرافی و تجمّل پرستی و هوسهای کاذب عدّهای محدود به کار گرفته نشود و به جای آن در مسیر عمران و آبادی و منافع تودههای اجتماع به کار رود. همچنین در جوامعی که هنوز به رشد اقتصادی ایده آل نرسیدهاند، زهد و وارستگی پیشوایان سبب میشود که محرومان دچار احساس حقارت نشده و زندگی خود را شبیه زندگی پیشوایان احساس کنند و خود را در کنار آنها و آنها را در کنار خود ببینند و شخصیت معنوی آنها نابود نشود و در نتیجه بتوانند به حقوق واقعی خود برسند.

ابوبکر در دورانی خلافت را برعهده داشت که در پی وقایع ردّه و جنگ‌های ایران و روم، سیل غنایم جنگی به طرف مدینه سرازیر بود. مع الوصف زهد و ساده زیستی را پیشه خود کرده بود و پیراهنش از کرباس خشن و کهنه و وصله زده و نعلین او از لیف خرما بود. و گاهی تاسومه (نوعی کفش که از پوست و دوال چرمی ساخته می‌شود) بر پا می‌کرد و با همین وضع مانند سایر مردم در کوچه و بازار رهسپار می‌شد و خوراک او از نوع پستترین خوراک رعیّتش بود.

مسعودی مورّخ مشهور جهان اسلام در این زمینه مینویسد: ابوبکر بی‌اعتناترین مردم نسبت به دنیا بود و بیش از همه کس فروتن بود و در اخلاق و رفتارش با مردم بسیار متواضع و مهربان بود. از طعام لذیذ و لباس گرانبها پرهیز میکرد. لباسش در عهد خلافت ردائی بود و عبائی. پیشوایان قبایل و پادشاهان اشراف عرب نزد او رفتند، در حالی که لباس‌های فاخر و زیبا پوشیده و تاج‌های مرصّع و زرّین با نگینهای پربها بر سر نهاده بودند. آنها دیدند که ابوبکر با آنکه خلیفه مسلمین است و عظمت و جلال خلافت را دارد و در مقامی خیلی برتر از آنها میباشد، بسیار فروتن و از ظاهرسازی و خودنمایی بیزار است و نظری به زر و زیور دنیا ندارد و مانند مردم عادّی لباس ساده می‌پوشد. لهذا آنها به خود آمده به او اقتدا نمودند و به راه او رفتند و آنچه را که پوشیده بودند، از تن به در آورده، لباس ساده پوشیدند. یکی از این پادشاهان، ذوالکلاع پادشاه حمیر یمن بود که با جلال سلطنت به مدینه آمده و علاوه بر اقوام و خویشانش، هزار غلام همراه داشت. او با همه لباس گرانبها و تاج زرّین به حضور ابوبکر رسید، ولی چون او را با لباس ساده دید، از لباس پادشاهی برون آمد و مانند ابوبکر لباس ساده پوشید. گویا بعضی از همراهانش او را در این باب سرزنش کردند. ذوالکلاع در پاسخ آنان گفت: «مگر می‌خواهید اکنون که مسلمان شدهام، مانند زمان کفرم پادشاهی متکبّر و خودخواه باشم؟ خیر چنین نخواهد بود. به خدا سوگند هرگز نمیشود به درستی فرمان خدا را اجرا کرد، مگر در حال تواضع و چشم‌پوشی از زر و زیور دنیا» مسعودی گوید: «آری، پادشاهان و زعماء قبایل که نزد ابوبکر میآمدند، با آنکه قبلاً متکبّر بودند، متواضع می‌گشتند و پس از اینکه قبلاً خودخواه بودند، فروتن میشدند.» اینجاست که لسان الغیب می‌فرماید:

آنکـه پیشـش بنهــد تـاج تـکبّر   خورشیـد کبریائی است که در حشمت درویان

استالکساندر مازاس دانشمند فرانسوی می‌نویسد: «ابوبکر درمیان مسلمین از این جهت مورد تکریم و احترام بود که زندگانی ساده داشت و مانند رهبانان مسیحی به قناعت می‌گذرانید. این مرد با آنکه صاحب اختیار مطلق ملّتی بود که قدرتش به این سرعت بسط و گسترش مییافت، جز پولی که کفاف نگهداری یک کارگزار و یک شتر او را میداد، چیزی از خزانه نمیگرفت. به طوری که چون بدرود حیات گفت، جز سه درهم چیزی نداشت».

ویل دورانت در مورد او میگوید: «در زندگی ساده و زاهد مآب بود. نرمخو و در عین حال مصمّم بود و به همه کارهای اداره و قضا از کوچک و بزرگ شخصاً می‌رسید و تا کار به عدالت نمی‌شد، خاطرش آرام نمی‌گرفت».

کارل گریمبرگ می‌نویسد: «ابوبکر در زمان خلافت نیز سادگی معتاد خویش را حفظ کرد. او همواره از به کار بردن علائم ظاهری مقام عالی خویش خودداری ورزید. ولی نشان داد که سیاستمداری شایسته و بزرگ است. بدون شک بدون پیشتکار استثنایی او، اسلام بعد از محمّد به سختی به ضعف می‌گرائید».

حضرت ابوبکر در ایّام حیات پیامبر صلی الله علیه وسلم در محلّه «سُنح» در خارج از مدینه خانهای محقّر داشت. وقتی هم که خلیفه شد، همچنان در آن خانه می‌زیست. برنامه روزانه او چنین بود که هر روز گاه سواره و گاه پیاده به شهر می‌آمد، مراسم نماز را به جا می‌آورد، به کار مردم رسیدگی میکرد، به بازار می‌رفت و خرید و فروش می‌کرد و شب هنگام به سنح بازمی‌گشت.

ابوبکر که در اوج قدرت و فرمانروای مملکت وسیع عربستان بود و با امپراطوری‌ها و ابرقدرت‌های جهان پنجه میانداخت، و از طرفی دوران جوانیش را در ناز و نعمت و ثروت بیکران به سر برده بود، در دوران خلافتش به چوپانی می‌پرداخت و گوسفندان خود و مردم را به چرا میبرد! در سُنح پیش از خلافت شتران و گوسفندان اهل محلّه را می‌دوشید. وقتی خلیفه شد، از کوچه که می‌گذشت، کنیزکی گفت: «ابوبکر دیگر برای ما شیر نخواهد دوشید». ابوبکر برگشت و گفت: «به جان خودم که باز هم برای شما شیر خواهم دوشید و امیدوارم که از این پس مسئولیتی که بر عهده گرفته‌ام، مرا از سیره و روشی که قبلاً داشتم بازندارد».

هرگاه دختری را در کوچه می‌دید که گوسفندانی همراه دارد، به او می‌گفت: «دخترک، می‌خواهی که گوسفندانت را بچرانم یا بدوشم؟» دختر گاه می‌گفت: «بچران». و گاه می‌گفت: «بدوش». و هر فرمانی که میداد، خلیفه جهان اسلام اطاعت می‌کرد. و گاهی از زنانی که برایشان شیر میدوشید، می‌پرسید: «خانم، آیا دوست داری که برای تو سرشیر هم بگیرم؟» گاهی زن سرشیر می‌خواست و گاهی نمی‌خوست و ابوبکر به آنچه می‌شنید، عمل می‌کرد.

روزی در خانه یکی از همسایگان خود را زد. دخترکی در را به روی او باز کرد و همین که ابوبکر را دید، فریاد زد: «مادر، مرد بزچران آمد!» آن زن در همین حال با خلیفه مسلمین رو در رو شد و در حالی که عرق شرم بر رویش نشسته بود، بر سر دخترک فریاد زد: «وای بر تو، این خلیفه پیغمبر است!» ابوبکر خندید و گفت: «رهایش کن، او مرا به محبوبترین اعمالم نزد خدا توصیف کرد».

با این همه ادامه اقامت در سنح با کثرت مشغل‌های که برایش پیش آمد، ممکن نشد. مدّتی بعد هم سنح را رها کرد و هم از خرید و فروش دست کشید. به شهر آمد و با مقرّری سالیانهای که از بیت المال میگرفت، معیشت کرد و تا پایان عمر هم در مدینه ماند. در روایتی آمده است که روزی ابوبکر پارچه‌هایی را به دوش انداخته بود و برای خرید و فروش به بازار میرفت. چند نفر از اصحاب او را دیدند و پرسیدند: «کجا می‌روی؟» گفت: «برای خرید و فروش به بازار می‌روم». گفتند: «تو خلیفه مسلمینی!» گفت: «پس به خانواده‌ام چه بخورانم؟» آنگاه برای او حقوق و مستمرّی تعیین کردند.

طبق روایت دیگر، روزی ابوبکر با خود گفت: «به خدا کار مردم را با خرید و فروش نمی‌توانم سامان دهم. باید با فراغت به امور آنها بپردازم». لذا خرید و فروش را رها کرد و منزلش را به مدینه انتقال داد و اصحاب برای او از بیت المال حقوقی وضع کردند.

در باب مقداری حقوقی که ابوبکر میگرفت، روایات اختلاف دارند. گفته‌اند که برای وی چیزی در حدّ یکی از مهاجرین مقرّر شده بود، یعنی نیمی یا پارهای از یک گوسفند برای خوراک روزانه و جامه تابستانی و زمستانی. همچنین سخن از ۲۵۰۰ و ۳۰۰۰ و ۶۰۰۰ درهم در سال نیز به میان آمده است.

به هر صورت وی در هنگام وفات وصیّت کرد تا پاره‌ای زمین را که از آن وی بود، بفروشند و به جای آنچه در مدّت خلافت گرفته بود، به بیت المال پس دهند. گفته می‌شود که حتّی بستری را که بر روی آن می‌خوابید و چادری را که بر روی او می‌انداختند به بیت المال دادند.

در پایان حیات از مال دنیا تنها شتری داشت که از شیر آن استفاده می‌کرد و قطیفه‌ای که پنج درهم بیش نمیارزید. ابوبکر در بستر مرگ وصیّت کرد که اینها را به خلیفه بعد از خودش بدهند. وقتی اینها را نزد عمر بردند، گریست و گفت: «خدا ابوبکر را رحمت کند، کسی را که بعد از وی آمد به سختی انداخت». به گمان نگارنده این وصیّت ابوبکر تذکاری بود برای خلیفه بعد از خودش که وی نیز باید به روش و منش ابوبکر زندگی کند.

آری، به راستی که او ابرمردی بود از تبار ابراهیم بت شکن… و شاید هزاران سال دیگر بگذرد و از مام تاریخ فرزندی مانند صدّیق اکبر پا به عرصه وجود نگذارد.

 

مقاله پیشنهادی

محبت صحابه رضی الله عنهم

از علامت‌های ایمان عبارت‌اند از: محبت داشتن به تمام صحابه با قلب، و تعریف و …