هنگامی که خواست با فرزندش وداع کند یک کفن و عطری که با آن مردگان را خوشبو میکنند به او داد سپس نگاهی به او انداخت… گویا قلبش داشت از سینهاش بیرون میآمد، سپس گفت: فرزندم… هنگامی که خواستی با دشمن روبرو شوی این کفن را بپوش و از این عطر استفاده کن… و زنهار که خداوند تو را در راهش مقصر ببیند…
سپس او را در آغوش گرفت و جلوی اشکهای خود را گرفت و او را بویید و بوسید و با وی وداع کرد…
سپس گفت: برو فرزندم… خداوند من و تو را دیگر یکجا نکند مگر روز قیامت در برابر خودش…
ابراهیم رفت در حالی که پیرزن با چشمانش او را دنبال میکرد تا آنکه همراه با لشکر از دیدگان پنهان شد…
هنگامی که به سرزمین دشمن رسیدند و جنگاوران با یکدیگر روبرو شدند ابراهیم خود را به جلوی لشکر رساند…
نبرد آغاز شد و تیرها از دو سو پرتاب شد و قهرمانان به رقابت پرداختند…
ابراهیم اما میان دشمن جولان میداد و مانند قهرمانان میجنگید تا آنکه بیش از سی نفر از ارتشیان دشمن را کشت… دشمنان که چنین دیدند جمعی بسیار را به سوی او فرستادند و از هر سو به وی ضربه زدند و در محاصرهاش گرفتند… اما او مقاومت میکرد و میجنگید تا آنکه نیرویش تمام شد و از اسب افتاد و او را به شهادت رساندند…
مسلمانان پیروز شدند و کافران شکست خوردند، سپس ارتش اسلام به بصره بازگشت…
هنگامی که به بصره رسیدند مردم به استقبال آنان آمدند… مردان… پیران… کودکان…
مادر ابراهیم نیز در میان استقبال کنندگان بود و به لشکریان مینگریست…
هنگامی که عبدالواحد را دید گفت: ای اباعبید! آیا خداوند هدیهی مرا پذیرفته تا تبریکم گویند یا آن را بازگردانده تا تسلیتم گویند؟!.
عبدالواحد گفت: بلکه خداوند هدیهات را پذیرفته و امیدوارم هماکنون فرزندت همراه با شهیدان نزد خداوند روزی داده میشود…
مادر ابراهیم از شادی فریادی کشید و گفت: الحمدلله که گمانم دربارهاش درست بود و قربانیام را از من پذیرفت…
سپس تنها ـ بدون فرزند ـ به خانهاش بازگشت در حالی که شوق بسیاری به دیدار او داشت… به رختخواب فرزند میآمد و آن را میبویید… لباسهایش را میبویید و میبوسید.. تا آنکه به خواب رفت…
فردای آن روز مادر ابراهیم به مجلس ابوعبید رفت و گفت:
سلام بر تو ای اباعبید… بشارت! بشارت!.
ابوعبید گفت: همیشه خوشخبر باشی ای ام ابراهیم! چه خبر؟.
گفت: دیشب پسرم ابراهیم را دیدم… در باغی بسیار زیبا.. که قبهای سبزرنگ بر وی بود و بر تختی از مروارید نشسته بود… در حالی که تاجی درخشان و زیبا بر سر داشت و میگفت: مادرم! مژده بده… مهریه را پذیرفتند و عروس را آوردند…
آری…
آنان کسانی بودند که میدانستند از مرگ فراری نیست… بنابراین پیش از آنکه بیاید خود به دیدار آن رفتند…
ملاقات خداوند را دوست داشتند و خداوند نیز دوستدار ملاقات آنان شد، و جان خود را به راحتی در راه خداوند ارزانی داشتند…
مقاله پیشنهادی
خیار(داشتن اختیار در معامله)
حکمت مشروعیت داشتن اختیار در معامله داشتن حق اختیار در معامله از محاسن اسلام است؛ …