سید احمد هاشمی
آیا حقیقت دارد که مسلمانان صدر اسلام هنگام فتح ایران و مصر کتابخانه های عظیم این کشورها را به آتش کشیده اند؟ آیا حقیقت دارد که مسلمانان فاتح، همه آثار فرهنگی کشورهای فتح شده را نیست و نابود کرده اند؟آیا حقیقت دارد که مسلمانان دشمن فرهنگ و تمدن بوده اند؟
اینها برخی پرسشهاییست که ذهن بسیاری را به خود مشغول کرده وباعث شده که برخی موضع تسلیم، برخی موضع انکار و برخی هم موضع تردید بخود بگیرند، ودر این راستا مقالات و کتابهای بسیاری هم نوشته شده است.
آنچه قدری عجیب و جالب توجه است این است که در این میان دو گروه موضع تسلیم به خود گرفته اند:
أول:ناسیونالیستهای متعصبی که با هر چه نام عرب و اسلام حساسیت دارند، و آسمان وریسمان را بهم میدوزند تا بتوانند هر دروغی را علیه ایندو سر هم کنند.
دوم:مذهبیها ومؤمنان مقدس مآبی که بقول استاد مطهری ، به خاطر احساسات ضد عمرى یا ضد عمرو بن العاصى این شایعه را تبلیغ می کنند وگمان می کنندکه اینهمه بوق و کرنا که از اروپا تا هند را پر کرده،کتابها در اطرافش مىنویسند و رمانها برایش مىسازند، و براى آنکه مسلم و قطعى تلقى شود در کتب منطق و فلسفه و سؤالات امتحانیه آن را مىگنجانند، قربه الى الله و براى خدمتبه عالم تشیع و بى آبرو کردن مخالفان امیر المؤمنین است.
این مقاله درست و دست نخورده از کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران بخش کتابسوزی ایران و مصر تألیف استاد مرتضی مطهری نقل شده است، باشد تا چراغی باشد بر فراز راه کسانی که بفرموده قرآن کریم، سخنان را می شنوند و بهترینش را انتخاب می کنند.
کتابسوزى ایران و مصر
نوشته: استاد مرتضی مطهری
http://www.hawzah.net/Per/K/Asar14/Index.htm
از جمله مسائلى که لازم است در روابط اسلام و ایران مطرح شود مساله کتابسوزى در ایران بوسیله مسلمین فاتح ایران است.در حدود نیم قرن است که به طور جدى روى این مساله تبلیغ مىشود،تا آنجا که آنچنان مسلم فرض مىشود که در کتب دبستانى و دبیرستانى و دانشگاهى و بالاخره در کتب درسى که جز مسائل قطعى در آنها نباید مطرح گردد و از وارد کردن مسائل مشکوک در اذهان ساده دانش آموزان و دانشجویان باید خوددارى شود،نیز مرتب از آن یاد مىشود.اگر این حادثه واقعیت تاریخى داشته باشد و مسلمین کتابخانه یا کتابخانههاى ایران یا مصر را به آتش کشیده باشند،جاى این هست که گفته شود اسلام ماهیتى ویرانگر داشته نه سازنده،حداقل باید گفته شود که اسلام هر چند سازنده تمدن و فرهنگى بوده است اما ویرانگر تمدنها و فرهنگهایى هم بوده است.پس در برابر خدماتى که به ایران کرده زیانهایى هم وارد کرده است و اگر از نظرى«موهبت»بوده،از نظر دیگر«فاجعه»بوده است.
در اطراف این مساله که واقعا در ایران کتابخانهها بوده و تاسیسات علمى از قبیل دبستان و دبیرستان و دانشگاه وجود داشته و همه به دست مسلمانان فاتح به باد رفته است،آن اندازه گفته و نوشتهاند که براى برخى از افراد ایرانى که خود اجتهادى در این باب ندارند کمکم به صورت یک اصل مسلم در آمده است.
چند سال پیش یک شماره از مجله«تندرست»که صرفا یک مجله پزشکى استبه دستم رسید. در آنجا خلاصه سخنرانى یکى از پزشکان بنام ایران در یکى از دانشگاههاى غرب درج شده بود.در آن سخنرانى پس از آنکه به مضمون اشعار معروف سعدى:«بنى آدم اعضاى یک پیکرند»اشاره کرده و اظهار داشته بود که براى اولین مرتبه این شاعر ایرانى اندیشه جامعه ملل را پرورانده است،به سخنان خود اینچنین ادامه داده بود:
«یونان قدیم مهد تمدن بوده است،فلاسفه و دانشمندان بزرگ مانند سقراط…داشته ولى آنچه بتوان به دانشگاه امروز تشبیه کرد در واقع همان است که خسرو پادشاه ساسانى تاسیس کرد.و در شوش پایتخت ایران آن روز دار العلم بزرگى به نام«گندى شاپور»…این دانشگاه سالها دوام داشت تا اینکه در زمان حمله اعراب به ایران مانند سایر مؤسسات ما از میان رفت.و با آنکه دین مقدس اسلام صراحتا تاکید کرده است که علم را حتى اگر در چین باشد باید به دست آورد،فاتحین عرب بر خلاف دستور صریح پیامبر اسلام حتى کتابخانه ملى ایران را آتش زدند و تمام تاسیسات علمى ما را بر باد دادند و از آن تاریخ تا مدت دو قرن،ایران تحت نفوذ اعراب باقى ماند.» (۱)
از این نمونه و از این دست که بدون ذکر هیچ گونه سند و مدرکى مطالبى اینچنین گفته و نوشته مىشود فراوان است.ما پیش از آنکه به تحقیق تاریخى درباره این مطلب بپردازیم و سخن افرادى را که به اصطلاح یک سلسله ادله نیز ردیف کردهاند نقد علمى نماییم،در پاسخ این پزشک محترم که چنین قاطعانه در یک مجمع پزشکى جهانى-که على القاعده اطلاعات تاریخى آنها هم از ایشان بیشتر نبوده-اظهار داشته است،عرض مىکنیم:
اولا بعد از دوره یونان و قبل از تاسیس دانشگاه جندى شاپور در ایران،دانشگاه عظیم اسکندریه بوده که با دانشگاه جندىشاپور طرف قیاس نبوده است.مسلمین که از قرن دوم هجرى و بلکه اندکى هم در قرن اول هجرى به نقل علوم خارجى به زبان عربى پرداختند،به مقیاس زیادى از آثار اسکندرانى استفاده کردند.تفصیل آن را از کتب مربوط مىتوان به دست آورد.
ثانیا دانشگاه جندىشاپور که بیشتر یک مرکز پزشکى بوده،کوچکترین آسیبى از ناحیه اعراب فاتح ندید و به حیات خود تا قرن سوم و چهارم هجرى ادامه داد.پس از آنکه حوزه عظیم بغداد تاسیس شد،دانشگاه جندىشاپور تحت الشعاع واقع گشت و تدریجا از بین رفت. خلفاى عباسى پیش از آنکه بغداد دارالعلم بشود،از وجود منجمین و پزشکان همین جندىشاپور در دربار خود استفاده مىکردند.ابن ماسویهها و بختیشوعها در قرن دوم و سوم هجرى فارغ التحصیل همین دانشگاه بودند.پس ادعاى اینکه دانشگاه جندىشاپور به دست اعراب فاتح از میان رفت،از کمال بى اطلاعى است.
ثالثا دانشگاه جندىشاپور را علماى مسیحى که از لحاظ مذهب و نژاد به حوزه روم(انطاکیه) وابستگى داشتند اداره مىکردند.روح این دانشگاه مسیحى رومى بود نه زردشتى ایرانى.البته این دانشگاه از نظر جغرافیایى و از نظر سیاسى و مدنى جزء ایران و وابسته به ایران بود ولى روحى که این دانشگاه را به وجود آورده بود روح دیگرى بود که از وابستگى اولیاى این دانشگاه به حوزههاى غیر زردشتى و خارج از ایران سرچشمه مىگرفت،همچنانکه برخى مراکز علمى دیگر در ما وراء النهر بوده که تحت تاثیر و نفوذ بوداییان ایجاد شده بود.البته روح ملت ایران یک روح علمى بوده است ولى رژیم موبدى حاکم بر ایران در دوره ساسانى رژیمى ضد علمى بوده و تا هر جا که این روح حاکم بوده مانع رشد علوم بوده است.به همین دلیل در جنوب غربى و شمال شرقى ایران که از نفوذ روح مذهبى موبدى بدور بوده،مدرسه و انواع علوم وجود داشته است و در سایر جاها که این روح حاکم بوده،درخت علم رشدى نداشته است.در میان نویسندگان کتب ادبى و تاریخى و جغرافیایى درسى براى دبیرستانها که غالبا بخشنامهوار مطالب بالا را تکرار مىکنند،مرحوم دکتر رضا زاده شفق-که هم مردى عالم بود و هم از انصاف بدور نبود-تا حدى رعایت انصاف کرده است.مشار الیه در تاریخ ادبیات سال چهارم ادبى در این زمینه چنین مىنویسد:
«در دوره ساسانى آثار دینى و ادبى و علمى و تاریخى از تالیفات و ترجمه بسیار بوده.نیز از اخبارى که راجع به شعرا و آوازخوانهاى دربارى به ما رسیده است استنباط مىشود که کلام منظوم(شعر)وجود داشته است.با وجود این،از فحواى تاریخ مىتوان فهمید که آثار ادبى در ادوار قدیم دامنه بسیار وسیع نداشته بلکه تا حدى مخصوص درباریان و روحانیان بوده است، و چون در اواخر دوره ساسانى اخلاق و زندگانى این دو طبقه یعنى درباریان و روحانیان با وفور فتنه و فساد دربار و ظهور مذاهب گوناگون در دین فاسد شده بود،لهذا مىتوان گفت اوضاع ادبى ایران نیز در هنگام ظهور اسلام درخشان نبوده و به واسطه فساد این دو طبقه ادبیات نیز رو به سوى انحطاط مىرفته است.»
رابعا این پزشک محترم که مانند عدهاى دیگر طوطىوار مىگویند«فاتحین عرب کتابخانه ملى ما را آتش زدند و تمام تاسیسات علمى ما را بر باد دادند»،بهتر بود تعیین مىفرمودند که آن کتابخانه ملى در کجا بوده؟در همدان بوده؟در اصفهان بوده؟در شیراز بوده؟در آذربایجان بوده؟در نیشابور بوده؟در تیسفون بوده؟در آسمان بوده؟در زیر زمین بوده؟در کجا بوده است؟ چگونه است که ایشان و کسانى دیگر مانند ایشان که این جملهها را تکرار مىفرمایند،از کتابخانهاى ملى که به آتش کشیده شد اطلاع دارند اما از محل آن اطلاع ندارند؟
نه تنها در هیچ مدرکى چنین مطلبى ذکر نشده و با وجود اینکه جزئیات حوادث فتوحات اسلامى در ایران و روم ضبط شده،نامى از کتابخانهاى در ایران اعم از اینکه به آتش کشیده شده باشد و یا به آتش کشیده نشده باشد در هیچ مدرک تاریخى وجود ندارد،بلکه مدارک خلاف آن را ثابت مىکند،مدارک مىگویند که در حوزه زردشتى علاقهاى به علم و کتابت نبوده است.جاحظ هر چند عرب است ولى تعصب عربى ندارد،به دلیل اینکه علیه عرب زیاد نوشته است و ما عن قریب از او نقل خواهیم کرد.وى در کتاب المحاسن و الاضداد (۲) مىگوید: «ایرانیان علاقه زیادى به نوشتن کتاب نداشتند،بیشتر به ساختمان علاقهمند بودند».در کتاب تمدن ایرانى به قلم جمعى از خاورشناسان (۳) تصریح مىکند به عدم رواج نوشتن در مذهب زردشت در عهد ساسانى.
محققان اتفاق نظر دارند حتى تکثیر نسخ اوستا ممنوع و محدود بود.ظاهرا وقتى اسکندر به ایران حمله کرد،از اوستا دو نسخه بیشتر وجود نداشته است که یکى در استخر بوده و به وسیله اسکندر سوزانیده شده است.
نظر به اینکه درس و مدرسه و سواد و معلومات در آیین موبدى منحصر به درباریان و روحانیان بود و سایر طبقات و اصناف ممنوع بودند،طبعا علم و کتاب رشد نمىکرد،زیرا معمولا دانشمندان از طبقات محروم بر مىخیزند نه از طبقات مرفه.موزه گرزادهها و کوزهگر زادهها هستند که بو على و ابوریحان و فارابى و محمد بن زکریاى رازى مىشوند نه اعیان زادگان و اشراف زادگان.و بعلاوه،همان طور که مرحوم دکتر شفق یاد آور شده است این دو طبقه هم در عهد ساسانى هر یک به گونهاى فاسد شده بودند و از طبقه فاسد انتظار آثار علمى و فرهنگى نمىرود.
بدون شک در ایران ساسانى آثار علمى و ادبى کما بیش بوده است.بسیارى از آنها در دوره اسلامى به عربى ترجمه شد و باقى ماند و بدون شک بسیارى از آن آثار علمى و ادبى از بین رفته است ولى نه به علت کتابسوزى یا حادثهاى از این قبیل،بلکه به این علت طبیعى و عادى که هرگاه تحولى در فکر و اندیشه مردم پدید آید و فرهنگى به فرهنگ دیگر هجوم آورد و افکار و اذهان را متوجه خود سازد،به نحو افراط و زیانبار فرهنگ کهن مورد بى مهرى و بى توجهى واقع مىگردد و آثار علمى و ادبى متعلق به آن فرهنگ در اثر بى توجهى و بى علاقگى مردم تدریجا از بین مىرود.
نمونه این را امروز در هجوم فرهنگ غربى به فرهنگ اسلامى مىبینیم.فرهنگ غربى در میان مردم ایران«مد»شده و فرهنگ اسلامى از«مد»افتاده است،و به همین دلیل در حفظ و نگهدارى آنها اهتمام نمىشود.نسخههاى با ارزشى در علوم طبیعى،ریاضى،ادبى،فلسفى، دینى در کتابخانههاى خصوصى تا چند سال پیش موجود بوده و اکنون معلوم نیست چه شده و کجاست.قاعدتا در دکان بقالى مورد استفاده قرار گرفته و یا به تاراج باد سپرده شده است.مطابق نقل استاد جلال الدین همایى،نسخههاى نفیسى از کتب خطى که مرحوم مجلسى به حکم امکاناتى که در زمان خود داشت از اطراف و اکناف جهان اسلامى در کتابخانه شخصى خود گرد آورده بود،در چند سال پیش با ترازو و کش و من به مردم فروخته شد.على القاعده هنگام فتح ایران کتابهایى که بعضى از آنها نفیس بوده،در کتابخانههاى خصوصى افراد وجود داشته است و شاید تا دو سه قرن بعد از فتح ایران هم نگهدارى مىشده است،ولى بعد از فتح ایران و اسلام ایرانیان و رواج خط عربى و فراموش شدن خط پهلوى که آن کتابها به آن خط بوده است،آن کتابها براى اکثریت قریب به اتفاق مردم بلا استفاده بوده و تدریجا از بین رفته است.اما اینکه کتابخانه یا کتابخانههایى بوده و تاسیسات علمى وجود داشته است و اعراب فاتح هنگام فتح ایران آنها را به عمد از بین برده باشند افسانهاى بیش نیست.
ابراهیم پور داود که درجه حسن نیتش روشن است و به قول مرحوم قزوینى با عرب و هر چه از ناحیه عرب است«دشمن»است،دست و پا کرده از گوشه و کنار تاریخ قرائنى بیابد و آن قرائن را که حتى نام قرینه نمىتوان روى آنها گذاشت(احیانا با تحریف در نقل)به عنوان«دلیل»بر کتابسوزى اعراب فاتح در ایران و بر باد دادن تاسیسات علمى به کار ببرد.بعد از او و تحت تاثیر او افرادى که لااقل از بعضى از آنها انتظار نمىرود که تحت تاثیر این موهوم قرار گیرند از او پیروى کردهاند.
مرحوم دکتر معین از آن جمله است (۴) .مرحوم دکتر معین در کتاب مزدیسنا و ادب پارسى آنجا که نتایجحمله عرب به ایران را ذکر مىکند متعرض این مطلب شده و بیشتر آنچه آورده از پور داود است.آنچه به عنوان دلیل ذکر کرده عبارت است از:
«۱٫سرجان ملکم انگلیسى در تاریخش این قضیه را ذکر کرده است.
۲٫در جاهلیت عرب مقارن ظهور اسلام مردم بى سواد و امى بودند.مطابق نقل واقدى،در مکه مقارن بعثتحضرت رسول فقط۱۷ تن از قریش با سواد بودند.آخرین شاعر بدوى عرب«ذوالرمه»با سواد بودن خود را پنهان مىکرد و مىگفت قدرت نوشتن در میان ما بى ادبى شمرده مىشود (۵) .
۳٫جاحظ در کتاب البیان و التبیین نقل کرده که روزى یکى از امراى قبیله قریش کودکى را دید که به مطالعه کتاب سیبویه مشغول است.فریاد برآورد که«شرم بر تو باد!این شغل آموزگاران و گدایان است».در آن روزگار آموزگارى یعنى تعلیم اطفال در میان عرب بسیار خوار بود زیرا حقوق آنان شصت درهم بیش نبود و این مزد در نظر ایشان ناچیز بود (۶) .
۴٫ابن خلدون در فصل«العلوم العقلیه و اصنافها»(از مقدمه تاریخش۱/۴۸۰)گوید:وقتى کشور ایران فتح شد کتب بسیارى در آن سرزمین به دست تازیان افتاد.سعد بن ابى وقاص بن عمر بن الخطاب در خصوص آن کتب نامه نوشت و در ترجمه کردن آنها براى مسلمانان رخصتخواست.عمر بدو نوشت که آن کتابها را در آب افکند،چه اگر آنچه در آنهاست راهنمایى است، خدا ما را به رهنماتر از آن هدایت کرده است،و اگر گمراهى استخدا ما را از شر آن محفوظ داشته.بنابراین آن کتابها را در آب یا در آتش افکندند و علوم ایرانیان که در آن کتب مدون بود از میان رفت و به دست ما نرسید (۷) .ابو الفرج ابن العبرى در« مختصر الدول» و عبد اللطیف بغدادى در کتاب «الافاده و الاعتبار» و قفطى در «تاریخ الحکماء» در شرح حال یحیى نحوى،و حاجی خلیفه در «کشف الظنون» و دکتر صفا در «تاریخ علوم عقلى» از سوختن کتب اسکندریه توسط عرب سخن راندهاند،(یعنى اگر ثابتشود که اعراب فاتح،کتابخانه اسکندریه را سوختهاند،قرینه است که در هر جا کتابخانهاى مىیافتهاند مىسوختهاند.پس بعید نیست در ایران هم چنین کارى کرده باشند)ولى شبلى نعمان در رسالهاى به عنوان«کتابخانه اسکندریه»ترجمه فخر داعى،و همچنین آقاى(مجتبى)مینوى در مجله«سخن»۷۴،صفحه ۵۸۴ این قول را(کتابسوزى اسکندریه را)رد کردهاند.
۵٫ابوریحان بیرونى در «الآثار الباقیه» درباره خوارزم مىنویسد که:«چون قتیبه بن مسلم دوباره خوارزم را پس از مرتد شدن اهالى فتح کرد،اسکجموک را بر ایشان والى گردانید،و قتیبه هر کس که خط خوارزمى مىدانست و از اخبار و اوضاع ایشان آگاه بود و از علوم ایشان مطلع، بکلى فانى و معدوم الاثر کرد و ایشان را در اقطار ارض متفرق ساخت و لذا اخبار و اوضاع ایشان به درجهاى مخفى و مستور مانده است که به هیچ وجه وسیلهاى براى شناختن حقایق امور در آن کشور بعد از ظهور اسلام در دست نیست» (۸) .ایضا ابوریحان در همان کتاب نویسد: «و چون قتیبه بن مسلم نویسندگان ایشان(خوارزمیان)را هلاک کرد و هربدان ایشان را بکشت و کتب و نوشتههاى آنان را بسوخت،اهل خوارزم امى ماندند و در امورى که محتاج الیه ایشان بود فقط به محفوظات خود اتکا کردند،و چون مدت متمادى گردید و روزگار دراز بر ایشان بگذشت امور جزئى مورد اختلاف را فراموش کردند و فقط مطالب کلى مورد اتفاق در حافظه آنان باقى ماند (۹) .
۶٫داستان کتابسوزى عبد الله بن طاهر که دولتشاه سمرقندى در تذکره الشعرا آورده است.»
اینها مجموع به اصطلاح دلایلى است که مرحوم دکتر معین بر کتابسوزى در ایران اقامه کرده است.در میان این ادله تنها دلیل چهارم که از زبان ابن خلدون نقل شده،بعلاوه با داستان کتابسوزى اسکندریه که ابن العبرى و بغدادى و قفطى آن را نقل کردهاند و با آنچه حاجى خلیفه در کشف الظنون آورده مورد تایید قرار گرفته است قابل بررسى است.
دلیل هفتمى هم هست که مرحوم دکتر معین متعرض آن نشده ولى جرجى زیدان و بعضى نویسندگان ایرانى،فراوان آن را یاد آورى مىکنند و دلیل بر ضدیت عرب با کتاب و کتابت و علم گرفته مىشود،و آن اینکه خلیفه دوم به شدت جلو کتابت و تالیف کتاب را گرفته و با طرح شعار«حسبنا کتاب الله»(ما را قرآن بس است)به شدت تالیف و تصنیف را ممنوع اعلام کرده بود و هر کس دستبه چنین کارى مىزد،جرم شناخته مىشد. این ممنوعیت تا قرن دوم ادامه یافت و در قرن دوم به حکم جبر زمان شکسته شد.
بدیهى است مردمى که به خودشان لااقل تا صد سال اجازه تالیف و تصنیف ندهند،محال است که به تالیفات و تصنیفات اقوام مغلوبه اجازه ادامه وجود در آن مدت داده باشند.
ما نخست ادلهاى که مرحوم دکتر معین آوردهاند به استثناى دلیل چهارم ایشان،نقد و بررسى مىکنیم و سپس به هفتمین دلیل مىپردازیم.آنگاه به تفصیل وارد چهارمین دلیل دکتر معین مىشویم.
اما دلیل اول،یعنى گفتههاى سرجان ملکم.اینها همانهاست که ما قبلا تحت عنوان«اظهار نظرها»و تحت عنوان«مزدیسنا و ادب پارسى»نقل کردیم و بى اعتبارى آنها را روشن نمودیم. سرجان ملکم ظاهرا در قرن۱۳ هجرى مىزیسته و ناچار گفتههایش درباره حادثهاى که در حدود سیزده قرن با او فاصله تاریخى دارد باید به یک سند تاریخى مستند باشد و نیست. بعلاوه او آنچنان تعصب ضد اسلامى خود را آشکار ساخته است که کوچکترین اعتبارى به گفتهاش باقى نمىماند.
او مدعى است که پیروان پیامبر عربى شهرهاى ایران را با خاک یکسان کردند(دروغى که در قوطى هیچ عطارى پیدا نمىشود).عجب است که مرحوم دکتر معین گفتار سراسر نامربوط سرجان ملکم را به عنوان یک دلیل ذکر مىنماید.
اما مساله«امیت»و بى سوادى عرب جاهلى مطلبى است که خود قرآن هم آن را تایید کرده است،ولى این چه دلیلى است؟!آیا اینکه عرب جاهلى بى سواد بوده،دلیل است که عرب اسلامى کتابها را سوزانیده است؟بعلاوه،در فاصله دوره جاهلى و دوره فتوحات اسلامى که ربع قرن تقریبا طول کشید،یک نهضت قلم وسیله شخص پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در مدینه به وجود آمد که حیرت آور است.
این عرب جاهلى به دینى رو آورد که پیامبر آن دین«فدیه»برخى اسیران را که خواندن و نوشتن مىدانستند،«تعلیم»اطفال مسلمین قرار داد.پیامبر آن دین برخى اصحاب خود را به تعلیم زبانهاى غیر عربى از قبیل سریانى و عبرى و فارسى تشویق کرد.خود گروهى در حدود بیست نفر«دبیر»داشت و هر یک یا چند نفر را مسؤول دفتر و کارى قرار داد (۱۰) .این عرب جاهلى به دینى رو آورد که کتاب آسمانىاش به قلم و نوشتن سوگند یاد کرده است (۱۱) و وحى آسمانىاش با«قرائت»و«تعلیم»آغاز گشته است (۱۲) .آیا روش پیغمبر و تجلیل قرآن از خواندن و نوشتن و دانستن در عرب جاهلى که مجذوب قرآن و پیغمبر بود،تاثیرى در ایجاد حس خوش بینى نسبتبه کتاب و کتابت و علم و فرهنگ نداشته است؟!
اما داستان تحقیر قریش و سایر عربان آموزگارى و معلمى را مىگویند:قریش و عرب تعلیم اطفال را خوار مىشمردند و کار معلمى را پست مىشمردند،بلکه اساسا سواد داشتن را ننگ مىدانستند.
اولا در خود آن بیان تصریح شده که کار معلمى به علت کمى در آمد خوار شمرده شده است، یعنى همان چیزى که امروز در ایران خودمان شاهد آن هستیم.آموزگاران و دبیران و روحانیان جزء طبقات کم در آمد جامعهاند و احیانا بعضى افراد به همین جهت تغییر شغل و مسؤولیت مىدهند.
اگر یک آموزگار یا دبیر یا روحانى جوان به خواستگارى دخترى برود و آن دختر،خواستگارى هم از کسبه و یا طبقه مقاطعه کار و بساز و بفروش هر چند بى سواد داشته باشد،خانواده دختر ترجیح مىدهند که دختر خود را به آن کاسب یا مقاطعه کار بدهند تا آن آموزگار یا دبیر یا روحانى.چرا؟آیا به علت اینکه علم و معنویت را خوار مىشمرند؟البته نه،ربطى به تحقیر علم ندارد،دختر به چنین طبقهاى دادن قدرى فداکارى مىخواهد و همه آماده این فداکارى نیستند.
عجبا،مىگویند به دلیل اینکه فردى از قریش کتابخوانى کودکى را تحقیر کرده پس عرب مطلقا دشمن علم و کتابتبوده،پس به هر جا پایش رسیده کتابها را آتش زده است.این درست مثل این است که بگویند به دلیل اینکه عبید زاکانى ادیب و شاعر ایرانى گفته است:
اى خواجه مکن تا بتوانـى طلب علم کاندر طلب راتِبِ یک روزه بمانى رو مسخرگى پیشه کن و مطربى آموز تا داد خـود از مـهـتر و کهتر بـسـتانى
پس مردم ایران عموما دشمن علم و مخالف سواد آموزى هستند و هر جا کتاب و کتابخانه به دستشان بیفتد آتش مىزنند،و بر عکس طرفدار مطربى و مسخرگى مىباشند،یا بگویند به دلیل اینکه ابو حیان توحیدى در اثر فقر و تنگدستى تمام کتابهاى خود را سوزانید،پس مردم کشورش دشمن علم و سوادند.
اما آنچه ابو ریحان درباره خوارزم نقل کرده است،هر چند مستند به سندى نیست و ابوریحان مدرک نشان نداده است،ولى نظر به اینکه ابو ریحان مردى است که علاوه بر سایر فضایل،محقق در تاریخ است و به گزاف سخن نمىگوید و فاصله زمانى زیادى ندارد-زیرا او در نیمه دوم قرن چهارم و نیمه اول قرن پنجم مىزیسته است و خوارزم در زمان ولید بن عبد الملک در حدود سال۹۳ فتح شده است و بعلاوه خود اهل خوارزم بوده است-بعید نیست که درستباشد.
اما آنچه ابوریحان نقل کرده،اولا مربوط به خوارزم و زبان خوارزمى است نه به کتب ایرانى که[به]زبان پهلوى یا اوستایى بوده است.
و ثانیا خود ابوریحان در مقدمه کتاب صیدله یا صیدنه که هنوز چاپ نشده،درباره زبانها و استعداد آنها براى بیان مفاهیم علمى بحث مىکند و زبان عربى را بر فارسى و خوارزمى ترجیح مىدهد و مخصوصا درباره زبان خوارزمى مىگوید:این زبان به هیچ وجه قادر براى بیان مفاهیم علمى نیست،اگر انسان بخواهد مطلبى علمى با این زبان بیان کند،مثل این است که شترى بر ناودان آشکار شود (۱۳) .
بنابراین اگر واقعا یک سلسله کتب علمى قابل توجه به زبان خوارزمى وجود داشت،امکان نداشت که ابو ریحان تا این اندازه این زبان را غیر وافى معرفى کند.کتابهایى که ابوریحان اشاره کرده،یک عده کتب تاریخى بود و بس.رفتار قتیبه بن مسلم با مردم خوارزم-که در دوره ولید بن عبد الملک صورت گرفته نه در دوره خلفاى راشدین-اگر داستان اصل داشته باشد و خالى از مبالغه باشد (۱۴) ،رفتارى ضد انسانى و ضد اسلامى بوده و با رفتار سایر فاتحان اسلامى که ایران و روم را فتح کردند و غالبا صحابه رسول خدا و تحت تاثیر تعلیمات آن حضرت بودند تباین دارد.علیهذا کار او را که در بدترین دورههاى خلافت اسلامى(دوره امویان)صورت گرفته نمىتوان مقیاس رفتار مسلمین در صدر اسلام که ایران را فتح کردند قرار داد.
به هر حال آنجا که احتمال مىرود که در ایران تاسیسات علمى و کتابخانه وجود داشته است، تیسفون یا همدان یا نهاوند یا اصفهان یا استخر یا رى یا نیشابور یا آذربایجان است،نه خوارزم، زبانى که احتمال مىرود به آن زبان کتابهاى علمى وجود داشته زبان پهلوى است نه زبان خوارزمى.در دوره اسلام کتابهاى ایرانى که به عربى ترجمه شد از قبیل کلیله و دمنه بوسیله ابن مقفع و قسمتى از منطق ارسطو بوسیله او یا پسرش،از زبان پهلوى بوده نه زبان خوارزمى یا زبان محلى دیگر.
کریستن سن مىنویسد:
«عبد الملک بن مروان دستور داد کتابى از پهلوى به عربى ترجمه کردند.» (۱۵)
اینکه با حمله یک یورشگر،آثار علمى زبانى بکلى از میان برود و مردم یکسره به حالت«امیت»و بى سوادى و بى خبرى از تاریخ گذشتهشان برآیند،ویژه زبانهاى محدود محلى است.بدیهى است که هرگز یک زبان محدود محلى نمىتواند به صورت یک زبان علمى درآید و کتابخانهاى حاوى انواع کتب پزشکى،ریاضى،طبیعى،نجومى،ادبى،مذهبى با آن زبان تشکیل شود.
اگر زبانى به آن حد از وسعتبرسد که بتواند کتابخانه از انواع علوم تشکیل دهد،با یک یورش مردمش یکباره تبدیل به مردمى امى نمىگردند.حملهاى از حمله مغول وحشتناکتر نبوده است،قتل عام به معنى حقیقى در حمله مغول رخ نمود،کتابها و کتابخانهها طعمه آتش گردید،ولى هرگز این حمله وحشتناک نتوانست آثار علمى به زبان عربى و فارسى را بکلى از میان ببرد و رابطه نسل بعد از مغول را با فرهنگ قبل از مغول قطع نماید،زیرا آثار علمى به زبان عربى و حتى به زبان فارسى گستردهتر از این بود که با چندین قتل عام مغول از بین برود.پس معلوم است که آنچه در خوارزم از میان رفته جز یک سلسله آثار ادبى و مذهبى زردشتى که از محتواى این نوع کتب مذهبى آگاهى داریم نبوده است،و ابو ریحان هم بیش از این نگفته است.دقت در سخن ابو ریحان مىرساند که نظرش به کتب تاریخى و مذهبى است.
اما داستان کتابسوزى عبد الله بن طاهر.این داستان شنیدنى است و عجیب است که مرحوم دکتر معین این داستان را به عنوان دلیل یا قرینهاى بر کتابسوزى ایران وسیله اعراب فاتح ایران آورده است.عبد الله پسر طاهر ذو الیمینین سردار معروف ایرانى زمان مامون است که فرماندهى لشکر خراسان را در جنگ میان امین و مامون،پسران هارون الرشید به حمایت مامون بر عهده داشت و بر على بن عیسى که عرب بود و فرماندهى سپاه عرب را به حمایت از امین داشت پیروز شد و بغداد را فتح کرد و امین را کشت و ملک هارونى را براى مامون مسلم کرد.
خود طاهر شخصا ضد عرب بود.به علان شعوبى که در بیت الحکمه هارون کار مىکرد و کتابى در«مثالب عرب»یعنى در ذکر زشتیها و عیبهاى عرب نوشت،سى هزار دینار یا سى هزار درهم جایزه داد (۱۶) .پسرش عبد الله که کتابسوزى مستند به اوست،سر سلسله طاهریان است، یعنى براى اولین بار وسیله او خراسان اعلام استقلال کرد و یک دولت مستقل ایرانى تشکیل گردید.
عبد الله مانند پدرش طبعا روحیه ضد عرب داشت.در عین حال شگفتى تاریخ و شگفتى اسلام را ببینید:همین عبد الله ایرانى ضد عرب که از نظر قوت و قدرت به حدى رسیده که در مقابل خلیفه بغداد اعلام استقلال مىکند،کتابهاى ایرانى قبل از اسلام را به عنوان اینکه با وجود قرآن همه اینها بیهوده است مىسوزاند.
«روزى شخصى به دربار عبد الله بن طاهر در نیشابور آمد و کتابى فارسى از عهد کهن تقدیم داشت.چون پرسیدند چه کتابى است؟پاسخ داد:داستان وامق و عذر است و آن قصه شیرین را حکما به رشته تحریر آورده و به انوشیروان اهدا نمودهاند.امیر گفت:ما قرآن مىخوانیم و نیازى به این کتب نداریم.کلام خدا و احادیث ما را کفایت مىکند.بعلاوه این کتاب را مجوسان تالیف کردهاند و در نظر ما مطرود و مردود است.سپس بفرمود تا کتاب را به آب انداختند و دستور داد هر جا در قلمرو او کتابى به زبان فارسى به خامه مجوس کشف شود نابود گردد.» (۱۷)
چرا چنین کرد؟من نمىدانم،به احتمال فراوان عکس العمل نفرتى است که ایرانیان از مجوس داشتند.به هر حال این کار را عبد الله بن طاهر ایرانى کرد نه عرب.آیا مىتوان کار عبد الله را به حساب همه ایرانیان گذاشت که اساسا چنین تفکرى داشتند که هر کتابى غیر از قرآن به دستشان مىافتاد مىسوختند؟باز هم نه.
کار عبد الله کار ناپسندى بوده است،اما دلیل مدعاى ماست که گفتیم هرگاه فرهنگى مورد هجوم فرهنگ دیگر قرار مىگیرد،پیروان و علاقهمندان به فرهنگ جدید به نحو افراط و زیانبارى آثار فرهنگ کهن را مورد بى اعتنایى قرار مىدهند.ایرانیان که از فرهنگ جدید اسلامى سختبه وجد آمده بودند علاقهاى نسبتبه فرهنگ کهن نشان ندادند بلکه در فراموشانیدن آن عمد به کار بردند.
از ایرانیان رفتارهایى نظیر رفتار عبد الله بن طاهر که در عین تنفر از تعصب عربى که مىخواهد خود را به عنوان یک نژاد و یک خون بر مردم تحمیل کند،نسبتبه اسلام تعصب ورزیدهاند و این تعصب را علیه آثار مجوسیتبه کار بردهاند،فراوان دیده مىشود.
و اگر مقصود از استدلال به کتابسوزى عبد الله بن طاهر این است که چنین کارهایى در جهان سابقه دارد،احتیاجى به چنین استدلالى نیست.جهان شاهد کتابسوزیها بوده و هست. در عصر ما احمد کسروى جشن کتابسوزان داشت.مسیحیان در فاجعه اندلس و قتل عام مسلمانان هشتاد هزار کتاب را به آتش کشیدند (۱۸) .جرجى زیدان مسیحى اعتراف دارد که صلیبیان مسیحى در حمله به شام و فلسطین سه میلیون کتاب را آتش زدند (۱۹) .ترکان در مصر کتابسوزى کردند (۲۰) .
سلطان محمود غزنوى در رى کتابسوزى کرد (۲۱) .مغول کتابخانه مرو را آتش زدند (۲۲) . زردشتیان در دوره ساسانى کتابهاى مزدکیه را آتش زدند (۲۳) .اسکندر کتب ایرانى را آتش زد (۲۴) . روم آثار ارشمیدس ریاضیدان معروف را طعمه آتش ساخت (۲۵) .بعدا درباره آتش سوزى کتابخانه اسکندریه وسیله مسیحیان بحثخواهیم کرد.
جرج سارتون در تاریخ علم مىگوید:
«پروتاگوراس سوفسطایى یونانى در یکى از کتابهاى خود درباره حق و حقیقتبحث کرد و گفت:و اما خدایان،نمىتوانم بگویم هستند و نمىتوانم بگویم نیستند.بسیار چیزهاست که ما را از فهم این مطلب مانع مىشود.اولین آنها تاریکى خود موضوع است،و دیگر اینکه عمر آدمى کوتاه است.» (۲۶)
سارتون مىگوید:
«همین مطلب باعثشد که کتابهاى او را در سال چهار صد و یازده پیش از میلاد در وسط میدان شهر سوزاندند و این نخستین نمونه ثبتشده کتابسوزى در تاریخ است.» (۲۷)
و اما داستان ممنوع بودن تالیف و تصنیف در جهان اسلام که در آغاز وسیله خلیفه دوم اعلام شد و تا صد سال ادامه یافت،این داستان نیز شنیدنى است.هر چند ما در بخش سوم این کتاب که به بیان خدمات ایرانیان به اسلام مىپردازیم،در بخش خدمات فرهنگى تحت عنوان«تدوین و تالیف از کى شروع شد؟»درباره این مطلب توضیح خواهیم داد ولى ناچاریم در اینجا اشاره کنیم که آنچه به خلیفه دوم منسوب است،مربوط استبه کتابت احادیث نبوى.
از صدر اسلام میان عمر و بعضى صحابه دیگر از یک طرف،و على علیه السلام و بعضى صحابه دیگر از طرف دیگر در تدوین و کتابت احادیث نبوى اختلاف نظر وجود داشت.
گروه اول که عمر در راس آنها بود استماع و ضبط و نقل احادیث را بلا مانع مىدانستند،اما کتابت و تدوین آنها را مکروه مىشمردند به عذر اینکه با قرآن مشتبه نشود و یا اهتمام به حدیث جاى اهتمام به قرآن را نگیرد،ولى گروه دوم که على علیه السلام در راس آنها بود از آغاز به کتابت و تدوین احادیث نبوى تشویق و ترغیب کردند.عامه به پیروى از خلیفه دوم تا یک قرن به تدوین حدیث نپرداخت،اما پس از یک قرن عامه نیز از نظر على علیه السلام پیروى کرد و نظر عمر منسوخ گشت،و به همین جهتشیعه یک قرن پیش از عامه موفق به جمع و تدوین حدیثشد.
پس مطلب این نیست که تصنیف و تالیف در میان عرب مطلقا و درباره هر موضوع ممنوع بوده است و مردمى که به خودشان اجازه تالیف و تصنیف نمىدادند، به طریق اولى تالیفات و تصنیفات دیگران را معدوم مىکردند.این ممنوعیتیا مکروهیت اولا مربوط به احادیث نبوى بوده نه چیز دیگر،ثانیا در میان عامه بوده و شیعه هرگز چنین روشى درباره حدیث نداشته است،و به هر حال ربطى به مساله مخالفتبا کتاب و نوشته ندارد.
جرجى زیدان در تاریخ تمدن اسلام و دکتر ذبیح الله صفا در تاریخ علوم عقلى در اسلام سخنى در این زمینه دارند که دریغ است نقل و نقد نشود.دکتر صفا مىنویسد:
«اعتقاد عرب،مانند اعتقاد همه مسلمانان آن بود که«ان الاسلام یهدم ما قبله»(اسلام ما قبل خود را منهدم مىسازد)و به همین سبب در اذهان مسلمین چنین رسوخ کرده بود که جز به قرآن به چیزى نظر نکنند زیرا قرآن ناسخ همه کتب و اسلام ناسخ همه ادیان است.پیشوایان شرع مبین هم مطالعه هر کتاب و حتى هر کتاب دینى را غیر از قرآن ممنوع داشته بودند.
گویند روزى پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم در دست عمر ورقهاى از تورات مشاهده کرد و چنان غضبناک شد که آثار غضب بر چهره او آشکار گردید،و آنگاه گفت:«الم اتکم بها بیضاء نقیه و الله لو کان موسى حیا ما وسعه الا اتباعى»(آیا شریعتى درخشان و پاکیزه براى شما نیاوردم؟به خدا سوگند اگر موسى خود زنده مىبود راهى جز پیروى از من نداشت).و نیز به همین سبب بود که پیغمبر فرمود:«لا تصدقوا اهل الکتاب و لا تکذبوهم و قولوا امنا بالذى انزل علینا و انزل الیکم و الهنا و الهکم واحد».(اهل کتاب را در آنچه به نام دین مىگویند نه تصدیق کنید و نه تکذیب.بگویید به آنچه بر ما فرود آمده و آنچه به سوى شما آمده(نه آنچه از پیش خود ساختهاید)ایمان داریم،معبود ما و شما یکى است).
از جمله احادیث معروف در این عهد این بود که:«کتاب الله فیه خبر ما قبلکم و نبا ما بعدکم و حکم ما بینکم»(در کتاب خدا حکایت گذشتگان پیش و پیشگویى آینده شما و قانون حاکم میان شما هست).نطق قرآن کریم به این حقیقت که«و لا رطب و لا یابس الا فى کتاب مبین»(تر و یا خشکى نیست مگر آنکه در کتابى روشن وجود دارد)طبعا مایه تحکیم چنین عقیدتى مىشد و نتیجه این اعتقاد،اکتفا به قرآن و احادیث و انصراف از همه کتب و آثار بود…» (۲۸)
من حقیقتا از این مردان فاضل در شگفتم.آیا اینان نمىدانند که جمله«الاسلام یهدم ما قبله»ناظر به این بوده و هست که با آمدن اسلام تمام قوانین و رسوم و عادات گذشته ملغى است؟همه مسلمانان از صدر اسلام تا کنون از این جملهها جز این نفهمیدهاند.این جمله اعلام بى اعتبار بودن مراسم دینى جاهلیت،اعم از جاهلیتشرک یا جاهلیت اهل کتاب است و ربطى به غیر مراسم و سنن مذهبى ندارد،همچنانکه مفهوم جمله«الاسلام یجب ما قبله»این است که اسلام روى گذشته را مىپوشاند و عطف به ما سبق نمىکند،مثلا جنایتى که اگر در اسلام واقع شود قصاص یا دیه خاص دارد،اگر قبل از اسلام شخصى و در زمان شرک او صورت گرفته باشد و او بعد مسلمان شده باشد،اسلام عطف به ما سبق نمىکند.همه مسلمانان از این جملهها این معانى را فهمیده و مىفهمند.اینها کجا و معانى من در آوردى این نویسندگان کجا؟!
همچنانکه حدیث عمر به روشنى فریاد مىکند که رسول خدا فرموده استبا آمدن قرآن و شریعتختمیه،تورات و شریعت موسى منسوخ است.پس پیغمبر مطالعه هر کتاب حتى کتب دینى را منع نفرمود،مطالعه خصوص کتابهاى آسمانى منسوخ گذشته را منع کرد.آن حضرت براى اینکه مسلمانان شرایع منسوخ گذشتگان را با شریعت اسلام نیامیزند آنها را از مطالعه تورات منع فرمود.اینکه پیغمبر فرمود آنچه از اهل کتاب مىشنوید نه تصدیق کنید و نه تکذیب نیز ناظر به قصص دینى و احیانا احکام دینى است.حضرت با این جملهها به آنها فهمانید که در دست اهل کتاب راست و دروغ به هم آمیخته است،چون شما اهل تشخیص نیستید،نه تصدیق کنید مباد که دروغى را تصدیق کرده باشید،و نه تکذیب کنید مباد که راستى را تکذیب کرده باشید.کما اینکه جمله«در قرآن حکایت گذشتگان،پیشگویى آینده و قانون حاکم میان شما هست»که در نهج البلاغه نیز آمده است،ناظر به حکایات دینى،آینده اخروى و قوانین مذهبى است و مقصود این است:با آمدن قرآن شما به کتاب آسمانى دیگرى نیاز ندارید.
!۲۹۰ از همه مضحکتر تمسک به آیه و لا رطب و لا یابس الا فى کتاب مبین (۲۹) است که تا آنجا که من اطلاع دارم یک نفر از مفسرین هم این آیه را مربوط به قرآن ندانسته است،همه آن را به لوح محفوظ تفسیر کردهاند.
تصور مسلمین از این آیه و از آن احادیث هرگز آن چیزى نبوده که این آقایان فرض کرده و نتیجه گرفتهاند که این آیه و آن احادیث زمینه فکرى به مسلمین مىداده که غیر قرآن هر کتابى را در هر فنى و هر علمى از بین ببرند.
اکنون نوبت آن است که به نقد دلیل چهارم مرحوم دکتر معین بپردازیم.ایشان به شکلى نقل کردهاند که گویى ابن خلدون قاطعانه درباره کتابسوزى ایران نظر داده است و گویى در نقل ابو الفرج ابن العبرى و عبد اللطیف بغدادى و قفطى و حاجى خلیفه هم هیچ گونه خللى نیست،در صورتى که ایشان قطعا مىدانستهاند که محققین اروپا اخیرا بى پایگى و بى اساسى کتابسوزى اسکندریه را وسیله مسلمین به وضوح به اثبات رسانیدهاند ولى ایشان تنها به نقل انکار شبلى نعمان و مینوى قناعت کرده و رد شدهاند،بدون اینکه به دلیلهاى قاطع آنها توجه کنند.
اکنون ما به طور خلاصه نظریات محققین را درباره کتابسوزى اسکندریه به اضافه نکاتى که به نظر خود ما رسیده نقل مىکنیم،سپس به نقد آنچه به ابن خلدون و حاجى خلیفه درباره کتابسوزى ایران نسبت داده شده مىپردازیم.
غالبا مدعیان کتابسوزى در ایران به کتابسوزى اسکندریه استناد مىکنند.بدیهى است که اگر بى سوادى عرب جاهلیت،تحقیر آموزگارى وسیله فردى از قریش،کتابسوزى عبد الله بن طاهر ایرانى،کتابسوزى قتیبه بن مسلم در خوارزم صد سال بعد از فتوحات اولیه اسلامى، دلیل کتابخانه سوزى اعراب فاتح ایران باشد،کتابسوزى اسکندریه بوسیله شخصیت عاقل و با هوشى نظیر عمرو بن العاص-که طبق نقل از محضر فیلسوف آن روز اسکندریه بهره مىبرده و با او معاشرت داشته-آنهم به فرمان مستقیم خلیفه از مرکز مدینه،نه پیش خود(آنچنانکه قتیبه بن مسلم در خوارزم کرد)به طریق اولى دلیل کتابخانه سوزى در ایران باید شمرده شود.لهذا همیشه از طرف این گروه کتابسوزى اسکندریه با آب و تاب فراوان نقل مىشود.
مقدمتا باید بگوییم که تاریخ اسلام و فتوحات اسلامى چه به طور عموم و چه به طور خصوص(یعنى فتوحات یک منطقه خاص)از اواخر قرن دوم تدوین شده و آن کتب در اختیار ماست.راجع به فتح اسکندریه بالاخص،علاوه بر مورخین اسلامى چند نفر مسیحى نیز فتح این شهر را به دست اعراب با تفصیل فراوان نقل کردهاند.در هیچ یک از کتب اسلامى یا مسیحى یا یهودى و غیر اینها که قبل از جنگهاى صلیبى تالیف شده،نامى از کتابسوزى اسکندریه یا ایران در میان نیست.تنها در اواخر قرن ششم هجرى و اوایل قرن هفتم است که براى اولین بار عبد اللطیف بغدادى که مردى مسیحى است در کتابى به نام الافاده و الاعتبار فى الامور المشاهده و الحوادث المعاینه بارض مصر(که موضوع آن امور و حوادثى است که شخصا مشاهده کرده است و در حقیقتسفر نامه است)آنجا که عمودى را به نام«عمود السوادى»در محل سابق کتابخانه اسکندریه توصیف مىکرده گفته است:
«و گفته مىشود که این عمود یکى از عمودهایى است که بر روى آنها رواقى استوار بوده و ارسطو در این رواق تدریس مىکرده و دارالعلم بوده و در اینجا کتابخانهاى بوده که عمرو عاص به اشاره خلیفه آن را سوخته است.»
عبد اللطیف بیش از این نمىخواسته بگوید که در افواه مردم(و لا بد مسیحیان هم کیش او) چنین شایعهاى بر سر زبانهاستبدون آنکه بخواهد آن را تایید کند،زیرا سخن خود را با«و یذکر»(چنین گفته مىشود،چنین بر سر زبانهاست)آغاز کرده است.همه مىدانیم که در نقل روایت تاریخى یا حدیثى،ناقل اگر سندى داشته باشد مطلب را با ذکر سند نقل مىکند، آنچنانکه طبرى از مورخین و همچنین غالب محدثین انجام مىدهند.بهترین نوع نقل همین نوع است،خواننده را امکان مىدهد که در صحت و سقم نقل تحقیق کند و اگر سند را صحیح یافتبپذیرد.و اگر ناقل بدون ذکر سند و ماخذ نقل کند،دو گونه است:گاهى به صورت ارسال مسلم نقل مىکند،مثلا مىگوید در فلان سال فلان حادثه واقع شد،و گاه مىگوید:گفته مىشود،یا گفته شده است،یا چنین مىگویند که در فلان سال فلان حادثه واقع شد.اگر به صورت اول بیان شود نشانه این است که خود گوینده به آنچه نقل کرده اعتماد دارد ولى البته دیگران به این گونه نقلها که مدرک و ماخذ و سند نقل نشده اعتماد نمىکنند.علماى حدیث چنین احادیثى را معتبر نمىشمارند.محققین اروپایى نیز به نقلهاى تاریخى بدون مدرک و ماخذ اعتنایى نمىکنند و آن را غیر معتبر مىشمارند.!۲۹۲ حداکثر این است که مىگویند فلان شخص چنین نقلى در کتاب خود کرده اما ماخذ و مدرک نشان نداده،یعنى اعتبار تاریخى ندارد.
اما اگر به صورت دوم بیان شود که خود ناقل به صورت«گویند»یا«چنین مىگویند»یا«گفته شده است»و امثال اینها(به اصطلاح با صیغه فعل مجهول)بیان[کند]نشان این است که حتى خود گوینده نیز اعتبارى براى این نقل قائل نیست.عدهاى معتقدند که کلمه«قیل»(گفته شده است)در نقلها،تنها نشانه عدم اعتماد ناقل نیست،اشاره به بى اعتبارى آن نیز هست.
عبد اللطیف این داستان را به صورت سوم نقل کرده که لااقل نشانه آن است که خود او به آن اعتماد نداشته است.بعلاوه،بعید است که عبد اللطیف این قدر بى اطلاع بوده که نمىدانسته است ارسطو پایش به مصر و اسکندریه نرسیده،تا چه رسد که در آن رواق تدریس کرده باشد، بلکه اساسا اسکندریه بعد از ارسطو تاسیس شده،زیرا اسکندریه بعد از حمله اسکندر به مصر تاسیس شد.طرح این شهر در زمان اسکندر ریخته شد و شاید هم در زمان او آغاز به ساختمان شد و تدریجا به صورت شهر در آمد.ارسطو معاصر اسکندر است.
پس خواه عبد اللطیف شخصا به این نقل اعتماد داشته و خواه نداشته است،این نقل ضعف مضمونى دارد،یعنى مشتمل بر مطلبى است که از نظر تاریخى قطعا دروغ است و آن تدریس ارسطو در رواق است.اگر یک نقل و یک روایت مشتمل بر چند مطلب باشد که برخى از آنها قطعا دروغ باشد،نشانه این است که باقى هم از همین قبیل است.سوخته شدن کتابخانه اسکندریه وسیله مسلمین،از نظر اعتبار نظیر تدریس ارسطو در آن محل است.
پس نقل عبد اللطیف،هم ضعف سند دارد زیرا فاقد سند و مدرک است،و هم ضعف مضمونى دارد زیرا مشتمل بر یک دروغ واضح است،و هم ضعف بیانى دارد زیرا به گونهاى بیان شده که نشان مىدهد خود او هم به آن اعتماد ندارد.
علاوه بر همه اینها،اگر عبد اللطیف در عصر فتح اسکندریه مىزیست(قرن اول هجرى)و یا لااقل در عصر مورخینى مىزیست که فتوحات اسلامى از جمله فتح اسکندریه را به طریق روایت از دیگران در کتب خود گرد آوردهاند(قرن دوم تا چهارم هجرى)،این احتمال مىرفت که اتفاقا عبد اللطیف با افرادى برخورده که بى واسطه یا مع الواسطه شاهد جریان بودهاند و براى عبد اللطیف نقل کردهاند و دیگران به چنین افرادى بر نخوردهاند،ولى عبد اللطیف کتاب خود را در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم تالیف کرده است (۳۰) ،یعنى با حادثه فتح اسکندریه که در حدود سالهاى۱۷ و ۱۸ هجرى واقع شده نزدیک به ششصد سال فاصله دارد و در همه این ششصد سال در هیچ کتاب تاریخى و از زبان هیچ مورخى اعم از مسلمان و مسیحى و یهودى و غیره دیده و شنیده نشده،یکمرتبه بعد از این مدت طولانى در کتاب عبد اللطیف دیده مىشود.این جهت،نقل عبد اللطیف را از حد یک نقل بى سند(و به اصطلاح«خبر مرسل»)هم پایینتر مىبرد و به صورت نقلى در مىآورد که قرائن خارجى بر دروغ بودن آن هست.
از همه اینها بالاتر اینکه تواریخ شهادت مىدهند که اساسا کتابخانه اسکندریه چندین بار قبل از آنکه اسکندریه به دست مسلمانان فتح شود مورد تاراج و یغما و حریق واقع شده و هنگامى که مسلمین اسکندریه را فتح کردند اساسا کتابخانهاى به صورت سابق وجود نداشت و تنها کتابهایى در دست افرادى بوده که مسلمین در قرنهاى دوم تا چهارم هجرى از آن کتابها استفاده کردند.
اینجا بار دیگر مثل معروف مصداق پیدا مىکند که شخصى گفت:«امامزاده یعقوب را گرگ بر روى مناره درید».دیگرى گفت:امامزاده نبود و پیغمبرزاده بود،یعقوب نبود و یوسف بود،بالاى مناره نبود و ته چاه بود،تازه اصل مطلب دروغ است،گرگ یوسف را ندرید.من اینجا زمام سخن را به ویل دورانت،مورخ معروف جهانى تاریخ تمدن مىدهم.ویل دورانت مىگوید:
«از جمله دلایل ضعف این روایت(روایت عبد اللطیف)این است که:
۱٫قسمت مهم کتابخانه اسکندریه را مسیحیان متعصب به دوران اسقف«توفینس»به سال ۳۹۲ میلادى(در حدود ۲۵۰ سال قبل از فتح اسکندریه به دست مسلمین)سوزانیده بودند.
۲٫در مدت پنج قرن (۳۱) که از وقوع تا ثبتحادثه مفروض در کتاب عبد اللطیف فاصله بود،هیچ یک از مورخان درباره آن سخن نیاوردهاند در صورتى که«اوتکیوس»مسیحى که به سال ۳۲۲ هجرى(۹۳۳ میلادى) اسقف بزرگ اسکندریه بود،فتح این شهر را به دست عربان با تفصیل فراوان نقل کرده است.به همین جهت غالب مورخان این قضیه را نمىپذیرند و آن را افسانه مىپندارند.نابودى کتابخانه اسکندریه که به تدریج انجام شد از حوادث غم انگیز تاریخ جهان بود.» (۳۲)
ویل دورانت مراحل تدریجى نابودى این کتابخانه را وسیله مسیحیان در تاریخ تمدن ذکر کرده است.علاقهمندان مىتوانند به مجلدات ششم و نهم و یازدهم ترجمه فارسى تاریخ تمدن مراجعه کنند.
گوستاولوبون در تمدن اسلام و عرب مىگوید:
«سوزانیدن کتابخانه اسکندریه که آن را به فاتحین اسلام نسبت دادهاند جاى بسى تعجب است که یک چنین افسانه موهومى چگونه در این مدت متمادى به شهرت خود باقى مانده است و آن را تلقى به قبول نمودهاند.ولى امروز بطلان این عقیده به ثبوت پیوسته و معلوم و محقق گردیده است که خود نصارى پیش از اسلام همچنانکه همه معابد و خدایان اسکندریه را با کمال اهتمام منهدم نمودهاند،کتابخانه مزبور را نیز سوزانیده بر باد دادند،چنانکه در زمان فتح اسلام از کتابهاى مزبور چیزى باقى نمانده بود تا آن را طعمه حریق سازند.
شهر اسکندریه از زمان بناى آن که در ۳۳۲ پیش از میلاد صورت گرفته تا زمان فتح مسلمین یعنى تا مدت هزار سال،یکى از شهرهاى معظم و مهم دنیا به شمار مىرفت.
در عصر ملوک بطالسه تمام حکما و فلاسفه دنیا در این شهر جمع شده،مدارس و کتابخانههاى مهمى تاسیس کرده بودند ولى آن ترقیات علمى آنقدر دوام پیدا نکرد،چندانکه در سال ۴۸ قبل از مسیح رومیان تحتسردارى«سزار»به اسکندریه حمله برده لطمه زیادى به حیات علمى آن وارد ساختند.اگر چه در سلطنت رومیان دوباره این شهر ترقى کرده اهمیتى بسزا پیدا نمود،لکن این ترقى موقتى بوده است،زیرا در اهالى،جنون مناقشات مذهبى پیدا شده و با وجود جلوگیرىهاى سفاکانه امپراطوران روم،روزانه بر شدت آن مىافزود تا زمانى که دیانت مسیح مذهب رسمى مملکت قرار گرفت.آن وقت تئودور حکم کرد تمام معابد و مجسمههاى خدایان و کتابخانههاى بتپرستان (۳۳) را با خاک یکسان نمودند.» (۳۴)
شهر اسکندریه که هم اکنون از شهرهاى معتبر مصر استبه وسیله اسکندر رومى در چهار قرن قبل از میلاد مسیح ساخته و یا طرح ریزى شد و به همین جهت نام اسکندریه یافت.
خلفاى اسکندر در مصر که آنها را«بطالسه»مىخوانند،در آن شهر موزه و کتابخانه و در حقیقت«آکادمى»تاسیس کردند که به صورت یک حوزه علمى عظیم درآمد.بسیارى از دانشمندان اسکندریه با اکابر یونان برابرى مىکنند و از مشاهیر علمى جهاناند.
حوزه اسکندریه از قرن سوم و دوم قبل از میلاد آغاز شده و تا قرن چهارم بعد از میلاد ادامه یافت.مصر به طور کلى در دوره اسکندر و خلفایش زیر نفوذ سیاسى یونان بود.بعد که تمدن یونانى به افول گرایید و میان روم-که مرکزش رم فعلى در ایطالیا بود-با یونان جنگ در گرفت و روم بر یونان غلبه کرد،مصر و اسکندریه نیز تحت نفوذ سیاسى روم واقع شد.دولت روم در حدود چهار قرن بعد از میلاد منقسم شد به روم شرقى که مرکزش قسطنطینیه(استانبول فعلى)بوده و روم غربى که مرکزش رم در ایطالیا بوده است.روم شرقى به مسیحیت گرایید و مسیحیت،هم روى تمدن یونان و هم روى تمدن روم اثر منفى گذاشت،و قرون وسطاى غربى که دوره انحطاط غرب است تقریبا از همین وقت(از انقسام روم به شرقى و غربى)آغاز مىشود.
پس از گرایش روم شرقى به مسیحیت،سایه مسیحیت-که تدریس علوم و فلسفه را بر خلاف اصول دین مسیح مىدانست و علما و فلاسفه را کافر و گمراه و گمراه کننده مىشمرد-بر حوزه اسکندریه سنگینى کرد و دستبردها و تاراجها و سوزانیدنهاى متناوب این کتابخانه بار دیگر بعد از حمله سزار در ۴۸ میلادى آغاز گشت.
قسطنطین اول،امپراطور روم شرقى اولین امپراطورى است که به مسیحیت گرایید. ژوستىنین از اخلاف قسطنطین،در قرن ششم میلادى حوزه آتن را رسما تعطیل کرد و قبلا در قرن چهارم حوزه اسکندریه تعطیل و یا تضعیف کامل شده بود.تعطیل حوزه آتن در سال۵۲۹ میلادى صورت گرفت،یعنى چهل و یک سال قبل از تولد رسول اکرم و هشتاد و یک سال قبل از بعثت ایشان و نود و چهار سال قبل از هجرت و صد و پنجسال قبل از رحلت ایشان و صد و بیست و اند سال قبل از فتح اسکندریه به دست مسلمین.
از مجموع آنچه گفتیم معلوم شد که این کتابخانه را بت پرستان و مشرکان تاسیس کردند و مسیحیان آن را از بین بردند،ولى بعد از جنگهاى صلیبى میان مسیحیان و مسلمین که در حدود دویستسال طول کشید(قرن پنجم و ششم هجرى)مسیحیان از یک طرف با تمدن و فرهنگ اسلامى آشنا شدند و این تمدن به آنها آگاهى داد،و از طرف دیگر پس از شکست نهایى از مسلمین سخت کینه مسلمین را در دلهاى خود پختند و به جنگ اعصاب علیه مسلمین دست زدند.آن اندازه علیه اسلام و قرآن و رسول اکرم و مسلمانان شایعه ساختند که موجب شرمسارى متمدنهاى مسیحى قرون جدیده است و مىبینیم که به جبران مافات«عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن» (۳۵) مىنویسند.شایعه کتابسوزىها وسیله مسلمین جزء همین شایعات است که احیانا برخى از مسلمین نیز از قرن هفتم به بعد بدون اینکه شایعهها را بدانند،به صورت«شایع است»یا«گفته مىشود»یا«چنین روایت مىشود»در کتابهاى خود منعکس کردهاند،غافل از آنکه سازنده شایعه مسیحیان صلیبى مىباشند و انگیزهشان بد نام کردن مسلمین است.و در قرن اخیر که استعمار،برانگیختن احساسات ملى مسلمین را علیه اسلام و مسلمین صدر اول در صدر برنامه خود قرار داده،امثال پور داود این افسانه را به صورت یک حادثه تاریخى در آوردند و به نقلهایى نظیر نقل عبد اللطیف پر و بال دادند و به صورت یک نقل تاریخى به خورد دانش آموزان و دانشجویان بى خبر دادند.
تا اینجا سخن عبد اللطیف را نقل و بررسى کردیم.اکنون به نقد سخن ابو الفرج ابن العبرى بپردازیم.
ابو الفرج یک طبیب یهودى است که در سال۶۲۳ هجرى در ملطیه(آسیاى صغیر)تولد یافته و پدرش دین یهود را ترک کرده و به نصرانیت گراییده است.ابو الفرج نیز آغاز تحصیلات خود را به فراگرفتن اصول نصرانیت گذرانده است.او به زبان سریانى و عربى آشنایى کامل داشته است.تاریخى مبسوط به زبان سریانى نوشته که ماخذ آن کتب سریانى،عربى،یونانى بوده است.در آن کتاب ذکرى از کتابسوزى مسلمین در اسکندریه وجود ندارد و خلاصهاى از آن کتاب به عربى به نام مختصر الدول نوشت که مىگویند همه نسخههاى آن ناتمام و ناقص است،و عجب این است که مىگویند با اینکه مختصر الدول خلاصه آن تاریخ مفصل سریانى است مشتمل بر مطالبى است که در اصل مفصل سریانى نیست،از جمله آنها داستان کتابسوزى اسکندریه وسیله مسلمین است.
کتاب مختصر الدول را مردى به نام«دکتر پوکوک»که پروفسور کالج اکسفورد بوده و از اشخاصى است که در نشر اکاذیب علیه مسلمین دست داشته است،طبع و نشر کرده و به زبان لاتین هم ترجمه نموده است.از آن وقت و به وسیله این کتاب و این شخص شایعه کتابسوزى مسلمین در اسکندریه در اروپا رواج یافت،تا آنکه در قرون اخیره وسیله محققین اروپایى امثال گیبون و کریل و گوستا و لوبون و دیگران این شایعه تکذیب شد (۳۶) .
داستان کتابسوزى در کتاب مختصر الدول به این شکل آمده است:
«در آن زمان،یحیى نحوى که به زبان ما به«غرماطیقوس»یعنى نحوى ملقب بوده است،در میان عرب مقام شهرت را حائز گردید.مشارالیه ساکن اسکندریه بوده است و مذهبا نصرانى و جزء فرقه یعقوبى بود و مخصوصا عقیده ساورى(؟)را تایید مىنمود.او در آخر مذهب تنصر را ترک گفته و تمام علماى نصاراى مصر نزد او جمع شده نصیحت نمودند که از کفر و زندقه بیرون آید ولى او قبول ننمود.وقتى که علما مایوس شدند وى را از مناصبى که دارا بود انداختند،و او تا مدتى به همین حال باقى و زنده بود تا آنکه عمرو بن عاص(فرمانده مسلمین در فتح مصر)وارد مصر گردید.
روزى یحیى نزد وى حاضر شد.عمرو از مقام علم و فضل او واقف گردیده و خیلى از او احترام نمود.فاضل مشارالیه شروع به یک رشته سخنان حکیمانهاى نمود که اعراب ابدا با آن آشنا نبودند.سخنان مزبور در دماغ عمرو فوق العاده مؤثر واقع گردیده فریفته وى شد.نظر به اینکه عمرو از اشخاص با هوش و عاقل و فکور بود مصاحبت وى را اختیار نمود و هیچ وقت او را از خودش جدا نمىساخت.
یک روز یحیى به عمرو اظهار داشت که هر چه در اسکندریه هست در تصرف شما مىباشد، البته آنچه براى شما مفید مىباشد ما را به آن کارى نیست ولى چیزهایى که چندان محل حاجتشما نیستخواهش مىکنم که آنها را به خود ما واگذار کنید که استحقاق ما به آنها بیشتر مىباشد.عمرو پرسید که آنها چیستند؟در جواب گفت:کتب حکمت و فلسفه مىباشند که در کتابخانه دولتى ذخیره شدهاند.
عمرو اظهار داشت که من در این باب باید از خلیفه(عمر)دستور بخواهم و الا از خودم نمىتوانم قبلا اقدامى کنم.چنانکه عین واقعه را به خلیفه اطلاع داده و کسب تکلیف نمود،در جواب نوشت:اگر این کتابها موافق با قرآن مىباشند هیچ ضرورتى به آنها نیست و اگر مخالف با قرآناند تمام آنها را بر باد ده.
بعد از وصول این جواب،عمرو شروع به انهدام کتابخانه نموده مقرر داشت که بین حمامیهاى اسکندریه کتابها را تقسیم کردند و از این رو در مدت شش ماه تمام کتب را سوزانیده بر باد داد.و آنچه واقع شده بدون استعجاب قبول نما.» (۳۷)
متاسفانه با این توصیه و خواهش جناب ابو الفرج(اگر واقعا این قضیه را او خود آورده باشد)و یا استدعاى جناب پروفسور پوکوک،این افسانه نه با استعجاب و نه بدون استعجاب قابل قبول نیست.گذشته از آنچه در نقد سخن عبد اللطیف گفتیم- که یک روایت تاریخى بدون ذکر سند و ماخذ و مدرک به هیچ وجه قابل قبول نیست،بویژه که بعد از ششصد سال این نقل بى سند و بى ماخذ مطرح شود و قبلا احدى از آن و لو بدون سند و ماخذ ذکرى نکرده است و بعلاوه گفتیم از نظر محققان این مطلب به ثبوت رسیده که اساسا در موقع فتح اسکندریه به دست مسلمین از کتابخانه چیزى باقى نمانده بود و موضوع از اصل منتفى بوده است-دلایل و قرائن دیگرى علیه این گزارش وجود دارد:
اولا در این داستان،قهرمان یحیى نحوى فیلسوف معروف است.طبق اسنادى که اخیرا تحقیق شده وى در حدود صد سال قبل از فتح اسکندریه در گذشته است و ملاقات وى با عمرو افسانه است (۳۸) .عجیب این است که شبلى نعمان با اینکه مىنویسد که وى یکى از حکماى هفتگانهاى است که در اثر فشار ژوستىنین از روم به ایران آمدند و خسرو انوشیروان از آنها پذیرایى کرد،اصل ملاقات یحیى با عمرو را مورد تایید قرار مىدهد،توجه نمىکند که از مهاجرت آن حکما به ایران تا فتح اسکندریه بیش از صد و بیستسال فاصله است،عادتا امکان ندارد یحیى که در حدود صد و بیستسال قبل از فتح اسکندریه حکیمى نامبردار و معروف بوده است،هنگام فتح اسکندریه به صورت یکى از ندیمان عمرو به حیات خود ادامه دهد.بنابر این نقلهایى که ملاقات یحیى با عمرو را ذکر کردهاند،هر چند نامى از کتابخانه نبردهاند بى اساس است.
داستان ملاقات یحیى با عمرو در روایت ابو الفرج نظیر داستان تدریس ارسطو در اسکندریه در روایت عبد اللطیف است،وضاعان و قصه پردازان به انطباق قصه با تاریخ توجه نکردهاند.
ثانیا در متن قصه آمده است که پس از آنکه دستور خلیفه به نابودى کتابها رسید،عمرو کتابها را به حمامهاى اسکندریه تقسیم کرد و تا مدت شش ماه خوراک حمامهاى اسکندریه بود،و با توجه به اینکه اسکندریه در آن وقتبزرگترین شهر مصر و یکى از بزرگترین شهرهاى جهان آن روز بوده است و خود عمرو در گزارشى که با اعجاب فراوان براى خلیفه از این شهر مىدهد مىنویسد:«در این شهر چهار هزار حمام،چهار هزار عمارت عالى،چهل هزار یهودى جزیه پرداز،چهار صد تفریحگاه دولتى،دوازده هزار سبزى فروش که سبزى تازه مىفروشند وجود دارد»،باید چنین فرض کنیم که در مدت شش ماه چهار هزار حمام از این کتابها گرم مىشدهاند،یعنى آنقدر کتاب بوده است که اگر یک حمام را مىخواستند با آن گرم کنند براى قریب به هفتصد هزار روز یعنى در حدود دو هزار سال آن حمام کافى بود.عجیبتر آنکه طبق آنچه در متن گزارش ابو الفرج آمده،همه آن کتابها در حکمت و فلسفه بوده نه در موضوع دیگر.اکنون خوب است کمى بیندیشیم آیا از آغاز پیدایش تمدن تا امروز که قرنهاست صنعت چاپ پیدا شده و در شکل سرسام آورى نسخه بیرون مىدهد،این اندازه کتاب حکمت و فلسفه که براى سوخت چهار هزار حمام در مدت شش ماه کافى باشد وجود داشته است؟
باز خوب استبیندیشیم چنین کتابخانهاى چه مساحتى را اشغال کرده بوده است؟کتابها به صورت انبار شده مانند انبار کاه گندم نبوده،بلکه به صورت چیده شده در قفسهها بوده،زیرا مورد استفاده مردم بوده است،و لهذا در گزارشى که از یک کشیش مسیحى در قرن چهارم بعد از میلاد رسیده که از ناحیه امپراطور وقت مامور شده بود کتابخانه را از بین ببرد،چنین آمده که:«من قفسههاى آن را در آن وقت از کتاب بکلى خالى یافتم» (۳۹) .یک رواق که آقاى عبد اللطیف هم آن را مشاهده کرده بوده که هیچ،مساحتیک شهر هم شاید براى چنین کتابخانهاى کافى نباشد.
امروز کتابخانههاى بسیار بزرگ در اثر پیشرفت صنعت چاپ و وجود امکانات بى سابقه در تاریخ بشر،در جهان خصوصا آمریکا و شوروى وجود دارد،همچنانکه شهرهاى بسیار بزرگ و بى سابقه در تاریخ بشر در جهان امروز وجود دارد.من باور ندارم امروز هم کتابخانهاى وجود داشته باشد که کتابهایش براى گرم کردن حمامهاى شهرى که آن کتابخانه در آنجا ستبراى مدت شش ماه کفایت کند.
!۳۰۱ اینها همه دلیل افسانه بودن این داستان است و تنها در دنیاى افسانهها نظیرى برایش مىتوان یافت.گویند مردى در وصف شهر هرات که مدعى بود روزگارى فوق العاده بزرگ و پر جمعیتبوده داد سخن مىداد،کار را به جایى رسانید که گفت:در آن وقت در هرات بیست و یک هزار احمد یک چشم کلهپز وجود داشته است!!!با توجه به اینکه همه نامشان احمد نبوده و همه احمد نامها یک چشم نبودهاند و همه احمدهاى یک چشم کلهپز نبودهاند،پس اگر فقط عدد احمدهاى یک چشم کلهپز به بیست و یک هزار نفر مىرسیده،حساب کنید و ببینید عدد سایرین چقدر بوده است؟!اگر اولین و آخرین را روى زمین جمع کنیم قطعا باز هم کافى نیست.
داستان ابو الفرج چیزى شبیه داستان احمد یک چشم کلهپز است.لذا نویسندگان دائره المعارف انگلیسى بنابر نقل شبلى نعمان قصه ابو الفرج را جزء فکاهیات به حساب آوردهاند.
ثالثا همان طورى که شبلى نعمان و برخى محققان غربى گفتهاند،در آن عصر کتابها از پوستبوده و ابدا به درد سوخت نمىخوردند و بدین جهت آنها را براى سوختبه کار بردن یک کار لغو و بیهوده دیگرى بوده.شبلى نعمان از شخصى به نام مسیو در پیر نقل مىکند که گفته: «ما یقین داریم که حمامیان اسکندریه تا وقتى که براى سوخت مواد دیگرى حاضر داشتند هیچ وقت کتابهایى را که روى پوست تدوین یافته به مصرف سوخت نمىرسانیدند و سخن اینجاست که قسمت اعظم کتب مزبوره از پوست تشکیل یافته بودند» (۴۰) .
رابعا اگر چنین کتابخانهاى در اسکندریه بود،قطعا عمرو در گزارش خود از این شهر به خلیفه که در تواریخ مضبوط است نامى هم از آن مىبرد.در آن گزارش از تفریحگاههاى دولتى و سبزى فروشهاى شهر سخن به میان آمده اما از کتابخانه سخنى نیست.
خامسا اسکندریه پس از فتح وسیله عمرو عاص،قرار داد صلح با مسلمین بست و مردم آنجا«اهل ذمه»به شمار مىرفتند و مقررات«اهل ذمه»درباره آنها اجرا مىشد،یعنى جان و مال و ناموس و حتى معابد و آزادى عبادتشان محترم بود و حکومت اسلامى خود را ضامن و مسؤول آنها مىدانست.عمرو بن عاص در عهدنامه خود با مردم مصر چنین نوشت:«این پیمان امنیتى است که عمرو به مردم مصر مىدهد که جان و خون و اموال و مساکن و سایر امورشان در امان است» (۴۱) و طبق آنچه از معجم البلدان نقل شده،تصریح شده است که:«زمین مردم مصر،اموال و سرمایههاى آن مردم همه متعلق به خودشان است و کسى حق تعرض ندارد» (۴۲) .
به طور کلى مىدانیم که سیره مسلمین با اهل کتاب همواره اینچنین بوده که آنها را پس از فتح در«ذمه»خود قرار مىدادند و از آنها جزیه مىگرفتند و در مقابل این جزیه عهدهدار امنیت جان و مال و حیثیت و معابد آنها مىشدند.در اسکندریه نیز چنین شد.اگر در نقل ابو الفرج آمده بود که مسلمانان هنگام فتح اسکندریه قبل از عقد پیمان صلح با مردم آنجا چنین کارى کرده بودند تا حدى قابل قبول بود،اما گزارش ابو الفرج مىگوید این جریان مدتها بعد از فتح اسکندریه،در اثر تذکرى که از طرف یحیى نحوى داده شد رخ داده است.اینکه مسلمین بعد از قرار صلح دستبه چنین کارى بزنند مخالف سیره و سنت آنهاست.
سادسا آنچه از احوال عمرو و عمر اطلاع داریم این جریان را تایید نمىکند.اما عمرو شخصا مردى مدبر و با هوش و مستقل الفکر بوده و اگر نظر خاصى داشتبه هر شیوهاى بود بر عمر تحمیل مىکرد.تواریخ مىنویسد که عمر چندان رغبتى به فتح مصر نشان نمىداد و عمرو عاص نظر خود را بر او تحمیل کرد،تا آنجا که مىگویند از عمر کسب اجازه کرد اما پیش از آنکه اجازه برسد حمله را شروع کرد.اگر چنین مىبود که در متن قصه آمده که یحیى نحوى به صورت ندیم و معاشر عمرو در آمده بود و عمرو به حکم عقل و هوش ذاتى از سخنان حکیمانه یحیى لذت مىبرد و استفاده مىکرد،عمرو در نامه خود به عمر طورى گزارش مىداد که کتابخانه مورد علاقه دوست دانشمندش محفوظ بماند،نه اینکه به کسب اجازه سادهاى قناعت کند و به محض رسیدن نامه خلیفه بدون آنکه بار دیگر نامهاى بنویسد فورا در جلو چشم دوست دانشمندش کتابهایى را که از جان براى دوستش عزیزتر بود طعمه آتش نماید.بعلاوه،سیره عمرو در اسکندریه سیره یک فاتح علاقهمند به اصلاح و عمران و آبادى بوده است نه سیره یک جبار و ستمگر از قبیل قتیبه بن مسلم.ویل دورانت مىنویسد:
«عمرو با عدالتحکومت کرد.قسمتى از مالیاتهاى گزاف را به پاک کردن کانالها و تعمیر پلها و تجدید معبر آبى که به روزگار سلف نیل را به بحر احمر مىپیوسته بود (۴۳) اختصاص داد و کشتیها از مدیترانه به اقیانوس هند راه توانستند یافت.این معبر آبى بار دیگر به سال ۱۱۴ هجرى(۷۳۲ میلادى)از شن پر شد و متروک ماند.» (۴۴)
از فردى که فکر اجتماعىاش در این سطح بوده است نمىتوان باور کرد که کتابخانهاى را آتش بزند.
و اما عمر هر چند مردى خشن بوده است،ولى احدى در هوش و دور اندیشى او تردید ندارد. عمر براى اینکه همه مسؤولیتها را شخصا بر عهده نگیرد و بعلاوه از فکر و اندیشه دیگران استمداد جوید،معمولا در مسائل مهم خصوصا در سیاستخارجى حکومتش شورا تشکیل مىداد و به مشورت مىپرداخت که در کتب تاریخ مسطور است و به دو نمونهاش به تناسب در نهج البلاغه اشاره شده است.در هیچ تاریخى دیده نشده که عمر درباره کتابخانه اسکندریه شورایى تشکیل داده باشد و با کسى مشورت کرده باشد.بسیار بعید است که چنین تصمیمى را بى مشورت اتخاذ کرده باشد.بعلاوه،اگر عمر چنین اندیشهاى مىداشت که ما با وجود قرآن به هیچ کتاب دیگر احتیاج نداریم،قطعا این اندیشه دیگر را هم داشت که با وجود مساجد احتیاج به معبد دیگر نداریم.پس چرا در قراردادهاى خود کلیساها و کنسیهها و حتى آتشکدهها را تحمل مىکند و بلکه دولت اسلامى را متعهد حفظ و نگهدارى آنها در ازاى شرایط ذمه مىداند؟
سابعا فرضا عمرو بن العاص چنین دستورى داده باشد،آیا باورى است که مردم مسیحى و یهودى اسکندریه بدون هیچ عکس العمل مخالفى آن کتابها را که محصول فرهنگ و تاریخشان بوده،مانند انبار هیزم تحویل بگیرند و بسوزانند و حتى مخفیانه آن کتابها را در نبرند و مخفى نسازند؟!
اما نقل قفطى،عینا همان است که ابو الفرج نقل کرده است.همه ایرادهایى که بر نقل ابو الفرج وارد استبر این نیز وارد است.و همچنانکه ابو الفرج در کتاب تاریخ مفصل خود که به سریانى نوشته این قصه را نیاورده و اما در مختصر الدول که به عربى است و خلاصه آن است آورده و این مایه شگفتى است،قفطى نیز در کتابى که در تاریخ مصر نوشته (۴۵) ذکرى از این قصه عجیب نکرده است،اما در کتاب اخبار العلماء باخبار الحکماء که تاریخ فلاسفه است در ذیل احوال یحیى نحوى این قصه را بدون ذکر هیچ مدرکى آورده است.بنابر این در نقل قفطى نیز یحیى نحوى یکى از دو قهرمان قضیه است و همه آن کتابها که در حکمت و فلسفه بوده به قدرى بوده که چهار هزار حمام را در مدت شش ماه گرم کرده است.
قفطى مدعى است که یحیى نحوى در ابتدا«کشتیران»بوده،در سن چهل و پنجسالگى عشق تحصیل به سرش زده و بعد،هم فیلسوف شده و هم پزشک و هم ادیب و هم به مقام اسقفى اسکندریه رسیده است.
در موضوع یحیى نحوى نوعى ابهام در تاریخ هست.آنچه مسلم است مردى فیلسوف و اسقف در دوره قبل از اسلام به نام یحیى نحوى وجود داشته است و همان است که بر رد ابرقلس و ارسطو و در دفاع از اصول مسیحیت کتاب نوشته و بوعلى در نامه معروفش به ابوریحان بیرونى از او به زشتى یاد مىکند و مدعى است که او نه از روى عقیده بلکه به خاطر عوام فریبى مردم نصارى آن کتابها را نوشته است.از طرف دیگر،ابن الندیم در الفهرست از یحیى نحوى نام مىبرد که با عمرو بن العاص ملاقات داشته است،بدون ذکرى از کتابخانه اسکندریه.در کتاب معتبر صوان الحکمه ابو سلیمان منطقى مىنویسد.او در زمان عثمان و معاویه دیده شده است.علیهذا یا نقل ابن الندیم و ابو سلیمان بى اساس است و یا آن کس که در زمان عمرو بن العاص و معاویه بوده استیحیى نام دیگرى بوده غیر آن که شخصیتى محسوب مىشود و شروح زیادى بر کتب ارسطو و غیره نوشته و اسقف اسکندریه بوده است. بعید نیست کسانى که داستان کتابخانه اسکندریه را ساختهاند،از ذکر نام یحیى نحوى در کلام ابن الندیم و ابو سلیمان استفاده کرده و داستان را پرداختهاند.به هر حال،آنچه مسلم استیحیى نحوى اسکندرانى فیلسوف و پزشک و شارح ارسطو و اسقف معروف اسکندریه، دوره عمرو عاص و معاویه را درک نکرده است.
اما حاج خلیفه.این مرد از متاخرین است و در قرن یازدهم هجرى مىزیسته است.او یک کتابشناس و فهرست نویس است نه مورخ.کتاب معروف او کشف الظنون است که فهرست کتب است و در فن خود با ارزش مىباشد.جملهاى که از او نقل شده دو قسمت است.قسمت اول این است که«عرب در صدر اسلام علومى را که مورد توجه قرار مىداد سه قسمتبود:زبان، دیگر احکام شریعت،سوم پزشکى که اندکى قبلا هم از آن بهره داشت و بعلاوه مورد نیازش بود،ولى به علوم دیگر نمىپرداخت زیرا نمىخواست پیش از آنکه پایههاى اسلام استوار شود علوم بیگانه در میان مردم رایج گردد».
سخن حاج خلیفه تا اینجا سخن درستى است.ما در بخش«خدمات ایران به اسلام»آغاز و کیفیت نشو و نماى علوم را در اسلام بررسى خواهیم کرد.علوم اسلامى از قرائت،فقه،دستور زبان آغاز گشت.در ابتدا توجهى به علوم فلسفى یا طبیعى یا ریاضى نبود.تدریجا به این علوم توجه شد.قسمت دوم سخن حاج خلیفه این است:«حتى گفته مىشود که عرب هنگام فتح شهرها کتابهایى که به دست مىآورد مىسوخت».
مىبینیم که حاج خلیفه نیز با اینکه مورخ نیست،نکتهاى را که اهل نقل و روایت رعایت مىکنند رعایت کرده است،نگفته است که عرب هنگام فتح شهرها کتابها را مىسوزانید که اظهار نظر و تایید در قضیه محسوب شود،مىگوید:«گفته مىشود چنین…».شک ندارد که در زمان حاج خلیفه که در قرن یازدهم بوده چنین سخنى گفته مىشده است.چهار قرن بوده که این سخن گفته مىشده و طبعا قرن به قرن بیشتر بر سر زبانها مىآمده است.مثل این است که ما امروز بگوییم گفته مىشود و بسیار هم گفته مىشود که مسلمانان صدر اول هر جا کتابى مىیافتند مىسوختند.اگر ما امروز چنین سخن بگوییم دروغ نگفتهایم،چنانکه دیدیم از زمان عبد اللطیف و ابو الفرج و قفطى شروع شد.
پس حاج خلیفه علاوه بر اینکه مانند عبد اللطیف و دیگران سندى و ماخذى ذکر نکرده است،چیز تازهاى نگفته است،آنچه را که در افواه در زمانش گفته مىشده با صیغه فعل مجهول(و یروى)به نشانه غیر قابل اعتماد بودن منعکس کرده است.
بعد از عبد اللطیف افراد دیگرى عین عبارت عبد اللطیف را در کتابهاى خود منعکس کردهاند که چون معلوم است نقل سخن عبد اللطیف است قابل بحث و!۳۰۶ بررسى نیست. مثلا مقریزى کتابى در تاریخ مصر نوشته که به نام«خطط مقریزى»معروف است.وى آنجا که مانند یک مورخ فتح اسکندریه را ذکر کرده نامى از کتابسوزى نبرده است،اما آنجا که به توصیف«عمود السوارى»-که عبد اللطیف هم عبارت معروف خود را در ذیل توصیف آن گفته است-مىرسد،عین عبارت عبد اللطیف را حرف به حرف تکرار مىکند.این خود مىرساند که مقریزى کوچکترین اعتمادى به این نقل نداشته است والا لااقل این را در ضمن فتح اسکندریه مىآورد و یا لفظ«و یذکر»(چنین گفته مىشود)را مىانداخت.
اکنون نوبت آن است که به نقد سخن ابن خلدون که درباره خصوص کتابسوزى در ایران سخن گفته استبپردازیم.اگر به اصل عبارت ابن خلدون مراجعه نکنیم و به نقل پور داود در یشتها که آقاى دکتر معین از آنجا نقل کردهاند اعتماد کنیم،باید بگوییم ابن خلدون که خود یک مورخ است و او را با عبد اللطیف که صرفا یک طبیب است و مىخواسته سفرنامه بنویسد یا ابو الفرج که او نیز طبیب است و یا حاج خلیفه فهرست نویس و حتى با قفطى تاریخ الحکما نویس نباید مقایسه کرد،او خود یک مورخ و مؤلف تاریخ عمومى است،بنابر این اگر به ضرس قاطع اظهار نظر کند و لو مدرک نشان ندهد باید گفتسند و ماخذى در کار بوده است.
ولى متاسفانه ابن خلدون نیز اظهار نظر نکرده و به صورت فعل مجهول بیان کرده است.او هم سخن خود را با جمله«و لقد یقال»آغاز کرده است(همانا چنین گفته مىشود).بعلاوه،ابن خلدون در صدر سخنش جملهاى اضافه کرده که بیشتر موجب ضعف قضیه مىشود.او بعد از آنکه طبق اصل اجتماعى خاص خودش(که مورد قبول دیگران نیست و آن اینکه هر جا که ملک و عمران گسترش یافته باشد علوم عقلى خواه ناخواه گسترش مىیابد)نتیجه مىگیرد که در ایران که ملک و عمران گسترش عظیم یافته بوده است نمىتواند علوم عقلى گسترش نیافته باشد،مىگوید:«و همانا گفته مىشود که این علوم از ایرانیان به یونانیان رسید آنگاه که اسکندر دارا را کشت و بر ملک کیانى تسلط یافت و بر کتابها و علوم بى حد و حصر آنها استیلا یافت و چون سرزمین ایران فتح شد و در آنجا کتب فراوان دیدند،سعد وقاص به عمر نامه نوشت…».
چنانکه مىدانیم اینکه اسکندر از ایران کتابهایى به یونان برده باشد و بعد از فتح ایران به دست اسکندر یونانیان به علوم تازهاى دستیافته باشند،مطلبى است!۳۰۷ که هیچ تاریخى آن را یاد نکرده است و هیچ اساسى ندارد.آقاى پور داود در اینجا دغلى فرموده،قسمت اول را که هم مشتمل بر فعل مجهول«و لقد یقال»است و هم مشتمل بر داستان مجعول حمل کتب و علوم ایران به یونان استحذف کرده است و به نتیجه گیرى پرداخته است.
ماخذ شایعهاى که ابن خلدون اشاره کرده با ماخذ شایعه کتابسوزى اسکندر على الظاهر دو تاست.شایعه کتابسوزى اسکندریه را مسیحیان ساختهاند براى آنکه این جنایت را از گردن خودشان که عامل اصلى هستند بر دارند و به گردن مسلمین بیندازند،ولى ماخذ شایعهاى که ابن خلدون اشاره کرده است على الظاهر«شعوبیه»اند.خود ابن خلدون نیز خالى از تمایل شعوبى و ضد عربى نیست.
شعوبیان ایرانى شعارشان این بود:«هنر نزد ایرانیان است و بس».از ظاهر عبارت ابن خلدون شاید بشود استفاده کرد که مىخواستهاند مدعى شوند همه علوم یونان از ایران است،در صورتى که مىدانیم اسکندر در زمان ارسطو به ایران حمله کرد و تمدن و فرهنگ یونان در آن وقت در اوج شکوفایى بود.
مطلب دیگر این است که آنچه تاکنون از ابن خلدون نقل شده از مقدمه اوست که کتابى است فلسفى و اجتماعى.تاکنون ندیدهایم که این مطلب را کسى از خود تاریخ او که به نام العبر و دیوان المبتدا و الخبر است نقل کرده باشد.ابن خلدون اگر براى این قصه ارزش تاریخى قائل بود،باید در آنجا نقل کرده باشد.
متاسفانه تاریخ ابن خلدون در اختیارم نیست،ولى اگر چیزى در آنجا مىبود بسیار بعید است که رندان غافل مانده باشند.اگر چنین مطلبى در خود تاریخ ابن خلدون بود،از آنجا نقل مىشد و نه از مقدمه.باید به خود تاریخ ابن خلدون مراجعه شود.
در مورد کتابخانه اسکندریه،علاوه بر نبودن ماخذ و علاوه بر اینکه ناقلها به صورت فعل مجهول که نشانه بى اعتمادى است نقل کردهاند،یک سلسله قرائن خارجى هم بر دروغ بودن قضیه بود،از آن جمله اینکه تاریخ مىگوید این کتابخانه قرنها قبل از اسلام به باد رفته است.
در مورد کتابسوزى ایران نیز برخى قرائن خارجى در کار است.یکى اینکه اساسا تاریخ وجود کتابخانهاى را در ایران ضبط نکرده است،بر خلاف کتابخانه اسکندریه که وجود چنین کتابخانهاى در سالهاى میان سه قرن قبل از میلاد تا حدود!۳۰۸ چهار قرن بعد از میلاد قطعى تاریخ است.اگر در ایران کتابخانههایى وجود مىداشت،فرضا سوختن آنها ضبط نشده بود،اصل وجود کتابخانه ضبط مىشد خصوصا با توجه به اینکه مىدانیم اخبار ایران و تاریخ ایران بیش از هر جاى دیگر در تواریخ اسلامى بوسیله خود ایرانیان یا اعراب ضبط شده است.
دیگر اینکه در میان ایرانیان یک جریان خاص پدید آمد که ایجاب مىکرد اگر کتابسوزى در ایران رخ داده باشد حتما ضبط شود و با آب و تاب فراوان هم ضبط شود و آن جریان شعوبیگرى است.شعوبیگرى هر چند در ابتدا یک نهضت مقدس اسلامى عدالتخواهانه و ضد تبعیض بود،ولى بعدها تبدیل شد به یک حرکت نژاد پرستانه و ضد عرب.ایرانیان شعوبى مسلک،کتابها در مثالب و معایب عرب نوشتند و هر جا نقطه ضعفى از عرب سراغ داشتند با آب و تاب فراوان مىنوشتند و پخش مىکردند،جزئیاتى از لابلاى تاریخ پیدا مىکردند و از سیر تا پیاز فروگذار نمىکردند.
اگر عرب چنین نقطه ضعف بزرگى داشت که کتابخانهها را آتش زده بود خصوصا کتابخانه ایران را،محال و ممتنع بود که شعوبیه که در قرن دوم هجرى اوج گرفته بودند و بنى العباس به حکم سیاست ضد اموى و ضد عربى که داشتند به آنها پر و بال مىدادند دربارهاش سکوت کنند،بلکه یک کلاغ را صد کلاغ کرده و جار و جنجال راه مىانداختند،و حال آنکه شعوبیه تفوه به این مطلب نکردهاند و این خود دلیل قاطعى استبر افسانه بودن قصه کتابسوزى ایران.
سخن ما درباره کتابسوزى ایران و اسکندریه به پایان رسید.خلاصه سخن این شد که تا قرن هفتم هجرى یعنى حدود ششصد سال بعد از فتح ایران و مصر،در هیچ مدرکى(چه اسلامى و چه غیر اسلامى)سخن از کتابسوزى مسلمین نیست.براى اولین بار در قرن هفتم این مساله طرح مىشود.کسانى که طرح کردهاند اولا هیچ مدرک و ماخذى نشان ندادهاند و طبعا از این جهت نقلشان اعتبار تاریخى ندارد،و اگر هیچ ضعفى جز این یک ضعف نبود،براى بى اعتبارى نقل آنها کافى بود.
تازه همه آنها به استثناى ابو الفرج و قفطى وجود شایعهاى را بر زبانها روایت کردهاند نه وقوع حادثه را،و در شریعت روایت و قانون نقل تاریخى،هر گاه مورخ به جاى نقل حادثهاى،«بر سر زبانها بودن»آن حادثه را نقل کند،یعنى به جاى آنکه!۳۰۹ بگوید چنین حادثهاى واقع شده بگوید«گفته مىشود چنین حادثهاى واقع شده»نشانه این است که حتى خود گوینده اعتمادى به وقوع آن حادثه ندارد.
و بعلاوه،نقلهاى قرن هفتم که ریشه و منبع سایر نقلهاستیعنى نقل عبد اللطیف و ابو الفرج و قفطى در متن خود مشتمل بر دروغهاى قطعى است که سند بى اعتبارى آنهاست.
و علاوه بر همه اینها،چه در مورد ایران و چه در مورد اسکندریه قرائن خارجى وجود دارد که فرضا این نقلها ضعف سندى و مضمونى نمىداشت،آنها را از اعتبار مىانداخت.
ممکن استبراى خواننده محترم این تصور پدید آید که ما درباره این مطلب به اطناب سخن راندیم و کار نقد را به اسراف کشاندیم،همین مختصر که در اینجا گفته شد کافى بود و حداکثر اندکى بیشتر تفصیل داده مىشد.
تصدیق مىکنم که اگر قصه کتابسوزى صرفا به عنوان یک حادثه تاریخى در محیط تحقیق بخواهد بررسى شود نیازى به اینهمه تفصیل ندارد،اما خواننده محترم باید توجه داشته باشد که این داستان را از محیط تحقیق و جو بررسى علمى خارج کرده و از آن یک«سوژه»براى«تبلیغ»ساختهاند.براى محققین بى طرف اعم از مسلمان و غیر مسلمان،بى اساسى این داستان امرى مسلم و قطعى است ولى گروههایى که به نوعى خود را در تبلیغ این قصه ذى نفع مىدانند دستبردار نیستند،کوشش دارند از راههاى مختلف این داستان را وسیله تبلیغ قرار دهند.تبلیغ کتابسوزى در ایران و در اسکندریه تدریجا به صورت یک«دستور»و یک«شیوه حمله»در آمده است.
شبلى نعمان در رساله کتابخانه اسکندریه مىگوید:
«محققین نامى اروپا مانند گیبون،کارلیل،گدفرى،هکتور،رنان،سیدلو و غیر اینها غالب روایات بیهودهاى را که در اروپا راجع به اسلام و مسلمین انتشار یافته بودند،غلط و بى اساس دانسته و صراحتا آنها را رد و انکار کردهاند،ولى در تالیفات و روایات عامه هنوز از شهرت آنها کاسته نشده است.و باید دانست از میان شایعاتى که گفتیم یکى هم شایعه سوزانیدن کتابخانه اسکندریه است.اروپا این قضیه را با یک صداى غریب و آهنگ مهیبى انتشار داده است که واقعا حیرت انگیز مىباشد.کتب تاریخ،رمان،!۳۱۰ مذهب،منطق و فلسفه و امثال آن هیچ کدام از اثر آن خالى نیست(براى اینکه این قصه در اذهان رسوخ پیدا کند در هر نوع کتاب به بهانهاى آن را گنجانیدهاند،حتى در کتب فلسفه و منطق).حتى یک سال در امتحان سالیانه اونیورسیته کلکته هند(که تحت نظر انگلیسیها بود)در اوراق سؤالیه متعلق به منطق که چندین هزار نسخه چاپ شده،حل مغالطه ذیل را سؤال نموده بودند:اگر کتابها موافق با قرآن است ضرورتى به آنها نیست و اگر موافق نیست همه را بسوزان.» (۴۶)
شبلى نعمان بعد این سؤال را طرح مىکند که چه سیاستى در کار است،آیا این نوعى همدردى و دلسوزى درباره کتابهایى است که سوخته شده یا مطلب دیگرى در کار است؟اگر دلسوزى است چرا نسبتبه کتابسوزىهاى مسلم و بسى مهیبتر که در فتح اندلس و جنگهاى صلیبى وسیله خود مسیحیان صورت گرفته هیچ وقت دلسوزى نمىشود؟!
شبلى خودش اینچنین پاسخ مىگوید که علت اصلى این است که این کتابخانه را خود مسیحیان قبل از اسلام از بین بردند و اکنون با تبلیغ فراوان طورى وانمود مىکنند که این کتابخانه را مسلمین از بین بردند نه آنها.هدف اصلى پوشانیدن روى جرم خودشان است.
علتى که شبلى ذکر مىکند یکى از علل قضیه است و تنها در مورد کتابخانه اسکندریه صدق مىکند،علتیا علل دیگرى در کار است،مساله اصلى استعمار است.استعمار سیاسى و اقتصادى آنگاه توفیق حاصل مىکند که در استعمار فرهنگى توفیق به دست آورده باشد.بى اعتقاد کردن مردم به فرهنگ خودشان و تاریخ خودشان شرط اصلى این موفقیت است. استعمار دقیقا تشخیص داده و تجربه کرده است که فرهنگى که مردم مسلمان به آن تکیه مىکنند و ایدئولوژى که به آن مىنازند فرهنگ و ایدئولوژى اسلامى است،باقى همه حرف است و از چهار دیوار کنفرانسها و جشنوارهها و کنگرهها و سمینارها هرگز بیرون نمىرود و به متن توده نفوذ نمىیابد.پس مردم از آن اعتقاد و از آن ایمان و از آن اعتماد و حسن ظن باید تخلیه شوند تا آماده ساخته شدن طبق الگوهاى غربى گردند.
!۳۱۱ براى بدبین کردن مردم به آن فرهنگ و آن ایدئولوژى و پیام آوران آنها چه از این بهتر که به نسل جدید چنین وانمود شود که مردمى که شما مىپندارید رسالت نجات و رهایى و رهبرى بشریتبه سعادت را داشتند و به این نام به کشورهاى دیگر حمله مىبردند و رژیمهایى را سرنگون مىکردند،خود به وحشیانهترین کارها دست زدهاند و این هم نمونهاش.
بنابراین خواننده محترم تعجب نخواهد کرد که[در]سؤالات امتحانیه سالیانه اونیورسیته کلکته هند که به دست انگلیسیها اداره مىشده است،براى حل مغالطه منطقى سؤالى پیدا نمىشده جز متن فرمان مجعول کتابسوزى،و براى یک نویسنده ایرانى هم که مبانى فلسفه براى سال ششم دبیرستانها مىنویسد و هر سالى دهها هزار نسخه از آن چاپ مىشود و در اختیار دانش آموزان بى خبر و ساده دل ایرانى قرار مىگیرد،آنجا که درباره قیاس استثنایى در منطق بحث مىشود،علیرغم فشارهایى که نویسنده بر مغز خود مىآورد هیچ سؤال دیگرى به ذهن نمىرسد جز همان سؤالى که طراحان انگلیسى در انیورسیته کلکته طرح کردند و ناچار مىشود مساله را به این صورت طرح کند:
«ممکن است قیاس استثنایى در عین حال منفصله و متصله یعنى مرکب باشد.مثال این گونه قیاس قول معروف منسوب به پیشواى عرب است که چون خواستسوزاندن کتابخانه ساسانیان را مدلل و موجه کند چنین استدلال کرد:این کتابها یا موافق قرآناند و یا مخالف آن،اگر موافق قرآناند وجودشان زائد است،اگر مخالف آن هستند نیز وجودشان زائد و مضر است و هر چیز زائد و مضر باید از بین برده شود،پس در هر صورت این کتابها باید سوخته شوند.» (۴۷)
چند سال پیش در مؤسسه اسلامى حسینیه ارشاد دو سخنرانى ایراد کردم که عنوانش«کتابسوزى اسکندریه»بود،و بى پایگى آن را روشن کردم.یادم هست که بعد از پایان آن سخنرانیها از مؤمن مقدسى نامهاى دریافتم به این مضمون که تو چه داعى دارى که دروغ بودن این قصه را اثبات کنى؟!بگذار اگر دروغ هم هست مردم بگویند،زیرا دروغى استبه مصلحت و تبلیغى است علیه عمر بن الخطاب و عمرو بن العاص.
این مؤمن مقدس گمان کرده بود که اینهمه بوق و کرنا که از اروپا تا هند را پر کرده،کتابها در اطرافش مىنویسند و رمانها برایش مىسازند و براى آنکه مسلم و قطعى تلقى شود در کتب منطق و فلسفه و سؤالات امتحانیه آن را مىگنجانند،به خاطر احساسات ضد عمرى یا ضد عمرو بن العاصى است و یا قربه الى الله و براى خدمتبه عالم تشیع و بى آبرو کردن مخالفان امیر المؤمنین على علیه السلام است.این اشخاص نمىدانند که در جوى که این مسائل مطرح مىشود مساله اسلام مطرح است و بس،و نمىد