پروردگار من، پروردگار شما را کشت!
از دیگر مواردی که ایشان صلى الله
علیه و سلم دربارهی امور غیبی سخن گفتهاند…
رسول الله صلى الله علیه و سلم عبدالله بن حذافۀ رضی الله عنه را به نزد خسرو، پادشاه پارس فرستاد تا او را به اسلام دعوت کند.
نامهی پیامبر صلى الله علیه و سلم به خسرو رسید… او بزرگ پارسیان بود و همهی سرزمین پارس (ایران، افغانستان، پاکستان و بسیاری از سرزمینهای کنونی) زیر قدرت او بود.
خسرو همین که نامه را خواند خشمگین شد و آن را پاره کرد و گفت:
برایم چنین نامهای مینویسد در حالی که خودش بردهی من است!
خسرو بسیار متکبّر و سلطه جو بود… تنها به پاره کردن نامه اکتفا نکرد… نه! بلکه نامهای به این مضمون به «باذان» امیر یمن نوشت:
«به من خبر رسیده که در سرزمین تو مردی ادعای پیامبری کرده است. از طرف من دو مرد به سوی او بفرست تا او را دست بسته به نزد من بیاورند».
امیر یمن هم دو مرد را فرستاد تا پیامبر صلى الله علیه و سلم را دست بسته بیاورند!! بیچارهها!
آن دو مرد به مدینه آمدند و به نزد رسول الله صلى الله علیه و سلم رفتند.
به او گفتند: با ما بیا و اگر نیایی خسرو هم تو و هم قومت را خواهد کشت و سرزمینت را نابود خواهد کرد!
پیامبر صلى الله علیه و سلم نگاهی به آن دو انداخت که
ریشهای خود را تیغ زده بودند
و سبیل خود را گذاشته بودند.
از این کارشان خوشش نیامد و فرمود:
«وای بر شما! چه کسی شما را امر کرده چنین کنید؟!»
گفتند: پروردگار ما ـ یعنی خسرو ـ ما را چنین امر نموده.
فرمود: «اما پروردگار من عز و جل مرا دستور داده که محاسنم را بگذارم و سبیلم را کوتاه کنم».
سپس خیلی آرام خطاب به آنان فرمود:
«برگردید و فردا به نزد من بیایید»
سپس وحی بر پیامبر صلى الله علیه و سلم نازل شد که خداوند فرزند خسرو را بر او مسلط نموده و او را کشته است.
فردای آن روز، هنگامی که دوباره به نزد پیامبر صلى الله علیه و سلم آمدند، خطاب به آن دو فرمود:
«پروردگار من بر پروردگار شما خشم گرفت و او را کشت. هم اکنون خون گرم او بر گردنش روان است».
یعنی او هم اکنون کشته شده و خونش همچنان گرم است!
آنان این سخن را سنگین یافتند و گفتند: میدانی چه میگویی؟!
آیا این سخنت را گزارش کنیم؟
آیا پادشاه را خبر دهیم؟
پیامبر صلى الله علیه و سلم با اطمینان کامل گفت:
«آری. این را از جانب من به او بگویید. و به او بگویید: دین من و
قدرت من به جایی خواهد رسید که ملک خسرو رسیده است و به جایی خواهد رسید که سم اسبان بدان رسیده است.
و به او بگویید: اگر اسلام بیاوری آنچه را زیر قدرت تو است به تو خواهم داد و تو را پادشاه فرزندان سرزمینت قرار خواهم داد».
آن دو مرد از نزد رسول خدا صلى الله علیه و سلم بیرون آمدند و به سوی یمن تاختند تا آنکه به نزد باذان رسیدند و جریان را به اطلاع او رساندند.
اما به علت دوری مسافت هنوز خبر قتل خسروپرویز به باذان نرسیده بود.
باذان گفت: به خدا سوگند این سخن
پادشاهان نیست و به نظر من این مرد همانطور که خود میگوید پیامبر است.
منتظر آنچه گفته میمانیم، اگر آنچه گفته واقعاً رخ داده پس او پیامبر است و گرنه خواهیم دید چه تصمیمی در مورد او بگیریم.
اما طولی نکشید که نامهی شیرویه فرزند خسرو پرویز به او رسید که خبر از پادشاهی خود داده بود و او را به اطاعت خود دستور داده بود
باذان دربارهی وقت کشته شدن خسرو پرویز دقت کرد و دانست
دقیقا همان وقتی بوده که پیامبر صلى الله علیه و سلم خبر مرگ خسرو را به
دو فرستاده گفته است.
اینجا بود که باذان گفت: این مرد بیشک فرستادهی خداوند است.
سپس اسلام آورد و اهل یمن نیز اسلام آوردند.
این داستان را ابن اسحاق در سیرت خود بیان کرده است.