نقشهای برای کشتن پیامبر خدا صلى الله علیه و سلم !
گاه نیز پیامبر خدا صلى الله علیه و سلم دربارهی مسالهای که جایی دیگر بدون حضور او رخ داده بود، سخن میگفت،
مانند اینکه چیزی در مکه یا فارس یا یمن رخ داده بود و ایشان دربارهی آن سخن میگفت.
از جمله پس از جنگ بدر و شکست مشرکانِ قریش، مشرکان در حالی به
مکه بازگشتند که بسیاری از آنان کشته یا اسیر شده بودند. این واقعاً برای قریش مصیبتی بزرگ بود.
عمیر بن وهیب به مکه رفت و صفوان بن امیۀ را دید که در حجر در سایهی کعبه نشسته است.
عمیر نزد او نشست و با هم درد دل کردند، چرا که هر دو مصیبت دیده بودند. فرزند عمیر اسیر شده بود و پدر صفوان در جنگ کشته شده بود.
صفوان گفت: خداوند زندگی را پس از کشته شدگان بدر زشت بدارد!
عمیر گفت: آری… به خدا سوگند زندگی پس از آنان خیری ندارد.
سپس در حالی که به شور آمده بود گفت: به خدا اگر نبود قرضی که به گردنم هست و خانوادهای که بدون من چیزی نخواهند داشت، بیشک به سوی محمد سفر میکردم و تا او را میدیدم به قتلش میرساندم؛ زیرا من بهانهای برای رفتن به مدینه دارم. میگویم آمدهام تا فدیهی پسرم که اسیر آنان است را بدهم.
صفوان از گفتهی او خوشحال شد و احساس کرد فرصت مناسبی برای انتقام است، پس خطاب به عمیر گفت: قرضت به عهدهی من! من پرداختش میکنم.
خرج خانوادهات هم مانند خانوادهمن است. به سوی محمد برو و او را بکش.
عمیر احساس کرد به دردسر افتاده، اما راه برگشت نبود!
صفوان به سرعت برخاست و سواری عمیر را آماده کرد و شمشیری زهرآگین به او داد.
عمیر با خانوادهی خود وداع کرد و به راه افتاد. در همین حال به خانههای مکه و کوههای آن نگاه میکرد، طوری که انگار آخرین نگاههای او بود.
تا اینکه به مدینه رسید و به سوی مسجد رفت. کنار در مسجد پیاده شد و شتر خود را بست.
آنگاه شمشیر زهرآگینش را برداشت و به گردن خود آویخت و وارد مسجد شد و به سوی رسول الله صلى الله علیه و سلم رفت.
در همین حال عمر او را دید و با صدای بلند گفت: این دشمن خداست.
او کسی است که روز بدر ما را علیه هم تحریک کرد.
عمر برخاست و به سوی او آمد تا اجازه ندهد به پیامبر صلى الله علیه و سلم نزدیک شود، اما او زودتر به پیامبر رسیده بود.
عمیر در برابر پیامبر صلى الله علیه و سلم ایستاد… نقشهاش این بود که پیامبر صلى الله علیه و سلم را غافلگیر کند و ناگهانی با شمشیر ضربهای به او بزند و به قتلش رساند.
پس از آن هم برایش مهم نبود که چه میشود زیرا قرضش پرداخت شده بود و خانوادهاش هم تامین شده بودند.
بیچاره فکر میکرد قضیه به همین سادگی است!
پیامبر صلى الله علیه و سلم نگاهی به عمیر انداخت و شمشیرش را دید… فرمود:
«چه چیز تو را به اینجا آورده؟»
عمیر که منتظر این سوال بود گفت: فرزندم نزد شما اسیر است؛ آمادهام فدیهاش را بدهم. برای اسیران ما فدیه بپذیرید [و آزادشان کنید] چرا که آنان قوم و خویش شمایند.
پیامبر صلى الله علیه و سلم فرمود: «پس این شمشیر که به گردنت هست چه میکند؟»
واقعاً! کسی که برای آزاد کردن اسیرش آمده به گردنش کیسهی پول آویزان میکند نه شمشیر!.
عمیر طفره رفت و گفت: خدا این شمشیرها را نفرین کند! مگر در روز بدر سودی برای ما داشتند؟! هنگامی که پیاده شدم یادم رفت آن را از گردنم باز کنم.
پیامبر صلى الله علیه و سلم فرمود: «راست بگو؛ برای چه آمدهای؟».
گفت: جز برای اسیرم نیامدهام.
پیامبر صلى الله علیه و سلم فرمود:
«پس با صفوان بن امیۀ در حجر چه شرطی گذاشتی؟»
عمیر جا خورد و گفت: چه شرطی؟!
فرمود: «کشتن مرا بر عهده گرفتی در برابر آنکه نگهداری خانوادهات را بر عهده گیرد و قرضت را پرداخت کند… اما خداوند میان تو و قصدت فاصله انداخت!»
عمیر به خود لرزید و تعجب کرد که چطور پیامبر صلى الله علیه و سلم از کار او و صفوان آگاه شده!
همانجا گفت: گواهی میدهم که تو فرستادهی خدایی و گواهی میدهم که معبودی به حق جز الله نیست.
ما وحیی که به سوی تو از آسمان نازل میشد را دروغ میانگاشتیم، اما از این سخن که میان من و صفوان رد و بدل شد هیچکس آگاه نیست،
و جز الله کسی تو را از آن آگاه نکرده است
این داستان را موسی بن عقبه در مغازی خود تخریج کرده است
عمیر اسلام آورد و از مسلمانان شد.
این یکی از نشانههای پیامبری محمد صلى الله علیه و سلم بود که عمیر آن را دید و به سبب آن اسلام آورد.