گرگ سخنگو
در آغاز بعثت پیامبر صلى الله علیه و سلم چوپانی گوسفندان خود را در یکی از دشتهای مدینه چرا میداد.
ناگهان گرگی به یکی از گوسفندان او حمله کرد و آن را به دندان گرفت و گریخت.
چوپان در پی گرگ دوید و گوسفند
را از وی گرفت و گرگ پا به فرار گذاشت
سپس ناگهان ایستاد و نشست و رو به چوپان گفت: «آیا از خدا نمیترسی؟! روزی مرا که خداوند برایم در نظر گرفته از من میگیری؟!»
چوپان گفت: شگفتا!! گرگی نشسته و به زبان انسانها با من سخن میگوید؟!.
گرگ گفت: «عجیبتر از این را به تو بگویم؟ عجیبتر مردی است در نخلستانِ میان دو سنگلاخ، که شما را از آنچه در گذشتهها بوده و آنچه در آینده رخ میدهد، آگاه خواهد کرد»
منظورش رسول خدا صلى الله علیه و سلم بود.
سپس به راه خود رفت!.
چوپان با گوسفندان خود به مدینه آمد و آنها را در گوشهای جمع کرد و سپس به نزد پیامبر صلى الله علیه و سلم آمد و او را از آنچه رخ داده بود آگاه کرد.
پیامبر صلى الله علیه و سلم به یکی از اصحاب دستور داد که «الصلاه جامعه» بگوید و مردم را جمع کند.
مردم در مسجد جمع شدند، در حالی که نمیدانستند چرا پیامبر آنان را فرا خوانده است.
پیامبر صلى الله علیه و سلم به نزد
آنان آمد. آنها ساکت نشسته بودند و آن اعرابی چوپان نیز آنجا بود.
پیامبر صلى الله علیه و سلم به اعرابی گفت: «به آنان بگو»
اعرابی جریان گرگ را برای آنان بازگو کرد. سخن آن اعرابی عجیب بود. مردم سخنانش را گوش میدادند و پیامبر صلى الله علیه و سلم ساکت بود.
همین که سخنش به پایان رسید پیامبر صلى الله علیه و سلم فرمود:
«راست گفت؛ قسم به آنکه جانم به دست اوست، قیامت نمیشود تا آنکه درندگان سخن بگویند، و شخص با دستهی تازیانهاش و بند کفشش سخن میگوید
و آرنجش به او میگوید که خانوادهاش پس از رفتن او چه کردهاند!».
(به روایت بیهقی و احمد با سند صحیح).
این یکی از نشانههای نبوت او صلى الله علیه و سلم بود که دیگر موجودات به پیامبری او گواهی دادهاند.