مسلمانان «شیماء دختر حلیمۀ سعدیه» را که خواهر رضاعی رسول الله صلی الله علیه وسلم بود، پیش او بردند.
در هنگام بردنش نسبت به او تندی نمودند، آنان نمیدانستند، که او خواهر رضاعی رسول الله صلی الله علیه وسلم است.
شیماء به مسلمانان گفت: میدانید من خواهر شیری رفیق شما هستم؟ حرف او را تصدیق نکردند، تا او را پیش رسول الله صلی الله علیه وسلم بردند. وقتی شیماء خدمت رسول الله صلی الله علیه وسلم رسید، گفت: ای رسول الله صلی الله علیه وسلم! براستی من خواهر رضاعی شما هستم. فرمود: نشان آن چیست؟ شیماء گفت: وقتی شما را در کودکی بر دوش گرفته بودم به شانهام گاز گرفتی. رسول الله صلی الله علیه وسلم آن نشان را شناخت و قبول کرد.
آنگاه جبۀ خود را برایش پهن کرد، و به او گفت که: روی آن بنشیند. سپس او را اختیار داد و گفت: اگر دوست داری در کمال محبت و احترام و شرافت پیش من بمان. و اگر دوست داری تا برایت توشه فراهم کنم و نزد قومت برگردی. گفت: دوست دارم توشه برایم فراهم کنی و مرا به نزد قومم بفرستی. رسول الله صلی الله علیه وسلم توشۀ سفر را برایش فراهم آورد. شیماء مسلمان شد. رسول الله صلی الله علیه وسلم سه برده و یک کنیز و یک شتر و یک گوسفند را به او داد و نزد قومش فرستاد.