اما تاریخ مرگ حضرت عمر چنین است که ابولولؤ روز چهارشنبه چهار روز باقی مانده از ماه ذی حجه سال بیست و سه هجرت او را ضربت زد و روز یکشنبه اول ماه محرم سال بیست و چهار هجرت دفن شد و مدت حکومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترین روایات شصت و سه ساله بود عمر روز جمعه یی بر منبر، پس از یادکردن از رسول خدا صلی الله علیه وسلم و ابوبکر، گفت: من خوابی دیده ام که میپندارم مرگم فرا رسیده است. در خواب چنان دیدم که پنداری خروسی دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را برای اسماء بنت عمیس نقل کردم گفت: مردی عجم تو را میکشد. اندیشیدم چه کسی را به جانشینی خود برگزینم سپس چنین دیدم که خداوند آیین خود و خلافتی که رسول خدا را برای آن برانگیخته است تباه نخواهد فرمود.
ابن شهاب روایت میکند که عمر معمولا به پسران غیرعرب که به حد بلوغ رسیده بودند اجازه ورود به مدینه نمیداد، تا آنکه مغیره حاکم کوفه بود از غلامی هنرمند نام برد که پیش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدینه آورد. مغیره میگفت این غلام هنرهای بسیاری دارد که در آنها منافعی برای مردم است، نظیر: آهنگری، نقاشی و درودگری. عمر به مغیره اجازه داد که او را به مدینه بفرستد. مغیره برای ابولولؤه پرداخت صد درهم خراج ماهیانه را مقرر داشت. ابولولؤ ه پیش عمر آمد و از زیادی خراج خویش گله کرد. عمر پرسید: تو چه کارهایی را پسندیده انجام میدهی؟ ابولولؤه کارهایی را که بخوبی از عهده آنها بر میآمد برای عمر شمرد. عمر گفت: در قبال این کارهای تو خراج تو زیاد نیست.
این چیزی است که بیشتر مردم از گفتگوی آن دو نقل کردهاند. برخی از مردم میگویند: عمر فریاد کشید و سخنان درشتی گفت و همگی متفقاند که ابولولؤه روزی از کنار عمر میگذشت، عمر او را فرا خواند و گفت: برای من گفتهاند که میگویی اگر بخواهم میتوانم آسیابی بسازم که با باد بگردد و آرد کند، گروهی هم با عمر بودند. آن برده خشمگین و ترشروی به عمر نگریست و گفت: برای تو آسیابی خواهم نهاد که مردم دربارهاش سخن بگویند. همین که رفت عمر روی به آن گروه کرد و گفت: شنیدید این برده چه گفت؟ خیال میکنم هم اکنون مرا تهدید کرد.
چند شبی گذشت، ابولولوه به خنجری دو سر که دستهاش میان آن قرار داشت مسلح شد و در تاریکی سحر در گوشه یی از گوشههای مسجد به کمین ایستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت همیشگی برای بیدارکردن مردم برای نماز صبح آمد و همین که نزدیک او رسید برجست و سه ضربه بر او زد که یکی از آنها به زیر ناف او خورد آهنگ مردمی که در مسجد بودند کرد و هرکس را که سر راهش بود زخمی کرد آن چنان که غیر از عمر یازده مرد دیگر را نیز زخمی کرد و سپس با خنجر خویش خودکشی کرد که عمر همین که احساس کرد بی هوش خواهد شد گفت: به عبدالرحمان بن عوف بگویید با مردم نماز بگزارد. سپس بیهوشی بر او غلبه کرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.
ابن عباس میگوید من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بیهوشی بود تا آنکه هوا روشن شد همین که هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره کسانی که گرد او بودند نگریست و پرسید: آیا مردم نماز خواندند گفته شد: آری. گفت: هر کس نماز را ترک کند او را اسلامی نیست. آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت: ای ابن عباس، بیرون رو بپرس چه کسی مرا کشته است من بیرون آمدم و چون در خانه را گشودم دیدم مردم جمع شدهاند پرسیدم: چه کسی امیرالمومنین را ضربت زده است؟ گفتند: ابولولوه برده مغیره. ابن عباس میگوید: به درون خانه برگشتم دیدم عمر بر در خانه مینگرد و لحظه شماری میکند تا خبری را که مرا برای آن فرستاده است بشنود. گفتم: ای امیرالمومنین، چنین نقل میکنند و میپندارند که دشمن خدا ابولولوه غلام مغیره بن شعبه بوده است و او گروهی دیگر را هم خنجر زده و سپس خودکشی کرده است. عمر گفت: سپاس خداوندی را که قاتل مرا چنان قرار نداد که بتواند در پیشگاه خداوند با یک سجده که برای او انجام داده باشد، احتجاج کند، عرب چنان نیست که مرا بکشد عمر سپس گفت: بفرستید پزشکی بیاید زخم مرا ببیند. فرستادند و پزشکی از اعراب آوردند و او شربتی به عمر آشاماند که از محل زخم بیرون ریخت و برای آنان که حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشکی دیگر آوردند، او به عمر شیر آشاماند که همچنان به رنگ سپید و لخته شده از محل زخم بیرون آمد و گفت: ای امیرالمومنین، وصیت خود را انجام بده. عمر گفت: به من راست گفت. و اگر سخنی غیر از این میگفت دروغ گفته بود. کسانی که حضور داشتند چنان بر او گریستند که صدای آنان را کسانی که بیرون از خانه بودند شنیدند. عمر گفت: بر ما گریه مکنید و هر کس گریان است از خانه بیرون رود که پیامبر صلی الله علیه وسلم فرموده است میت با گریه اهلش بر او شکنجه میشود.
از عبدالله بن عمر روایت است که گفته است شنیدم پدرم میگفت: ابولؤلؤه نخست دو ضربه بر من زد که پنداشتم سگی است تا آنکه ضربه سوم را زد.
همچنین روایت شده است که عبدالرحمان بن عوف پس از آنکه ابولؤلؤه مردم را زخمی کرد، عبای پشمی سیاه خود را روی او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون میان آن عبا گیر کرد خود را کشت و عبدالرحمان سرش را برید. در این هنگام سران مهاجران و انصار و شرکت کنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت: پیش ایشان برو و بپرس آیا این کسی که مرا زخم زد باطلاع شما چنین کرد. ابن عباس بیرون آمد و از ایشان پرسید گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست میداشتیم خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر بیفزاید.
عبدالله بن عمر میگوید! پدرم برای فرماندهان لشکر مینوشت که هیچیک از گبرکانی را که به حد بلوغ رسیدهاند پیش ما گسیل مدارید، و همینکه ابولولوه او را زخم زد گفت: چه کسی با من چنین کرد؟ گفتند: غلام مغیره گفت: نگفته بودم هیچیک از گبرکان را پیش ما میاورید ولی شما در این مورد بر من غلبه کردید.
محمد بن اسماعیل بخاری در کتاب صحیح خود از عمرو بن میمون نقل میکند که میگفته است: من برای نماز ایستاده بودم و سپیده دمی که عمر مضروب شد میان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت. عمر هنگامی که از میان صفها عبور میکرد میگفت: مستقیم و در یک خط بایستید و چون میان ما فاصله و کژی نمیدید پیش میرفت و تکبیره الاحرام میگفت و گاهی در رکعت اول همچنین در رکعت دوم برای اینکه مردم جمع شوند به جماعت برسند سوره یوسف یا سوره نحل را میخواند. در آن روز همین که عمر تکبیره الاحرام گفت شنیدم ۲۵ میگوید: این سگ مرا کشت یا این سگ مرا خورد، و این همان وقتی بود که آن گبرک با دشنه یی دو سر او را زخم زد، او همان طور که میگریخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم میزد آن چنان که سیزده مرد را زخمی کرد که شش تن از ایشان کشته شدند. مردی از مسلمانان که چنین دید گلیمی را روی او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفتهاند خود را کشت. عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را برای ادامه امامت نماز پیش برد. کسانی که نزدیک عمر بودند متوجه موضوع شدند ولی کسانی که در نواحی مسجد بودند متوجه نشدند و همین قدر که صدای عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله کردند. عبدالرحمان نماز مختصری گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت: ای ابن عباس، بنگر چه کسی مرا ضربت زده است. او ساعتی بیرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت: غلام مغیره. عمر پرسید: همان چند پیشه و صنعتگر؟ گفت: آری. عمر گفت: خدایش بکشد! که دستور دادم نسبت به او پسندیده رفتار کنند. خدا را شکر که مرگ مرا به دست کسی که مدعی اسلام باشد قرار نداده است. تو و پدرت دوست داشتید که گبرکان بسیار شوند عباس بیشتر از همگان بردگان گبر داشت. ابن عباس گفت: اگر میخواهی آنان را تبعید و بیرون کنم؟ عمر گفت: دروغ میگویی آن هم پس از اینکه با زبان شما سخن میگویند و به قبله شما نماز میگزارند و همراه شما مراسم حج بجا میآورند.
ابن عباس میگوید: عمر را به خانهاش بردند ما هم همراهش رفتیم و مردم در چنان شوری بودند که گویی پیش از آن روز سوگی به آنان نرسیده بود. یکی میگفت: بر عمر باکی نیست. دیگری میگفت: برای او میترسم. برای او شربتی آوردند، آن را آشامید از محل زخم بیرون ریخت، سپس شیر برایش آوردند، آن را هم آشامید از شکمش بیرون ریخت، دانستند که خواهد مرد، مردم پیش او میآمدند و او را میستودند. مردی جوان وارد شد و گفت: ای امیرالمومنین، تو را از سوی خداوند مژده باد، که افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتی و همانگونه که میدانی از پیشگامان اسلامی و سپس به حکومت رسیدی و دادگری کردی سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت: با همه اینها دوست میدارم سر و تن بیرون برم نه به سود من باشد و نه زیانم، و چون آن جوان پشت کرد که برود ردایش بر زمین کشیده میشد؛ عمر گفت: این جوان را پیش من برگردانید و چون برگرداندند گفت: ای برادرزاده، ردای خود را جمع کن که برای حفظ آن بهتر و در پیشگاه پروردگارت مایه پرهیزگاری بیشتری است. آنگاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر که چه مقدار وام بر عهده من است. بررسی کردند و هشتاد و شش هزار درهم یا چیزی نزدیک آن بود. عمر به عبدلله گفت: اگر اموال خاندان عمر آن را کفایت کرد که از اموالشان ایشان پرداخت کن، اگر کفایت نکرد از خاندان عدی بن کعب کمک بگیر و اگر اموال ایشان هم کفایت نکرد از قریش کمک بخواه و به دیگران وامگذار و به هر حال از جانب من این مال را پرداخت کن. اینک پیش عایشه برو و بگو عمر به تو سلام میرساند و مگو امیرالمومنین که من از امروز دیگر امیرمومنان نیستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه میگیرد که کنار دو سالار خویش به خاک سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پیش او رفت، عایشه را دید که نشسته است و میگرید. عبدالله بن عایشه گفت: عمر سلامت میرساند و اجازه میخواهد کنار دو سالارش به خاک سپرده شود. عایشه گفت: هر چند این جایگاه را برای خود میخواستم ولی اینک او را بر خود ترجیح میدهم.
چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت: بلندم کنید او را نشاندند و به مردی تکیه داد و به عبدالله گفت: چه خبر داری؟ گفت: ای امیرالمومنین همان چیزی که دوست میداری، عایشه اجازه داد. عمر گفت: سپاس خدای را، هیچ چیزی برای من به این اهمیت نبود. چون جانم گرفته شد جنازهام را ببر و باز بر عایشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه میخواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانهاش کنید و اگر جنازه مرا نپذیرفت مرا به گورستان دیگر مسلمانان ببرید و میان آنان به خاک سپارید.
در این هنگام حفصه دختر عمر در حالی که زنان همراهش بودند وارد شد همین که او را دیدیم برخاستیم. او خود را کنار پدر رساند و ساعتی بر بالین او گریست، سپس مردان دیگری اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره دیگری رفت و ما صدای گریهاش را از آن خانه میشنیدیم.
مردان گفتند: ای امیرالمومنین، وصیت کن و کسی را به جانشینی خویش بگمار. گفت: من برای حکومت هیچ کس از این چند تن یا از این گروه را سزاوارتر نمیبینم که پیامبر صلی الله علیه وسلم رحلت فرمود در حالی که از ایشان راضی بود و علی و عثمان و زبیر و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابی وقاص) را نام برد و گفت: عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شرکت میکند ولی او را رایی نخواهد بود گویا عمر این را برای تسلیت و تسکین او میگفت اگر امارت به سعدبن ابی وقاص رسید که شایسته آن است و گرنه هر کدامتان امیر شدید از اندیشه او یاری بخواهید که من او را نه به سبب ناتوانی و نه به سبب خیانت کنار گذاشتم. عمر سپس گفت: به خلیفه پس از خودم درباره مهاجران نخستین به خیر و نیکی سفارش میکنم که حق ایشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش میکنم، که آنان پیش از هجرت ایشان ایمان آوردند و مدینه را خانه ایمان دادند. باید کارهای پسندیده نیکان را پذیرا باشد و از خطاکاری ایشان در گذرد، و او را نسبت به ساکنان شهرها به نیکی سفارش میکنم که آنان مایه حفظ اسلام و پرداخت کنندگان اموال و سبب خشم دشمناند و نباید از ایشان چیزی جز افزونی از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضایت ایشان بگیرد و او را به اعراب سفارش میکنم که ایشان اصل و ریشه عرباند و ماده اسلام شمرده میشوند و باید چیزی از افزونی اموال ایشان گرفته شود و به بینوایان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد کسانی که ذمی هستند و در پناه پیمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش میکنم که به پیمان آنان وفا کند و با کسانی که در صدد جنگ با اهل ذمهاند جنگ کند و چیزی بیشتر از طاقت و توان بر آنان تکلیف نکند.
گوید: چون عمر درگذشت جنازهاش را بیرون آوردیم و حرکت کردیم.
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عایشه سلام داد و گفت: عمر بن خطاب اجازه ورود میخواهد. عایشه گفت: در آوریدش. جنازه را داخل بردند و کنار دو سالارش دفن کردند.
ابن عباس میگوید: من نخستین کس بودم که پس از زخمی شدن عمر پیش او رفتم، گفت: این سه سخن را از من حفظ کن و به خاطر بسپار که بیم آن دارم مردم مرا زنده نبینند: من در مورد احکام کلاله حکمی نمیدهم، کسی را بر مردم خلیفه نمیسازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم: تو را به بهشت مژده باد که افتخار مصاحبت پیامبر صلی الله علیه وسلم را آن هم برای مدتی طولانی داشتهای و عهده دار کار مسلمانان شدی و با قدرت از عهده آن برآمدی و امامت را ادا کردی.
عمر گفت: اما اینکه مرا به بهشت مژده میدهی سوگند به خداوندی که جز او نیست اگر دنیا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پیش است فدا کنم، مگر آنکه خبر قطعی را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامداری مسلمانان گفتی بسیار دوست دارم که از آن سر و تن بیرون روم نه به سود من باشد نه به زیانم، آری آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتی فقط همان مایه امید است.
معمر، از زهری، از سالم، از عبدالله بن عمر نقل میکند که میگفته است: پیش پدرم رفتم و گفتم شنیدم مردم سخنی میگویند، خواستم آن را برای تو بگویم، آنان چنین میپندارند که تو کسی را به جانشینی خود نمیگماری و حال آنکه اگر خودت ساربان و شبانی برای شتر و گوسپند داشته باشی که آن را رها کند و پیش تو آید چنین خواهی دانست که تباه شده هستند و حال آنکه چوپانی مردم شدیدتر است، گوید: نخست سر خود را بر بالین نهاد و سپس برداشت و گفت: خداوند متعال دین خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشینی تعیین نکنم پیامبر صلی الله علیه وسلم هم جانشین تعیین نفرمود و اگر جانشین تعیین کنم ابوبکر جانشین معین کرد. به خدا سوگند، همین که پدرم نام پیامبر و ابوبکر را میان آورد دانستم که او کار هیچ کس را با کار رسول خدا عوض نخواهد کرد و کسی را به جانشینی نمیگمارد.
روایت شده است با آنکه عایشه اجازه داده بود که عمر در خانهاش دفن شود عمر گفت: پس از اینکه مردم او برای بار دوم اجازه بگیرید اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذارید، چرا که بیم آن دارم مبادا از بیم قدرت من اجازه داده باشد. این بود که پس از مرگ او هم از عایشه اجازه گرفتند و اجازه داد.
عمرو بن میمون نقل میکند که چون عمر زخمی شد کعب الاحبار پیش او آمد و این آیه را تلاوت کرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شک کنندگان مباش من پیش از این به تو خبر دادم که شهید خواهی شد، و میگفتی از کجا برای من که در جزیره العرب هستم شهادت نصیب خواهد شد.
ابن عباس روایت میکند که چون عمر زخمی شد و من رفتم و باخبر ابولؤلؤه برگشتم، حجره عمر آکنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمیداشتم سر و گردن مردم را زیر پا نهم و خودم را نزدیک برسانم، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافهیی پیچیده و سر خود را پوشانده بود، کعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است امیرالمومنین دعا کند تا خداوند او را برای این امت باقی بدارد تا کارهایی را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت که عمر بتواند آنان را ریشه کن سازد من به کعب الاحبار گفتم آنچه را گفتی خودت به او ابلاغ کن. گفت: من این سخنان را گفتم که تو به او ابلاغ کنی. من جراءت پیدا کردم، برخاستم و از روی دوش و شانه مردم گذشتم و کنار سر عمر نشستم و گفتم: تو مرا برای این کار گسیل کرده بودی که چه کسی تو را ضربت زده، او غلام مغیره بوده و همراه تو سیزده تن دیگر را زخمی کرده است و اینک کعب الاحبار اینجاست و در این موارد سوگند میخورد.
عمر گفت: کعب را پیش من فرا خوانید. او را فرا خواندند. گفت: چه میگویی؟ کعب گفت: چنین میگویم عمر گفت: به خدا سوگند، دعا نخواهم کرد ولی اگر خداوند عمر را نیامرزد عمر بدبخت خواهد شد.
مسور بن مخرمه میگوید: چون عمر زخمی شد برای مدتی طولانی مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هیچ چیز مثل تذکردادن نماز نمیتوانید او را به هوش آورید. گفتند: نماز، نماز ای امیرالمومنین و نماز گزارده شده است، عمر به هوش آمد و گفت نماز، خدا نکند که آن را ترک کنم، برای کسی که نماز را رها کند بهرهیی در اسلام نیست، عمر در حالی که از زخمش خون میتراوید نماز گزارد.
همچنین مسور بن مخرمه میگوید: چون عمر زخم خورد شروع به بیتابی و دردمندی کرد. ابن عباس گفت: ای امیرالمومنین، چنین نیست که تو افتخار مصاحبت رسول خدا صلی الله علیه وسلم را داشتی و نیکو از عهده برآمدی و گرفتار فراق آن حضرت شدی و او از تو خشنود بود و با ابوبکر مصاحبت کردی و حق صحبت او را نیکو داشتی و از تو جدا شد در حالی که از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نیکی کردی و از آنان جدا میشوی در حالی که از تو خشنودند.
عمر گفت: اما آنچه در مورد مصاحبت پیامبر صلی الله علیه وسلم و ابوبکر گفتی آری، این از چیزهایی است که خداوند بر من منت نهاده است، اما آنچه از بیتابی من میبینی به خدا سوگند، از این جهت است که حاضرم اگر تمام طلاهای زمین از من باشد فدیه دهم پیش از آنکه عذاب خدا را ببینم در روایتی دیگر چنین است: که گفت حاضرم در قبال هول مطلع فدیه دهم، و در روایت دیگری آمده است که گفت: مغرور کسی است که شما او را فریفته باشید، اگر هر چه طلا و نقره که بر روی زمین است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فدیه دهم. در روایت دیگری است که گفت: ای ابن عباس آیا در مورد امیری بر من ثنا میگویی؟
میگویم: در روایت دیگری آمده است که عمر گفت: سوگند به کسی که جان من در دست اوست بسیار دوست میدارم همان گونه که به امارت وارد شدم از آن بیرون روم و بر من گناه و گرفتاری نباشد. در روایتی دیگر آنچه آفتاب بر آن میافتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قیامت و مرگ بپردازم، و چگونه که هنوز به صحرای و جمع مردم نرسیده ام همچنین در روایتی دیگر آمده است: اگر دنیا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پیش از آنکه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بیمی که پیش روی من است بپردازم.
ابن عباس میگوید: در این هنگام صدای ام کلثوم را شنیدیم که میگفت: افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانی همراه او میگریستند، صدای گریه فضای خانه را انباشته کرده و به لرزه درآورد، عمر گفت: ای وای مادر عمر، که خدای او را نبخشد و نیامرزد! من گفتم: به خدا سوگند: امیدوارم که عذاب را فقط همان اندازه ببینی که خداوند متعال میفرماید و هیچ کس از شما نیست جز آنکه به دوزخ وارد میشود ۲۹ و تا آنجا که ما میدانیم تو امیرمومنان و سرور مسلمانانی که به حکم قرآن قضاوت و به طور مساوی تقسیم میکنی.
ابن عباس میگوید: این سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت: ای ابن عباس، آیا در این باره برای من گواهی میدهی؟ من ترسیدم چیزی بگویم، علی علیه السلام میان شانه ام زد و گفت گواهی بده.
در روایت دیگری آمده است که ابن عباس گفت: ای امیرالمومنین، چرا بیتابی میکنی که به خدا سوگند، اسلام تو مایه عزت و حکومت تو مایه پیروزی بود و دنیا را انباشته از عدل و داد کردی. عمر گفت: ای ابن عباس، آیا در این باره برای من گواهی میدهی؟
راوی میگوید: مثل اینکه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف کرد، علی علیه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آری، من هم با تو هستم. ابن عباس گفت: آری.
در روایت دیگری آمده است که ابن عباس گفته است: همچنان که عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش کشیدم و گفتم این پوستی است که آتش هرگز آن را لمس نخواهد کرد. عمر نگاهی به من افکند که بر او رحمت آوردم و گفت: از کجا این را میدانی؟ گفتم: با پیامبر صلی الله علیه وسلم مصاحبت کردی و حق صحبت را نیکو پنداشتی… تا آخر حدیث. عمر گفت: اگر همه آنچه بر زمین است از من باشد حاضرم پیش از آنکه به عذاب خداوند برسم و آن را ببینم بپردازم تا از آن در امان بمانم.
در روایت دیگری است که دیدیم صدای امام جماعت را نمیشناسیم، ناگاه متوجه شدیم که عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: امیرالمومنین زخمی شد.