الحمد لله و الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و بعد:
قال رسول الله صلی الله علیه وسلم
من سلک طریقا یلتمس فیه علما سهل الله به طریقا الی الجنه
آیا تا بحال نام او را شنیده اید؟
اویی که از اندلس بهشت گم شدهء جهان اسلام، یعنی اسپانیای امروزی، قدم در راه هجرت گذاشت. هجرت بسوی مهد علم دیار آشناوغریب دیار دوستان آشناوناشناس برای آموختن علم ودانش.
آری! بقی ابن مخلد، سند باد تشنه علم ودانش، مارکوپولوی که کوهها ودشتها ودریاها را در پی مقصود زیر پا نهاد … در آن زمان..
زمانی که نه هواپیمایی می شناخت ونه قطاری ونه اتوبوسی ونه ماشینی ونه هزاران آهن پاره زنده دیگر که انسان امروزه را در یک آن به دنیای دیگری می برند، اویی که پای پیاده اش بر وجب وجب خاک بوسه زد فقط وفقط به خاطر خالق بی همتایش … برای آموختن علم به مکه مکرمه هجرت کرد وبعد از۱۴ سال زحمت وتلاش آن سرزمین پاک ومهبط رسالت را برای آموختن حدیث رسول اکرم ترک کرده مهار مرکبش را بسوی بغداد گرفت تا پیش امام احمد حنبل برود.
احمد حنبل همان ناصر السنه است مردی که درخت تنومند دین خدا را با خون خویش آبیاری نمود…
به بغداد رفت در پی أبا عبدالله آن یاری دهنده سنت رسول الله.
بی خبر از همه چیز، بی خبر از زمانه ظلم وستم… بی خبر از اینکه امام به دستور حکومت وقت در زیر اقامت اجباری خانه نشین شده…
در مسجدی وارد شدکه جوانان، کلاس درسی تشکیل داده گرد استاد خود حلقه زده بودند. صحبت از مردان حدیث بود وراویان سخنان پیامبر وبحث بر این بود که حدیث چگونه اشخاصی را می توان قبول کرد او که در این میان غریبه بود وناآشنا پس با خود گفت بهتر است سوالم را بپرسم چرا که جوابگویش را حتماً در این میان خواهم یافت ناخودآگاه پرسید: یا استاد آیا می توان حدیث امام احمد حنبل را نیز قبول کرد؟
آیا سوال بی جائی مطرح کرده ام که اینگونه باعث بر آشفته شدن حاضرین مجلس شده، ناگاه صدای استاد او را به خود آورد که پرسید: ای جوان تو دیگر کیستی که اینگونه سوالی می پرسی ومن که باشم که پاسخ چنین سوالی دهم من کجا وآن امام کجا! زمین را چه شاید که زبان در وصف آسمان گشاید!
از میان جوانان مجلس یکی بلند شد وکنار او نشسته دستی بر شانه اش زده، ای جوان از کجا میآیی از چهره ات پیداست که اهل این دیار نیستی وانگار که از راهی دور میآیی واهل این دیار را نمی شناسی، از پی چه آمده ای آیا حاجتی داری… ویا برای دیدن کسی آمده ای وآیا کسی را در این جا می شناسی.
گفت: آری از راه دوری می آیم از اندلس برای یادگیری حدیث پیامبر در نزد امام احمد حنبل.
آه سردی از سینه های گداخته سر کشید واشکهایی گرم بر گونه ها جاری شد، صدای آرام گفت: یواشتر، ای جوان، مگر نمی دانی که چندین وقت است که امام در خانه اش زندانی است وجاسوسان بر در خانه ایشان لنگر زده اند ومعلوم نیست که کی آزاد می شوند.
مخلد آه سردی سرداده وگفت یعنی به هیچ صورتی نمی توانم ایشان را ملاقات کنم.. حتی برای چند لحظه ؟
گفتند: نه مگر اینکه صبررا پیشه راه خود سازی تا خداوند فرجی را برایش حاصل کند ودعا کن خدای مظلومان او وهمه مسلمانان دیگر را از بند ظالمان نجات دهد.
جوان ناراحت واندوهگین به فکر فرو رفت … چرا که این حرف چون پتکی بود بر سرش…
اما ناامید نشد چرا که او طالب علم بود با خود اندیشید تا برای حل این مشکل چاره ای بیابد برای دست یابی به او، اوی موجود وپنهان از دید دوستان!
دگر روز گدایی کچکول بدست با لباسهای پاره پوره لنگان لنگان در خیابانهای بغداد سراغ کلبه احمد بن حنبل می گرفت، کو چه ها وبازارها را پشت سر گذاشته شاید نشانی از گم شده اش بیابد گم شده ای که نه او را دیده ونه او با گم شده اش آشنا!
اگر کمی با دقت به گونه های گدای آشنا خیره می شدی به ندرت شک می کردی که او بقی بن مخلد باشد!
بقی چون می دانست که مردم او را نمی شناسند چون گدایان داد بر می آورد ای مردم به من مسکین بینوا کمک کنید، به من تنگ دست کمک کنید، واز زیر چشمی مواظب بود که کسی او را تعقیب نکند.
قدمهایش ثابت واستوار کوچه ها را در هم می پیچید تا اینکه به در خانه احمد حنبل رسید در زد وبا همان آهنگ قبلی داد بر آورد به من مسکین بینوا کمک کنید از پشت در صدای آمدکه کیستی؟
گفت: “گدائی هستم .. تشنه وگشنه، ناگهان در باز شد وآن چهره آشنا وپنهان نمودار گشت، قلب عاشق علم از جا کنده شد،”
با صدایی لرزان بقی ادامه داد: تشنه علم وگشنه دانش!
گدا بدور واطرافش نگاهی زیرکانه انداخت تا مبادا کسی او را دیده باشد بعد از اینکه مطمئن شد که کسی او را تعقیب نکرده با صدایی آرام گفت: آیا شما احمد حنبل هستید.
امام فرمودند: آری
گدا گفت:”من بقی ابن مخلد هستم که از اندلس به اینجا آمده ام برای یادگیری حدیث در نزد شما”.
امام با لبخندی که بر گونه هایش نقش بسته بود جواب دادند: ما شاء الله بر تو ای جوان، اما چه کمکی از من بر می آید پسرم!
گفت: کارهای زیادی مرا وادار به آمدن به اینجا کرده گفت: اما حتما از احوال من با خبری ومی دانی که اکنون درچه وضعیتی بسر می برم.
گفت: آری، وقتی به اینجا آمدم با خبر شدم.
امام فرمودند: پس برو شاید خدا بخواهد روزی آزاد شوم آن وقت با سر وجان در خدمتت خواهم بود.
گفت: نمی توانم بروم، آخر چگونه؟ شما که نمی دانید چقدر رنج ومشقت متحمل شده ام تا به اینجا رسیده ام از شما خواهش می کنم که علمتان را به من بیاموزید.
امام فرمودند: آخر چطور؟
گفت: من خود چاره ای برای این مشکل یافته ام وچنین اندیشیدم که هر روز مثل الآن برایتان در آستین خود قلم ودفتری را آورده ام را بیاورم. شما هر روز در آن یک حدیث بنویسید وروز بعد من با همین لباس یعنی لباس گدائی به همین طریقه حاضر می شوم وآن را از شما می گیرم وحفظ می کنم وروز بعد حدیثی که حفظ کرده ام برایتان می خوانم وشما حدیث بعدی را که نوشته اید به من بدهید.
امام که از فکر وزیرکی جوان خوشش آمده بود سختی این راه را با جان ودل پذیرفت.
این کار تا مدتهای طولانی بدین منوال ادامه یافت وهیچ احدی بجز آن دو وخدایشان از این موضوع با خبر نشد.
روزگار بدین منوال می گذشت تا اینکه به لطف خداوند امام از حبس آزاد شدند وجوان به آرزوی دیرنه اش رسید ودوباره مجلس درس البته نه مثل قبل به صورت مخفی بلکه به صورت علنی وآشکار برای همه برپا شد…
دوباره مجالس حدیث رونق گرفت وخورشید بغداد بر شهر خاموش نور افشانی کرد.
در کلاس درس امام همیشه آن جوان را در کنار خود می نشاندند ومی گفتند: براستی اینست دانشجوی واقعی.
تا اینکه روزی بقی به سر درس حاضر نشد. امام از شاگردانش پرسید: ابن مخلد را امروز در میانتان نمی یابم، کسی او را ندیده ویا از او خبری ندارد؟
گفتند: آری، در بستر بیماری بسر می برد…
امام اندوهگین شدند وآدرس او را از دوستانش گرفته از مسجد خارج شدند.
مردم بغداد با دیدن امام در خیابان متعجب شدند چرا که امام یک مسیر بیشتر را طی نمی کردند(خانه ومسجد)
پس چه اتفاقی افتاده که امروز امام راهش را تغییر داده است!
مردم نیز با دیدن امام به دنبال او به راه افتادند به خانه مخلد رسیدند وارد شدند مخلد را دید که در اتاقی بدور از زرق وبرق وبدور از همه مادیات دنیوی سرش را بر روی بالشتی فقیرانه وکوچک گذاشته از درد، تسبیح وذکر گویان بدور خود می پیچد، در کنارش یک کوزه آب، یک قلم ودوات وچند دفتر گذاشته است، با آرامی کنار او نشست دست لطیف ومهربان خود را در دستان او نهاده واحوالش را جویا شد اما با این حال شکر وسپاس خداوند را بجای می آورد.
امام گفتند: ای مخلد قدر مریضیت را بدان چرا که در آن احساس سلامتی از دستت می رود ودر آن ثوابی را کسب می کنی که در سلامتی کسب نمی کنی، وقدر عافیت وسلامتیت را دریاب چرا که در آن ثوابی را می توانی کسب کنی که در مریضیت نمی توانی کسب کنی.
بعد از اینکه ابن مخلد حدیثهای پیامبر از روایت امام احمد بن حنبل بطور کامل یاد گرفت به سرزمینش یعنی اندلس باز گشت او اولین کسی بود که حدیث پیامبر را به اندلس به ارمغان آورد در اندلس نیز آرام ننشست وشروع به دعوت کرد وبعدها کتابی به نام”المیسر در تفسیر قرآن” نوشت وکتاب دیگری در حدیث پیامبر نوشت که علمای اسلامی می گویند که اگر امروز این کتاب وجود می داشت شاید از کتاب حدیث احمد بن حنبل نیز برجسته تر می بود.
ولی متأسفانه این کتاب در زیر چکمه های سربازان دشمن که بارها وبارها اندلس را با آتش حقد وکینه خود سوزاندند از بین رفته نابود شد.
اگر چه دشمنان توانستند که کتاب ایشان را ازبین ببرند اما هرگز نتوانستند نام این مرد بزرگ را از قلب تاریخ بشریت حذف کنند، زبان تاریخ همیشه نام بقی بن مخلد را زمزمه خواهد کرد.
آری بقی ابن مخلد یعنی یکی از ستارگان تاریخ بشریت!