– عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه
قبل از خلافت: او قبل از رسیدن به خلافت شخصی شیکپوش و خوشگذران بود و بسیار به خود میبالید، اما هرگز از وی هرزگی و سبکسری مشاهده نشده است. ابن عبدالحکیم در کتاب خود به نام «سیره عمر بن عبدالعزیز» دوران قبل از خلافت او را اینگونه توصیف میکند: «عمر بن عبدالعزیز از حیث ناز و نعمت و ملک و رفاه از بزرگترین مردان خاندان اموی بود. از ناز و نعمت فراوان بهرهمند بود و همیشه خود را به بوی خوش معطر میکرد. چنانکه مسیری را که طی میکرد، به وسیلۀ بوی خوشی که در آن راه پراکنده میشد قابل تشخیص بود، به شیوۀ حضرت فاروق اعظم رضی الله عنه راه میرفت، این شیوه آنقدر زیبا بود که کنیزان آن را از وی تقلید میکردند. پیراهن آنقدر بلندی میپوشید که گوشۀ آن اکثراً داخل کفش میشد و وی را به زحمت میانداخت، اما به آن اعتنا نمیکرد، و آن را بیرون نمیآورد. اگر عبایش از شانههایش پایین میافتاد، آن را بلند نمیکرد، و اگر کفشش پاره میشد هم خم نمیشد. بسیار اتفاق میافتاد که خادمش با زور آن را از پای او درآورد. اگر با انگشترش نوشتهای مهر میزد، از آن بوی عطر و عنبر برمیخاست، چون مرکب با عنبر دست او میآمیخت. آری! او اینگونه در ناز و نعمت زندگی میکرد، تا روزی که خلافت را تحویل گرفت، اما به محض این که به خلافت رسید از دنیا دور شد».
این زهد و کنارهگیری و تحولی که در زندگی عمر بن عبدالعزیز پدید آمد و دوران خلافت راشدۀ او را دربر گرفت، زائیده یک شب و ناشی از انتقال خلافت به او نبود، بلکه رهین روزها و سالهایی است که عمر طبق سفارش پدر و مادرش نزد دائی/ مامای خود عبدالله بن عمر گذراند. مادرش در سیمای او نبوغی را مشاهده کرد و سزاوار ندانست فرزندش با توجه به آن نبوغ خدادادی از جو عطرآگین مدینۀ منوره دور باشد، بلکه خیر و صلاح را در آن دانست که فرزندش در آن شهر رشد و پرورش یابد، شهری که به یمن علم و زهد باقیمانده از اصحاب اطهار رضی الله عنهم معطر گشته بود، و یکی از برجستهترین چهرههای علم و تقوی در آن شهر، دائی او عبدالله بن عمرب بود. مادرش با دیگر فرزندانش به سوی شام عزیمت کرد، ولی عمر را به نزد عبدالله ابن عمر گذاشت تا همزمان او را از حیث علم و تزکیه و تهذیب، تربیت کند. تعلیم و تربیتی که ابن عمر به او آموخت، بنیان تربیت روحی عمر بن عبدالعزیز را تشکیل داد. حتی قبل از رسیدن به خلافت، بعضی از این آثار مبارک در وی متبلور بود. این امر سبب تاثیرپذیری عمیق وی از الگوهای زهد و تقوای آن روز مدینه شد و با به دستگرفتن منصب خلافت این آثار به اوج خود رسید.
از جمله آثار تعلیم و تزکیۀ وی، گریۀ شدید او به هنگام ترک مدینه بود، آنگاه که به دوستش مزاحم نگاه کرد و گفت: ای مزاحم! میترسم از کسانی باشیم که مدینه آنها را بیرون میکند و از خود میراند. منظور وی از این گفته، حدیثی است که پیامبر صلی الله علیه و سلم درباره شهر مدینه فرموده است: «شهر مدینه مانند کورۀ آهنگری است که هرگونه زنگاری را دور میکند و فقط آنچه که پاک است در آن باقی میماند و آبدیده میشود».
فراگیری علم: از جمله تاثیراتی که جوّ مدینه و روش تربیتی ابن عمر رضی الله عنه بر وی گذاشت، التزام او به فراگیری علم و دانش قبل و بعد از خلافت است، امام مجاهد بن جبر میگوید: «به نزد عمر بن عبدالعزیز رفتم تا دانش به وی بیاموزم، ولی دیری نپایید که ما از او علم و دانش فرا گرفتیم»([۱]). همچنین تابعی بزرگوار میمون بن مهران میگوید: «علما به نزد وی شاگردانی بیش نبودند»([۲]). اما فرمانروایی بر شهر مدینه و منصب خلافت، او را از فراگیری علم و دانش باز نداشت.
اخلاص: او میدانست که یکی از شرایط پذیرش اعمال، اخلاص است، به همین علت نفس خود را در برابر گفتار و کردارهایی که از وی صادر میشد، شدیداً محاسبه میکرد، تا مبادا آنچه را که میگوید یا انجام میدهد، خالصانه برای خدا نباشد. او در بارۀ نفس میگفت: «ترس از مباهات و فخر نفس است که نمیگذارد زیاد سخن بگویم»([۳]).
در محضر خدا: ایشان پیوسته خداوند را شاهد و ناظر میدانست و همواره احساس میکرد که او در همۀ امور بر وی ناظر است. در نتیجه دائم از محاسبۀ پروردگار در هراس بود که مبادا از وی قصوری نسبت به خود یا دیگران واقع شده و مورد محاسبه پروردگار قرار گیرد. نقل است که مقداری عنبر یا مسک را که از «فئ» بود برای او آوردند، کمی از آن را به دست و صورت مالید. بلافاصله دست و صورت خود را شست تا اثر بوی خوش نماند. کاتب وی به نام «لیث بن ابی رقیه» عرض کرد: «چندان مصرف نکردی که با این عجله آن را بشویی». گفت: «تعجب میکنم از تو ای لیث! مگر استفاده از آن به همین اندازه نیست؟ چرا که عطر و عنبر خورده یا نوشیده نمیشود؟»([۴]).
دخترش که تنها یک حلقه گوشواره داشت به خدمت پدر عرض کرد که تا حلقۀ دیگری نیز به وی عطا کند. ایشان دو اخگر به وی داد و فرمود: «اگر توانستی این دو اخگر را به مانند گوشواره کنی حلقۀ دوم را نیز برایت میخرم»([۵]). وی از فرط هراس از سؤال و جواب روز قیامت تنها به یک دست لباس اکتفا میکرد و با آن به میان مردم میرفت. اگر کثیف میشد آن را میشست و مجدداً به تن میکرد. تمام طلای همسرش را به بیت المال داد. از نور چراغ فقط برای رسیدگی به امور مسلمین استفاده میکرد. و از ترس این که مبادا در روز قیامت به خاطر یک یا چند قطره روغن زیتون مؤاخذه شود، به هنگامی که مشغول کارهای شخصی بود چراغ را خاموش میکرد. این ورع آشکار در زندگانی عمر رضی الله عنه نتیجۀ همان احساس دائمی او نسبت به مراقب دانستن پروردگار و هراس او از سؤال و جواب روز قیامت بود. این ورع زمانی کمرنگ میشود که چنین احساس پاکی از قلب فرد مؤمن رخت بربندد.
یاد مرگ: مرگ را از روز اول خلافت و به خصوص با تذکری که پسرش عبدالملک در یک مورد به وی داد، همواره در خاطر داشت به گونهای که در طول زندگیش جزو فطرت و اخلاق وی شده بود. این حالت برای وی چنین حاصل شد: روزی بعد از دفن سلیمان بن عبدالملک خسته به منزل رفت تا کمی بیاساید و بعداً دیون سلیمان بن عبدالملک را بپردازد؛ در این حال فرزندش عبدالملک مرگ را به یاد او آورد و گفت: «چه تضمینی وجود دارد که پس از خواب، زنده بمانی؟» به محض شنیدن این گفته با شتاب بیرون رفت و اعلام کرد: «هرکس حقی به نزد سلیمان دارد بیاید آن را پس گیرد.
زنی از اهل کوفه برای حل مشکلی که داشت نزد وی آمد، اما عمر به وی گفت: «اکنون وقت ندارم، بعداً مراجعه کن». ولی بلافاصله به هوش آمد و با خود گفت: «شاید تا شب زنده نمانم، سپس حضرت عمر فرمود: برو پیش فاطمه دختر عبدالملک -منظورش همسرش بود- سپس او را نزد خود فرا خواند و نامهای برایش نوشت»([۶]).
او با نفس خود به شدت مبارزه میکرد، و فرصتی به نفس نمیداد تا به واسطۀ خلافت بر دیگران احساس کبر و برتری کند. نقل است که یک شب جمعی در محضر وی بودند، ناگاه چراغ خاموش گشت، خودش شخصاً برخاست و آن را روشن کرد، عرض کردند: «ما به جای شما چراغ را روشن میکنیم» گفت: «من این کار را کردم، به من بگویید چه ضرری متوجه من شد؟ برخاستم عمر بن عبدالعزیز بودم، برگشتم نیز همان عمر بن عبدالعزیز هستم» به این شیوه و با دقت در درمان نفس میکوشید. او بیمناک بود که مبادا یکی دیگر چراغ را روشن کند آنگاه نفس او بگوید: تو امیرالمؤمنین هستی و به خاطر مقام و منزلتی که داری، مردم خادم تو گشتهاند، در نتیجه به نوعی خود بزرگبینی دچار شود. ولی امروز متأسفانه بعضی از علما و دعوتگران به محض این که به درجهای از شهرت رسیدند و دیدند مردم به دور ایشان جمع میشوند انتظار دارند که مردم به خدمت آنان درآیند هرچند که خودشان نیز میتوانند از پس کارهای خود برآیند.
[۱]– طبقات الفقهاء.
[۲]– طبقات الفقهاء.
[۳]– سیر أعلام النبلاء: ۵ / ۱۳۷٫
[۴]– سیره عمر بن عبدالعزیز.
[۵]– سیره عمر بن عبدالعزیز: ۱۵۶٫
[۶]– سیره عمر بن عبد العزیز: ۴۵٫