بر اساس سرگذشت: گالینا از روسیه

من اهل روسیه هستم.خانواده من  مسیحی ارتودوکس هستند که در مذهبشان متعصب هستند .اولین بار یکی از تجار روسی به  من وعده ای دیگر از دختران پیشنهاد داد تا برای داد وستد وخرید کالاهای برقی از یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس او را همراهی کنیم ودر روسیه آن کالاها را به فروش برسانیم.قراری که بین ما واو بود فقط همین بود؛اما همین که پایمان به آنجا رسید او نیت پلید خودرا آشکار کرد وازما خواست به خود فروشی بپردازیم؛ او با سخنانش دیگر دختران را اغوا کرد وبه آنها وعده ی ثروت واموال فراوان از این طریق داد؛متأسفانه اکثر آنها گول حرفهای او را خوردند جز من که هرگز برایم قابل قبول نبود که از این راه امرار معاش کنم.هر وقت از او می خواستم پاسپورتم را به من تحویل دهد تا من به کشورم باز گردم به من می خندید واز دادن پاسپورت امتناع می ورزید.او به من می گفت:”تو در این کشور ضایع خواهی شد زیرا به جز لباسهایت چیز دیگری نداری من هم چیزی به تو نخواهم داد.”عرصه برایم روزبه روز تنگ تر می شد بقیه دخترها از روی ناچاری به این جریان پیوستند اما من توانستم علی رغم فشارهای او پاک باقی بمانم.او تمام پاسپورتهایمان را پنهان کرده بودمن هرروز پافشاری می کردم تا بلکه او را وادار کنم  گذرنامه ام را به من تحویل دهد تا بتوانم به کشورم باز گردم تا اینکه روزی از فرصت استفاده کردم وپس از جستجوی فراوان توانستم گذرنامه ام را پیدا کنم واز آن آپارتمان بگریزم.

***سر آغاز
به خیابان وارد شدم گیج ومنگ بودم نمی دانستم به کجا بروم کسی را نمی شناختم؛نه آشنایی ونه پولی داشتم به شدت گرسنه بودم ومأوایی نیز نداشتم.همچنان متحیر به چپ وراست نگاه می کردم تا اینکه جوانی را به همراه سه نفر زن در خیابان دیدم. ازدیدن آنها احساس اطمینانی به من دست داد به طرف آنها رفتم وبه زبان روسی با آنها صحبت کردم آن جوان از من عذر خواهی کرد وگفت:روسی نمی داند.من به آنها گفتم:آیا انگلیسی می توانند صحبت کنند؟گفتند:آری!از شدت خوشحالی به گریه افتادم وتمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود را با آنها در میان گذاشتم.از آنها خواستم فقط دو الی سه روز مرا پناه بدهند تا بتوانم با خانواده ام در روسیه تماس بگیرم وفکری برای برگشتم بکنم.آن جوان به فکر فرو رفته بود نمی دانست چه بگوید شاید اگر هر کس دیگری جای او بودنیز همین موقف را داشت .من همچنان گریه می کردم وبه آنها می نگریستم او نیز با مادر ودوخواهرش صحبت می کرد.در نهایت آنها تصمیم گرفتند مرا به خانه شان ببرند.من از همان ابتدا شماره تلفن خانواده ام را گرفتم اما مثل این بود که خطوط به هم ریخته بود چون کسی جواب نمی داد.من هر چند دقیقه یک بار تماس را تکرار می کردم.آنها وقتی مرا درمانده دیدند وچون به آنها گفته بودم مسیحی هستم با من مهربانانه رفتار می کردند.آنها از همان ابتدای آشنایمان مرا به اسلام دعوت کردند ولی من به شدت با این امر مخالفت کردم زیرا اصلا ً نمی خواستم در این مسأله وارد شوم من از   خانواده ای ارتودوکس بودم که با مسلمانان دشمنی سر سختی داشتند!آن جوان که خالد نام داشت روزی به مرکز دعوت رفت وبا خود چند کتاب به زبان روسی آورد من پس از چند روز کمی نرم تر شدم وبامطالعاتی که انجام دادم به این دین قانع شدم ومسلمان شدم.از روزی که مسلمان شدم  به شدت به تعالیم دین جدیدم پایبند بودم به طوری که همیشه حریص بودم همنشین صالح اختیار کنم حتی کار به جایی رسید که می ترسیدم به کشورم باز گردم مبادا مرا مجبور به ارتداد کنند!

***ازدواج
وقتی خالد به من پیشنهاد ازدواج داد بیش از پیش متمسک به دین بودم.روزی به همراه خالد به بازار رفتم که برای اولین بار زنی رادیدم که منقبه بود.من تعجب کردم از خالد پرسیدم اوچرا صورت خودرا پوشانده است؟!! خالد گفت:”او حجابی پوشیده است که خداوند خشنود از این امر می باشد ورسولش به آن دستور داده است.”کمی به فکر فرو رفتم به خالد گفتم:”درست است این همان حجابی است که خداوند از ما خواسته است.”خالد گفت:ازکجا می دانی؟گفتم:”من همین الآن به مغازه ای وارد شدم همه ی کارکنان آن مغازه داشتند خیره به من نگاه می کردند پس به نظر من زن باید صورتش را بپوشاند وفقط شوهرش حق دارد اورا ببیندبنابراین من تا وقتی که منقبه نشده ام از این بازار خارج نمی شوم.”روزها گذشت ومن خوشبخت بودم واطرافیان وشوهرم مرا درقلب خود جای داده بودند.یک روز که به گذرنامه ام نگاه می کردم متوجه شدم که اعتبار گذرنامه ام تا چند روز دیگر به پایان می رسد؛متأسفانه برای تمدید اعتبار آن فقط باید به شهر خودم که گذرنامه از آنجا صادر شده بود می رفتم.این امر را با شوهرم در میان گذاشتم وچون نمی خواستم بدون محرم سفر کنم از خالد  خواستم مرا همراهی کند.وقتی سوار هواپیما شدم مانند یک مسلمان شامخ واستوار در کنار شوهرم نشستم.کم کم مردم نظرشان به من جلب شد.مهمانداران مشغول پذیرایی در هواپیما بودند ودر کنار پذیرایی مشروبات الکلی نیز سرو می شد.مشروبات الکلی که  تأثیر خودش را گذاشت الفاظ رکیکی بود که از جانب مسافران هواپیما به سویم می آمد شوهرم از این امر بسیار عصبانی بود اما من او را به صبر دعوت می کردم.به او می گفتم :هیچ نگران نباشد زیرا این آزار واذیت در مقابل شکنجه هایی که اصحاب پیامبر دیده اند هیچ به حساب می آید.

***درروسیه
وقتی در فرودگاه پیاده شدیم به شوهرم گفتم:خانواده ام خیلی به مذهب ارتودوکس تعصب دارند پس بهتر است الان به هتل برویم ووقتی گذرنامه ام را تمدید کردم وقبل از سفر از آنها دیدار می کنیم.به هتل رفتیم وفردای آن روز به اداره گذرنامه رفتیم.کارمند آنجا از من عکس وگذرنامه قدیمی را خواستار شد.عکسی که همراهم بود را به او دادم که البته آن را به من برگرداند زیرا در عکس فقط صورتم نمایان بود ومحجبه بودم.او به من گفت:ما عکسی می خواهیم که صورت ومو وگردن به طور کامل نمایان باشد.من اما  زیر بار نرفتم غیر ممکن بود که عکس بی حجابی ام را به آنها نشان بدهم.به سوی کارمند بعدی رفتم او هم نپذیرفت؛به سوی مدیر آن اداره رفتم تا بلکه مشکلم را حل کند اما او نیز آب پاکی روی دستم ریخت وگفت : باید برای حل مشکلت باید به اداره مرکزی گذرنامه در مسکو مراجعه کنی زیرااز دست ما کاری ساخته نیست.از اداره گذرنامه خارج شدم وبه خالد گفتم:ما باید به مسکو مسافرت کنیم.خالد سعی می کرد مرا قانع کند او به من دلداری می داد ومی گفت:در صورت ضرورت فکر نکنم اشکالی داشته باشد اما من به او گفتم: بعد از مسلمان شدنم غیر ممکن است بگذارم نامحرم صورت مرا ببیند .

***درمسکو
در مسکوبه سوی اداره مرکزی گذرنامه به راه افتادیم.من همچنان منقبه بودم . وقتی مدیر کل آنجا گذرنامه را دید ودر حالی که عکس ها را بادستش بازی می داد به من گفت:چگونه ثابت می کنی تو صاحب این عکس ها هستی ؟؟به او گفتم:به یکی از کارمندان زن دستور بدهید تا صورتم را به او نشان دهم وعکس ها را تطبیق کند اما برای تو من هرگز صورتم را آشکار نخواهم کرد.او که خباثت از چشمانش می بارید عصبانی شد وما را از دفتر کارش بیرون کرد.شوهرم دوباره سعی کرد مرا راضی کند تا هرچه او می گوید را انجام دهم چون ضرورت ایجاب می کرد.من اما این آیه را به اویادآوری کردم)ومن یتق الله یجعل له مخرجا) ناامید به هتل باز گشتیم.هوا تاریک شده بود شوهرم به خواب فرو رفت اما من به نماز ایستادم وبه درگاه خداوند دعا می کردم تا اینکه نزدیک نماز فجر رسید؛شوهرم را بیدار کردم تا نماز بخواند من نیز نماز فجر را اداکردم وبعد از نماز کمی خوابیدم تا دوباره به اداره گذرنامه برویم.وقتی به اداره رفتیم من که از روی نقابم جلب نظر می کردم متوجه شدم یکی از کارمندان زن آنجا مرا صدا می کند.به طرف او رفتم او به من گفت:تو گالینا هستی؟گفتم: بله گفت: پاسپورتت آماده است می توانی تحویل بگیری؛خوشحال شدم به طرف شوهرم برگشتم وبه او گفتم: به تو نگفتم هر کس که از خدا بترسد وپرهیزگاری را پیشه کند خدا راه نجات را برای او فراهم می کند.سپس آن کارمند به ما گفت: شما باید به شهری که از آنجا آمده اید بروید وگذرنامه تان مهر شود.ما نیز طبق دستور آنها به همان شهر بازگشتیم واتاقی را کرایه کردیم.

***سفرعذاب
بعد از آن که مستقر شدیم به طرف خانه مان به حرکت در آمدیم.خانه مان هنوز همان خانه ی قدیمی دوران کودکی ام بود.وقتی در زدم برادر بزرگم در را باز کرد.خیلی خوشحال شدم بعد از مدتها او را می دیدم نقاب را از صورت برداشتم؛اما او متعجبانه به من ولباسهایم نگاه    می کرد.به خانه وارد شدم وپشت سر من شوهرم وارد شد وبه سوی اتاق نشیمن رفت.درگیری لفظی برادرانم با من شروع شد.آنها به من گفتند این لباسها چیست که پوشیده ام وآن مرد کیست که به همراه من به اینجا آمده است؟من داستان را برایشان تعریف کردم اما آنهابه شدت مرا کتک زدند وسپس به همراه پدرم به اتاق نشیمن وارد شدند وشوهرم را زیر مشت ولگد گرفتند.به هر زحمتی که بود شوهرم توانست از معرکه بگریزد ودر بیرون از خانه  بین سیاهی جمعیت محو شد.آنها هرروز صبح زود به سر کارشان می رفتند وخواهرکوچکتر از خودم را مراقب من قرار می دادند.من هرروز باخواهرم صحبت می کردم وسعی می کردم او رابه این دین قانع کنم.تا اینکه در آن روز او کمی تحت تأثیر حرفهایم قرارگرفت وگفت: به نظرم دین اسلام دین صحیح می باشد.از او خواستم مرا کمک کند و وقتی شوهرم را در بیرون از خانه دید مرا خبر کند او نیز از طبقه فوقانی خانه بیرون را می پاییدووقتی آن روز خالد را در بیرون از خانه دید به سرعت مرا خبر داد ومن نیز کشان کشان خودرا به دم در رساندم وچون زنجیرهایی که به دستانم بود وآنرا به یکی از ستون ها بسته بودند نمی توانستم از خانه فرار کنم. تمام بدن وصورتم زیر کتک های پدر وبرادرانم کبود شده بود.دستانم از پشت سرم بسته شده بود.دم در به اطرافم نگاه کردم تا مطمئن شوم آنها رفته اند که یک دفعه خالد را از دور دیدم که خانه را زیر نظر داشت.او وقتی مرا در آن حالت دید دلش به حال من سوخت وبه گریه افتاد.به آرامی به او گفتم:نگران من نباش من بر عهد خود استوار هستم.خدا شاهد است این شکنجه هایی که می بینم در برابر اذیتهایی که اصحاب پیامبر وتابعین ویا حتی پیامبران از کفار دیده اند مساوی هیچ است. هرچه زودتر اینجا را ترک کن ودر هتل منتظرم باش. اوعلی رغم میلش  آن جا را ترک کرد وبه هتل بازگشت ومنتظرم نشست.من تمام فعالیتهایم را روی خواهرم متمرکز کردم تا او را تحت تأثیر این دین قرار دهم خوشبختانه او به این دین قانع شد ومسلمان شد،وحاضر شد جان خود را به خطر بیندازد ومرا از خانه فراری دهد.او به برادرانش مشروب قوی خورانید ووقتی آنها مست ولایعقل به خواب رفتند کلید را از آنها ربود وتوانست مرا از قید آزاد کند.من از خواهرم خواستم اسلامش را آشکارنکند.واز انجا خارج شدم.روز سوم بود که خود را به هتل رساندم ودر اتاق را زدم.خالد گفت:کیستی؟خودم را معرفی کردم او سریعا در را باز کرد ومن داخل شدم.زود دست به کار شدم ابتدا عبا و روسری ام که اضافه با خود آورده بودم را از کیفم خارج کردم وپوشیدم.از هتل خارج شدیم ویک تاکسی گرفتیم.شوهرم از راننده خواست ما را به هتل برساند اما گفتم به روستایی درهمان نزدیکی می رویم زیرا در فرودگاه به راحتی ما را پیدا می کنند.ما وقتی به آن روستا رسیدیم ماشینمان را عوض کردیم واز آنجا به شهری دیگر حرکت کردیم در آن شهر نیز همان کار را انجام دادیم وبه شهر بزرگتر که دارای فرودگاه بین المللی بود رفتیم وچون دیر وقت بود نتوانستیم بلیت رزرو کنیم پس به هتل رفتیم وفردای آن روز با اولین پرواز به کشور محل اقامتان باز گشتیم.

***وسرانجام
به کشور بازگشتیم ومستقیم در بیمارستان بستری شدم.هم اکنون هیچ مشکلی از نظر زندگی ندارم امیدوارم خداوند نعمت اسلام را برما تداوم ببخشد ومسلمانان رادر تمام جهان نصرت ببخشد وخواهرم را ثبات در دین عطا کند. والسلام…

تهیه و ترجمه: شفیق شمس

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …