مقدمه:نینوی سرزمینی درشمال عراق است که مکانی مقدس برای بعضی از طوائف وادیان محسوب می شود.در این سرزمین امام حسین رضی الله شهید شده است،همچنین می گویند کشتی حضرت نوح در این جا به خاک نشسته است.البته در صدد نیستیم که در مورد این سرزمین زبان به سخن بگشاییم بلکه در اینجا نینوی دختری یهودی است که به لطف خداوند مسلمان شده است وبعد از اسلام اسمش را به امه الرحمن تغییر داده است.قضیه مسلمان شدن او سروصدای فراوانی را به پا کرده است به طوری که سفارت آمریکا در یمن وسازمان حقوق بشر در یمن خواستار تحقیق در این مسئله شده اند.
من نینوی دختری یمنی هستم که از هفت سالگی با حمایت سازمان[اسحاق حیم] به آمریکا فرستاده شدم تا آموزش ببینم.در آنجا من زبانهای انگلیسی،عبرانی،عبری را در کنارزبان عربی به خوبی آموختم.وقتی به یمن بازگشتم دارای مدرک در زمینه تلمود ودین یهودیت بودم.وقتی بعد از سالها به یمن بازگشتم هفده سال داشتم؛وبه عنوان معلم در روستای ریده مشغول به کارشدم.در آنجا به بچه های یهودی زبانهای انگلیسی عبری وعبرانی می آموختم؛شاید بپرسید زبان عبری وعبرانی چه تفاوتی با هم دارند باید بگویم زبان عبری زبانی است که رژیم صهیونیستی آن را احداث کرده است تا عربهای فلسطینی چیزی از آن سر درنیاورند.
منطقه ای که من در آن زندگی می کردم مسلمانان ویهودیان با هم همزیستی مسالمت آمیزی داشتند؛که هیچ کینه وکدورتی از همدیگر در دل نداشتند.رمضان سال اول که فرا رسیدفضای ایمانی که در آنجا بودبسیار مرا تحت تأثیر قرارداد.مردم روزه بودند وشبهاصدای تلاوت قرآن رد نمازتراویح هر بیننده ای را به خود جلب می کرد.وقتی صدای اذان را می شنیدم احساس آرامشی عجیب بر من مستولی می گشت علی الخصوص نمازمغرب وعشاء که حالت روحانی خاصی به من دست می داد. همیشه عاشق اذان مسجد جامع کبیر بودم زیرا وقتی صدای اذان را می شنیدم احساس تنگی وضیق صدری که داشتم را فراموش می کردم.همیشه دوست داشتم درمراسم مسلمانان شرکت کنم اما خانواده ودینم مانعی بر سر راهم بودند؛زیرا دیگر از دینم خسته شده بودوهرچه متعلق به این دین بودرا نفرت پیدا کرده بودم.حتی روش خوراک خوردن آن.خانواده ام چیزهایی را متوجه شده بودند ومی دانستندکه به نوعی به دین اسلام علاقه پیدا کرده ام وبر من فشار می آوردند تا خوراک آنها را بخورم.من اما از زندگی ام راضی نبودم.در آن روزها بر اثر فشاری که از جانب خانواده ام برمن وارد می شد اصلا ً احساس راحتی نداشتم؛به خاطر همین تصمیم داشتم تا خودکشی کنم،سم را سر کشیدم تا از این زندگی نکبت باری که داشتم راحت شوم؛اما آنها به موقع رسیدند ومرا به موقع به بیمارستان آلمانی رساندند.در بیمارستان که بستری بودم به طوراتفاقی با هانی آشنا شدم که برای زیارت برادرش در همان بخش مراجعه می کرد.او مرا به زندگی امیدوار کرد ومن تصمیم گرفتم به دین اسلام پناه ببرم؛زمان اسلام آوردن من مصادف بود با رمضان سال ۱۴۲۸هجری که من از تنگی دنیا به وسعت آخرت قدم گذاشتم.هانی از من خواستگاری کرد ووقتی به محضر رفتیم تا عقدمان را ببندیم به شیخ گفتم:من از روی قناعت کامل مسلمان شده ام واز این آیه پیروی کرده ام که می گوید: { یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا إِذَا جَاءَکُمُ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِیمَانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ فَلَا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْکُفَّارِ لَا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَلَا هُمْ یَحِلُّونَ لَهُنَّ )شیخ به من گفت:آیا مسلمان شدن تو از روی اختیار بوده است یا اینکه کسی تورا مجبور کرده است؟آیا بازهم می خواهی در این موردفکر کنی؟من جواب منفی دادم گفتم:من اسلام وهمسرم را دوست دارم ودر این مورد تصمیم من قطعی است وهیچ بازگشتی در کارنیست.شیخ مرا تلقین داد ومن شهادتین را در مقابل جمع تکرار کردم وهمان روزنیز عقدمان بسته شد وشادی من دوچندان شد.من اکنون در بین اقوامم بودم وشوهرم مانند ملکه ای که از من استقبال کرد.در این زفاف اکثر قبیله های مسلمان در منطقه درجشن عروسی ما شرکت کردند وبه خاطر ازدواج من با هانی چیزی در حدود ده هزارنفر ازمردان قبیله های مختلف این اتفاق را جشن گرفتند وما را تا قبیله هانی همراهی کردند.من هنوز چیزی به خانواده ام نگفته بودم واصلا ً نمی خواستم به پیش آنها برگردم اما همینکه آنها ازاین جریان با خبر شدند قبیله شوهرم را به آدم دزدی متهم کردند که مرا مجبور کرده اند تا مسلمان کرده اند.خاخامهای یهودی ورؤسای قبایل یهودی وبعضی سازمانهای آمریکایی این امر را بزرگ کردند وازمن خواستند تا مصاحبه کنند.وقتی برای مصاحبه به نزد آنها رفتم چون منقبه بودم به من شک کردند،آنها از من خواستند تا نقابم را بگشایم تا هویت مرا شناسایی کنند اما من انکار کردم وبه آنها گفتم: که من با رضایت کامل مسلمان شدم واین تصمیم من هیچ بازگشتی ندارد.
آنها وقتی ناامید شدندوفهمیدند که من در عقیده ام صادق هستم خواستند مرا ازنظرمادی تطمیع کنند؛به پیشنهاد کردند خانه ای درآمریکا وزندگی مرفهی را برایم ایجاد می کنند.اما وقتی کارساز نشد تهدیدم کردند که مادرم را می کشند اما من تیر خلاص را به سوی آنها پرتاب کردم وگفتم:حتی اگرتمام یهود نیز بکشید به دین سابقم برنخواهم گشت.
اکنون زندگی ام به صورت آرام جریان دارد واز وقتی مسلمان گشته ام دیگر تنگی بر دلم احساس نمی کنم وبا نماز وقرآن ارتباط محکمی دارم.با اینکه به خانواده ام نزدیک هستم اما با آنها درقطع ارتباط کامل هستم واز آنها وتمام یهودیان می خواهم مراودینم را به حال خودم واگذارند واز تمام مسلمانان می خواهم که در جانب من بایستند.من الان مسلمان هستم وفردی از افراد امت اسلام به شمار می روم.سعی می کنم قرآن را حفظ کنم ونمازم را به جای بیاورم؛من به دین سابقم برنمی گردم حتی اگر به قیمت جانم خلاص شود. والسلام.
ترجمه: شفیق شمس