وقتی در سن نوجوانی بودم این سؤال به ذهنم متبادر می شد که چرا من عضو کلیسای مسیحی هستم؟با خود می گفتم چرا من به مذاهب دیگر مسیحی منسوب نیستم؟آیا این ادیان یا مذاهب واقعا ً صحیح هستند؟در کلیسا ما امور مختلفی را می آموزیم اما ادیان متناقضی داریم!! پس ما چگونه می توانیم حق وباطل را از هم تشخیص دهیم؟برایم سؤال بود که آیا واقعا ً تمام مسیرها به خدا می رسد؟کما اینکه همواره این را در گوش ما می خواندند.پس چطور بعضی ها ادعا می کنند که اگر من آدم خوبی بودم وکسی را اذیت نکردم ویا کسی را به قتل نرساندم به بهشت وارد می شوم!!صرف نظر از اینکه بدانند من چه دیانتی دارم ویا اینکه حقیقت ایمان من چیست!!
بعد از مدتی به جستجو پرداختم وسعی کردم که حق وباطل را از هم تشخیص دهم فهیمدم که دینی مطلق وجود دارد که حقیقتهایی در آن نهفته است واز طریق مقایسه کلیساها با همدیگر تصمیم گرفتم به کلیسایی ایمان بیاورم که به انجیل ایمان واقعی داشته باشند ومن نیز سعی کردم تابع این مکتب باشم ومطمئن بودم که مسیرم را درست انتخاب کرده ام.
هنگامی که به مرحله دانشگاه رسیدم در بادی امر به دانشکده “میشیگان”که زیرنظر کلیسا اداره می شد پیوستم؛که متأسفانه در این مرحله از نظردرسی هرگز پیشرفتی نداشتم،از آنجا خارج شدم وبه دانشگاه اصلی میشیگان غربی وارد شدم؛در ابتدای امر که به خوابگاه دانشگاه وارد شدم احساس غریبی می کردم؛با وجود اینکه هم اتاقی ام نیز مانند من آمریکایی بود اما حس غریبی داشتم؛تصمیم گرفتم خوابگاهم را عوض کنم ولی نتوانستم،مجبوربودم با آنها زندگی کنم،کم کم به این زندگی عادت کردم وبا بسیاری از آنها آشنا شدم،دربین کسانی که درخوابگاه بودند دانشجویان عرب هم وجود داشتند؛آنها بسیار خوش برخوردبودند وسیمای خندان آنها مرا به فکر واداشته بودبا اینکه می دانستم که آنها مسلمان هستند اما هرگزدرفکرمناقشه کردن با آنها در مورددینشان نبودم.
بعد از دوسال روزی درتعطیلات تابستانه درخانه نشسته بودم که یکی از همکلاسیهایم به خانه تلفن زد.خبری که از پشت گوشی تلفن به من داد همانند صاعقه ای برسرم فرود آمد.او به من گفت:مسلمان شده است!سعی کردم او را منصرف کنم؛به او گفتم تو با این کارت زندگی ات را نابود کردی ولی او به حرف من گوش نداد.می خواستم بدانم این دینی که دوستم آن را انتخاب کرده است چگونه است به خاطر همین به کتبی روی آوردم که اسلام را مورد بحث وبررسی قرار داده بود؛وچون این کتب از تألیفات غیر مسلمانان ومغرضانه نوشته بودنداحساس خطرکردم .سعی کردم دوستم وشوهرش که مسلمان شده بودند را از این خطر آگاه کنم وتصمیم گرفتم آنها را به دین سابقشان بازگردانم.
کوشش من بی فایده بود.بعداز مدتی من با شخصی مسلمان ازدواج کردم که البته ملتزم به دین نبود به خاطرهمین نه او ونه من با هم مناقشه دینی نداشتیم.من با او به کالیفورنیا نقل مکان کردم.روزی شوهرم وقتی به خانه برگشت از بعضی دروسی که در دانشگاه به طوراجباری مجبوربه تعلیم بود گله مند بود.او گفت:هرچه به من بیشتر از مسیحیت می آموزند ایمان من به دین اسلام بیشتر می شود.او با این حرفش به من می گفت که بیشتر التزام پیدا کرده است.از آن روز مشکلاتمان با هم شروع شد وهرکسی سعی می کرد که دینش را برحق جلوه دهد.او به من گفت:تا مادامیکه تو از دین اسلام چیزی نمی دانی نمی توانی منتقد این دین باشی.با عصبانیت رو به او کردم وگفتم:من تمام تناقضات وافکارمنحرف شما را در دینتان می دانم.سپس کتبی که با خود همراه داشتم ودرسابق آنها را خوانده بودم را به او نشان دادم وگفتم:من ازدینتان متنفرم وغیرممکن است که به این دین ایمان بیاورم.
همانطورکه گفتم شوهرم خیلی ملتزم نبود یعنی معلومات دینی کافی نداشت اما با این حال او با جوابهای قانع کننده باطل بودن عقاید این کتب را به من ثابت کرد.من از معلوماتی که در این مورد داشت احساس تعجب می کردم؛او به من گفت:اگر واقعا ً می خواهی از دین اسلام اطلاعات به دست بیاوری باید از منابع اصلی آن معلومات کسب کنی.او برایم چند کتاب را ازکتابخانه ای اسلامی برایم خرید ومن نیزدر دروسی دینی که در مسجد برگزار می شد شرکت می کردم.آنجا بود که به اختلاف فاحش آنچه در گذشته خوانده بودم وآن چه که الان یاد می گرفتم پی بردم..!
با این حال بازهم برایم سخت بود به این دین اعتراف کنم؛غرورم مرا از پیوستن به این دین باز می داشت،واز اینکه در این مدت من در مقابل شوهرم ودوستم که مسلمان شده بودند کم آورده بودم احساس حقارت می کردم.صدای ضمیرم بلند تراز آن بود که با آن مخالفت کنم غروری که داشتم را تبدیل به فخر کردم وبا شهامت وبا اینکه در ابتدا مردد بودم اما بلاخره شهادتین را ادا کردم؛جالب این بود که من هنگام ادای این کلمات احساس سعادت زاید الوصفی به من دست می داد.یقین تمام وجودم را دربرگرفت ویک طمأنینه نفسانی مرا پرکرد.
سعی کردم به روی تمام کسانی که سعی می کردند به نوعی این دین را مشوه جلوه دهند بایستم وبه غیر مسلمانان حقیقت دین را شرح می دادم.از مسیحیان می خواستم دین اسلام را از مصادر آن بخواهند نه از کتبی که مغرضانه نوشته بودند تا چهره دین را خراب کنند،از آنها می خواستم منطقی به نقد بپردازند وبه هرچه وهرکتابی که در مورددین اسلام نوشته اند اعتماد نکنند.
از آنها می خواستم که رفتارهای فردی یک فرد مسلمان را به حساب دین اسلام نریزند،مثلا ً در مورد مسأله میراث بسیاری ازغربیها عقیده دارند که اسلام در این مورد بر زن اجحاف کرده است در حالیکه آنها نمی دانند که در دین اسلام مسئولیت خانواده به طور صددرصد با مرد است وزن دراین مورد هرگز مسئولیتی ندارد پس طبیعی است که اسلام حق میراث را بیشتر به مرد اختصاص دهد.
بعدها من ازشوهرم جداگشتم زیرا با هم تفاهم نداشتیم.روزی یکی ازمن پرسید:آیا شوهرت در اسلام آوردن تو نقشی داشته است.من گفتم:درست است که درابتدا او چشمانم را به سوی دین اسلام گشود اما باید بگویم من اسلام را به خاطر اینکه دین حق بود پذیرفتم ودلیل دیگری نداشته است.در آینده هم تصمیم دارم شریک زندگی ام را کاملا ً ملتزم انتخاب کنم تا من نیز مانند مسلمانی مطیع در خدمت او باشم.
اما اینک بزرگترین دغدغه زندگی من این است که افراد خانواده ام را به سوی دین اسلام دعوت کنم تا شاید من سبب نجات آنها ازعذاب جهنم باشم.به خاطر همین سعی من این است که اسلام را از منابع صحیح آن یعنی قرآن وسنت به آنها بیاموزم نه آنچه که غرب از روی حقد وکینه از دین اسلام به تصویر کشانده است. والسلام.
ترجمه: شفیق شمس