در دوران سلاطین سلاجقه به خصوص سلطان ملک شاه سلجوقی، گرچه علمای مکتب اشعری بر تمام عالم اسلام و سیستم آموزشی و زندگی مذهبی مردم مسلط بودند، اما در کلام و قدرت ایشان از داخل خود آنها آفتی بروز و تخریبی به وجود آمده بود. فکر مجتهدانۀ امام ابو الحسن اشعری و تسلط ایشان بر معقولات، طلسم معتزله را شکسته بود، اقتدار سنّت و شریعت را از نو برقرار کرده بود. در این مورد تنها اثر اصول و قواعد بیان شده ایشان نبود که باعث تحول بود، بلکه استعداد و توانایی ذهنی بلند پایۀ وی و قدرت تجزیه و تحلیل مسایل و اجتهاد علمی ایشان نیز در راه گسترش و دوام سنّت دخیل بود، این وقار مکتب نیز به وسیلۀ همچنین افراد با استعداد معمولاً باقی میماند.
اما پیروان امام ابوالحسن اشعری رفته رفته مقلد محض باقی ماندند، در علم کلام به جای اجتهاد و تجدیدنظر سلطۀ نقل و انتقال آغاز گردید، کسانی که تغییرات زمانی را احساس کرده بودند از جدش کار میگرفتند، همانها بودند که دوباره اصطلاحات فلسفه و شیوۀ استدلال فیلسوفانه را مجدداً در علم کلام وارد کردند، این رویه نه مانند قرآن، فطری، عام فهم و جذاب بود و نه برای اثبات این دعاوی دلایل قطعی درست داشت. در این مورد امکان قیل و قال زیادی بود و هر زمان خطر اثبات مشکوکیت و ضعف این مقدمات قابل پیشبینی بود[۱] با این صورت ایشان نه نمایندگی درست مسلک گذشتگان و نه اهل سنّت را انجام میدادند و نه در علم فلسفه محض احترام و عظمتی به دست آوردند.
[۱]– چنانچه ابن تیمیه در بعضی توضیحات خویش به ویژه در «رد علی المنطقیین» نوشته است