خلیفه مستظهر بالله که جانشین مقتدر بالله گردید، به امام غزالی ارادت و علاقه خاصی داشت و بنا به پیشنهادات نامبرده، در رد باطنیه کتابی نوشت که نام آن را بنابر نسبت دادن به خلیفه، مستظهری نامگذاری کرده، این ترقی نهایی که برای فرد صاحب علم دین کافی بود. مقتضایش نیز این بود که امام غزالی بر همین قدر بسنده میکرد و در همین محدوده عمرش را به پایان میرسانید؛ چنان که بعضی از اساتید ایشان و عموم علمای دیگر میکردند، اما طبیعت سرکش و همّت بلند پرواز ایشان بر این مقدار راضی و قانع نگردید و در حقیقت همین بلند پروازی همّت غزالی بود که وی را به مقام امامت و حجت الاسلام رسانید. در دنیا چنین فعالیت برای هدف و چنین اخلاص در مقصد کم نظیر است.
امام غزالی این حالات و اسباب را به زبان خود اعتراف کرده است، حالاتی که ایشان را برای برداشتن این قدم بزرگ وادار کردند و نگذاشتند که فقط در محدوده تعلیم و تدریس و پادشاهی اقلیم علم محدود بماند، بلکه ایشان را وادار کرد که به تلاش سرمایۀ باطن و علم الیقین قدم بردارند و چنان شد که ایشان از این سفر موفق برگشتند، امام در کتابش «المنقذ من الضلال» چنین مینویسد. «از آغاز جوانی طبعم به تحقیق و بررسی گرایش داشت، کما اینکه به هر گروه و فرقهای میپیوستم و عقاید و افکار آن گروه را دریافت میکردم، رفته رفته نتیجهاش این شد که زنجیر تقلید شکست و عقایدی که از کودکی در ذهن من جایگزین شده بود، متزلزل گشتند و من به این نتیجه رسیدهام که اطفال یهودی و مسیحی بر عقاید خودشان رشد مییابند و تربیت داده میشوند، اما علم در واقع این است که در آن هیچ نوع شک و شبهه باقی نماند. به طور مثال من یقین دارم که عدد ده از سه بزرگتر است و اگر کسی بگوید خیر عدد سه بزرگتر است و دلیل ادعای من این است که این چوبدستی خود را به صورت ماری در میآورم و عملاً این کار را انجام دهد، باز هم در علم من هیچگونه تزلزلی به وجود نمیآید؛ اگرچه بر اثر عمل آن شخص گرفتار تعجب و حیرت میشوم، اما یقین من کما فی السابق باقی میماند که عدد ده بزرگتر از عدد سه است. پس از تفکر به این نتیجه رسیدهام که این نوع علم یقینی فقط در حسیات و بدیهیات محدود است، اما پس از کاوش و جدیت زیاد ثابت شد که در این نوع نیز امکان شک و تردید وجود دارد. دریافتم که از کلیۀ حواس، قویترین آنها حس بصارت (یعنی بینایی) است، اما در این نیز اشتباهات به وجود میآید، شک من به اندازهای رشد کرد که دربارۀ یقینی بودن محسوسات نیز اطمینان نداشتم. سپس در معقولات تفکر کردم معقولات به نظر من از حسیات هم بیشتر مشکوک و ضعیف به نظر میآمد، تقریباً تا مدّت دو ماه این کیفیت ارتیابی بر من باقی مانده بود و سوفسطائیت بر من تا این مدّت تسلط داشت، اما پس از وی خداوند متعال مرا از این مرض شفا عنایت فرمود و طبیعت من بر صحت و اعتدال برگشت و بر بدیهیات عقلی اطمینان پیدا گردید. اما این بنابر تیب مقدمات یا نوعی استدلال نبود، بلکه چیزی معنوی و وهبی بود. پس از شفایابی از این مرض در مقابل من فقط چهار گروه وجود داشت که به نظر خودشان طالب حق بودند، متکلمین که مدعی صاحب عقل و نظر بودند، باطنیه که ادعا داشتند پیش آنها اسرار و تعلیمات ویژهای وجود دارد و این اسرار را مستقیماً از امام معصوم به صورت علم حقایق حاصل نمودهاند. فلاسفه که میگفتند اهل منطق و استدلال فقط آنها هستند و صوفیان که خویش را صاحب کشف و مشاهده (اسرار خدایی) مینامند. کتب و افکار همه این گروهها را مطالعه کردم و از هیچکدام مطمئن نشدم.