ابوجعفر منصور سفیان ثوری را فراخواند تا منصب قضا را به وی دهد… اما سفیان نپذیرفت… منصور اصرار کرد و سفیان ابا ورزید… آنگاه ابوجعفر خشمگین شد و فریاد زد: ای غلام! شمشیر و چرم!…
هنگامی که چرم و شمشیر را آوردند و سفیان دانست قضیه جدی است، گفت: ای خلیفه تا فردا صبر کن؛ فردا با لباس قضاوت نزد تو خواهم آمد…
هنگام تاریکی شب، سفیان سوار بر اسب خود شد و از کوفه گریخت… صبح هنگام، ابوجعفر منصور در انتظار سفیان نشست تا نزدش آید، اما تا هنگام چاشت خبری از او نشد… بنابراین به سربازانش دستور داد تا در پی او افتند… ماموران منصور برگشتند و او را از فرار شبانهی سفیان مطلع کردند…
ابوجعفر بسیار خشمگین شد و به همهی سرزمینها پیغام فرستاد هر کس سفیان را زنده یا مرده بیاورد چنین و چنان پاداش دارد…
سفیان به یمن گریخت و در مسیر خود نیازمند مبلغی مال شد، پس نزد صاحب باغی کار کرد… چند روز آنجا بود تا آنکه صاحب باغ از او پرسید: ای غلام، از کجا آمدهای؟ (و نمیدانست که وی سفیان ثوری است) سفیان گفت: از کوفهام…
پرسید: رطب کوفه بهتر است یا رطب ما؟
سفیان گفت: من رطب شما را مزه نکردهام!
صاحب باغ گفت: سبحان الله! همهی مردم، بزرگ و کوچک و حتی الاغها و سگها امروز از بس رطب زیاد است رطب میخورند و تو هنوز رطب اینجا را نخوردهای؟!! چرا از رطب باغی که در آن کار میکنی نمیخوری؟
سفیان گفت: چون تو به من اجازه ندادهای و نمیخواهم چیز حرامی وارد شکمم شود…
صاحب باغ از وَرَع او در شگفت آمد و گمان کرد وی خودنمایی میکند، پس گفت:
به خدا داری ادای وَرَع و پرهیزگاری درمیآوری، مگر آنکه سفیان ثوری باشی!!
سفیان چیزی نگفت…
صاحب باغ نزد دوست خود رفت و به او گفت: غلامی نزد من در باغ کار میکند که چنین و چنان است و دارد ادای پرهیزگاران را در میآورد! مگر آنکه سفیان ثوری باشد!
دوستش پرسید: وصفش کن… و او سفیان را (که نمیشناخت) توصیف نمود…
دوستش گفت: به خدا سوگند این صفت سفیان است… بیا او را بگیریم و جایزهی خلیفه را به دست آوریم!
هنگامی که به باغ آمدند، دیدند سفیان متاع خود را برداشته و به سوی یمن گریخته است…
در آنجا نزد مردمی مشغول به کار شد تا آنکه به دروغ به او تهمت دزدی زدند پس او را به نزد والی یمن بردند…
هنگامی که بر والی وارد شد، والی نگاهی به او انداخت و او را انسانی محترم یافت…
به او گفت: آیا دزدی کردهای؟
سفیان گفت: نه به خدا قسم، دزدی نکردهام…
والی گفت: اما آنان تو را متهم به دزدی کردهاند…
سفیان گفت: تهمتی است که بی اساس وارد کردهاند… بیایند بگردند و ببینند متاعشان کجاست!
والی دستور داد مدعیان بیرون روند تا خود با سفیان به تنهایی تحقیق کند…
گفت: اسمت چیست؟
سفیان گفت: نامم عبدالله است!
والی [که دانسته بود توریه میکند] گفت: تو را قسم میدهم که نامت را بگویی چون همهی ما عبدالله [بندهی الله] هستیم!
گفت: نامم سفیان است…
والی گفت: سفیان فرزند کی؟
گفت: سفیان بن عبدالله!
والی گفت: قسمت میدهم که نام خودت و نام پدرت را بگویی!
گفت: نامم سفیان بن سعید ثوری است…
والی هراسان برجست و گفت: تو سفیان ثوری هستی؟!
گفت: آری…
گفت: امیرالمومنین در پی توست…
سفیان گفت: آری…
گفت: تو از دست ابوجعفر منصور گریختهای؟
گفت: آری…
گفت: تویی که ابوجعفر برای منصب قضاوت خواسته است اما نپذیرفتهای؟
گفت: آری…
گفت: تویی که برایت جایزه گذاشته است؟
گفت: آری…
در این هنگام والی سرش را کمی پایین آورد، سپس بالا آورد و گفت: ای اباعبدالله… هر جا میخواهی بمان و هر جا میخواهی برو… به خدا سوگند اگر زیر پاهایم پنهان شوی، پایم را از روی تو برنمیدارم!
آنگاه سفیان از نزد او بیرون آمد و به سوی مکه رفت…
ابوجعفر باخبر شد که سفیان در مکه است… هنگام حج بود، پس نجاران را به آنجا فرستاد و گفت: در آنجا دار مجازات نصب کنید و او را بگیرید و بر در حرم آویزان کنید تا من بیایم و او را با دستان خودم بکشم تا آتش کینهای که در دل دارم خاموش شود!
نجاران وارد حرم شدند و در این حال فریاد میزدند که «چه کسی سفیان ثوری را میآورد؟»
سفیان در این حال میان علما بود که او را در بر گرفته بودند و از علم وی استفاده میکردند؛ او سرش را بر روی پاهای فضیل بن عیاض گذاشته بود و ابن عیینه نزد پاهای وی نشسته بود…
هنگامی که فهمیدند خَشّابان در جستجوی سفیان هستند به او گفتند: ای بندهی خدا! ما را رسوا نکن که همراه تو کشته خواهیم شد!
ناگهان سفیان برخاست و به سوی کعبه رفت و دستانش را بلند کرد و گفت: خداوندا بر تو قسم میخورم که نگذاری ابوجعفر وارد آن [یعنی مکه] شود… خداوندا بر تو قسم یاد میکنم که نگذاری وارد آن شود… و دعایش را تکرار کرد…
و ابوجعفر پیش از آنکه وارد مکه شود مُرد!
مقاله پیشنهادی
دنیا، اینگونه آفریده شده است
روزی مارکس اویلیوس، یکی از فیلسوفان بزرگ دربار امپراطوری روم، گفت: امروز افرادی را ملاقات …