احمد بن حنبل (رحمه الله) در میان اهل سنت لقب امام اهل سنت یافته که به سبب مقاومت ایشان در برابر دادگاههای تفتیش عقاید معتزله و صبر طولانی وی در این راه و تحمل شکنجههای فراوان در دورهی سه تن از خلفای بنیعباس است. اما جنبهی دیگر شخصیت این امام که کمتر مورد توجه قرار گرفته گذشت ایشان و بیتوجهی به انتقام از دشمنان و مخالفان است. این امام بزرگوار حتی پس از افول قدرت معتزلیان و بازگشت هیبت اهل سنت و جماعت هیچگاه به فکر انتقام از دشمنان خود نیفتاد. اما عجیبتر از آن داستانی است که امام ابن حبان در کتاب «روضه العقلاء» آورده است. با هم این داستان را مرور میکنیم:
ابن حبان میگوید: از اسحاق بن احمد قَطان که ساکن شوشتر بود شنیدم که میگفت: در بغداد همسایهای داشتیم که او را پزشک فقرا صدا میزدیم. وی هوای صالحان را داشت و به دیدار و تفقد آنان میپرداخت. از وی شنیدم که گفت: روزی به نزد احمد بن حنبل رفتم اما وی را اندوهگین و ناراحت یافتم. گفتم: چه شده ای اباعبدالله؟ گفت: خیر است! گفتم: همراه خیر دیگر چه خبر است؟ گفت: دچار آن محنت شدم و شکنجهام کردند. سپس درمان شدم اما جایی در کمرم مانده که هنوز اذیتم میکند و حتی از کتکی که خوردم بدتر است.
گفتم: کمرت را نشانم بده… جز آثار شکنجه چیزی ندیدم. گفتم: من شناختی در این باره ندارم اما خواهم پرسید.
از نزد وی بیرون آمدم و به نزد زندانبان رفتم. از آنجایی که با هم آشنا بودیم به او گفتم: برای کاری میخواهم نزد زندانیان بروم. گفت: وارد شو. وارد زندان شدم و زندانیان را جمع کردم و اندک درهمهایی که داشتم را به آنان دادم. سپس با هم حرف زدیم تا آنکه با من خو گرفتند. آنگاه گفتم: کدام یک از شما بیشتر کتک خورده؟ هر یک با افتخار دربارهی کتکهایی که خورده بودند سخن گفتند اما همه متفق بودند که یکی از زندانیان بیش از همه شکنجه شده است…
به او گفتم: سوالی دارم. گفت: بگو. گفتم: پیرمردی ضعیف را که مانند شما نیست به قصد کشت کتک زدهاند، اما او نمرد و سپس درمانش کردند؛ اما موضعی در کمرش هنوز درد دارد به حدی که دیگر تحملش تمام شده. آن زندانی خندید؛ گفتم: حالا چه باید کرد؟ گفت: باید کمرش را باز کنند و آن قسمت فاسد را بردارند و دور بیندازند، چرا که اگر رها شود به قلبش میزند و او را میکشد.
از زندان بیرون آمدم و به نزد احمد بن حنبل رفتم و او را در همان حال یافتم. داستان را برایش تعریف کردم… گفت: حال چه کسی کمرم را جراحی میکند؟ گفتم: من. برخاست و رفت… سپس با دو بالش برگشت، در حالی که حولهای بر دوشش بود. یکی از بالشها را به من داد و خود بر دیگری نشست و گفت: از الله خیر بخواه (یعنی شروع کن).
گفتم: کجا درد میکند؟ گفت: دست بگذار، به تو خواهم گفت… انگشتم را بر کمرش گذاشتم و گفتم: اینجاست؟ گفت: بله.
تیغ را بر آنجا گذاشتم… همین که احساس درد کرد دست بر سر گذاشت و گفت: خدایا معتصم را ببخش! و تا پایان کار همین را تکرار کرد! کارم که تمام شد تکهی فاسد را دور انداختم و زخم را بستم. اما ایشان جز «خدایا معتصم را بیامرز» چیزی نمیگفت… سپس [دردش] آرام شد… مدتی گذشت، سپس پرسیدم: مردم اگر مورد آزار قرار بگیرند علیه ستمگر دعا میکنند، ولی شما دارید برای ستمگرِ خود دعای مغفرت میکنید؟
گفت: با خود فکر کردم و دیدم معتصم پسرعموی رسول خدا صلی الله علیه وسلم است؛ خوشم نیامد که روز قیامت در حالی به نزد ایشان بروم که میان من و کسی از خویشان او خصومتی باشد. او را حلال کردم…
از کتاب «طرائف ومسامرات» اثر دکتر محمد رجب البیومی.