- د/ امراء
لحظات بسیار عجیبی بود، دست وپایم را به کلی گم کرده بودم، نمی دانستم از این عقلهای بیمارگونه بخندم یا که به حال خودم بگریم. از یک طرف ترسم ووحشت بر من چیره شده بود، واز طرف دیگر احساس به غربت وتنهایی عجیبی داشتم. گویا چون ملوانی بودم که در طلاطم موجهای تاریک اقیانوس بی کران قایق بی بادبانش را می خواهد به ساحل برساند؛ نه موجها توان درک احساسات ومشاعر او را دارند ونه او می تواند صدایش را بجایی برساند.
بازرس با چشمهای تمساحی باد گرده اش نور افکن را جلوی صورتم گرفته گفت: تو بجرم سوء قصد به یک بیگناه بازداشت شده ای! دعا کن که جان سالم بدر ببرد!
با همان انگلیسی شکسته ای که به لهجه اصفهانی خودم بود، وبا لبخندی ساختگی که خیلی سعی می کردم بر لبانم حفظش کنم می خواستم برایش شرح دهم که؛ آقای محترم مِه خیلی سنگین وتاریکی بود، وقتی متوجه شدم که ماشینم از جاده خارج شده، یکهو “خانم روزا” جلویم سبز شد. همه تلاشم را بخرج دادم تا ماشین به ایشان نخورد. راستش همه فکرم به این بود که چطور جان ایشان را نجات دهم، ومتوجه چیز دیگری نبودم. ووقتی توانستم ماشین را کنترل کنم دیدم که خانم روزا داد می زند: الیکس… الیکس.. سرسیاه وحشی الیکسم را کشتی!!
حقیقتش را بخواهید من هم از زخمی شدن الیکس دوست خانم روزا بسیار ناراحت شدم. ولی چه می توان کرد، دست خودم که نبود. البته من تنها کسی بودم که از نجات خانم روزا احساس رضایت می کردم، همه مردم وحتی خود خانم روزا آرزو داشت ماشین به او میخورد والیکس جان سالم بدر می برد.
خانم روا که دوست داشت مردم او را “روزا” صدا زنند، بیوه زن همسایه مان بود که هیچ فرزندی نداشت، هر روز بعد از ظهر که از سرکار برمیگشتم او را میدیدم که با دوستش قدم می زند، با او راز دل می کند وگاهی بلند می خندد، وگاهی هم دستمالش را از جیبش بیرون می آورد تا اشکهایش را پاک کند.
من با خانم روزا وبا همه همسایه های دیگرم احوالپرسی می کردم، اما به دوستش هیچ توجهی نمی کردم، آخه نه از شکل وقیافه اش خوشم می آمد ونه از راه رفتنش با آن خانم محترم. ووقتی می دیدم خانم روزا با او می خندد ویا بوسش می کند حالم بهم می خورد.
چیزی که بیشتر حالم را گرفت این بود که برخی از همسایه ها اخیرا گفته بودند که؛ الیکس با خانم روزا در یک اتاق می خوابد، وروزا همه زندگیش را با او تقسیم کرده، وبر خلاف همه اروپائیها با او در یک بشقاب غذا می خورد!
روزا خودش می گفت که: آنقدر به الیکس انس گرفته که یک لحظه هم بدون او نمی تواند زندگی کند. الیکس همه رازهای دلش را می داند، درهر کوچک وبزرگی باید با الیکس مشورت کند.
چند روز پیش همسایه ی دیگرم آقای “بییر” که پیرمرد بازنشسته ای است وسالها پیش زنش را از دست داده وتنها زندگی می کند به دیدنم آمد وبا حسادت بیمانندی می گفت که این خانم دیوانه وصیت کرده پس از مرگش همه دارائیش را به الیکس بدهند!
در حقیقت رابطه ام با خانم روزا از روزی که به خودش جرأت داده بود با دوستش به دیدن همسرم بیاید خراب شده بود. یادم می آید در آنروز من جلوی در خانه ایستادم وبه روزا گفتم که نمی توانم بهمراهت اجازه دهم وارد خانه ی من بشود.
من فطرتا از اینجور رابطه های زشت بدم می آمد. وبخصوص که خیلی می ترسیدم عادات زشت این جامعه های بی فرهنگ در دخترهای کوچکم تأثیر بگذارد.
بازپرس به من گوش زد کرده بود که با این حادثه وضعم بسیار خراب است، چرا که من مهاجر آسیایی هستم، در حالیکه الیکس جد اندر جد اروپایی واز یک خانواده ی با نام ونشانیاست که درهمه اروپا مرغوب است. سپس آرام دهنش را به گوشم نزدیک کرده گفت: راستش را بگو، درست است که تو هرگز به او سلام نمی کردی؟!
سپس داد کشید: ببین، بیمورد انکار نکن، سعی نکن مرا گول بزنی، همه اهل منطقه بر این نقطه گواهی داده اند، حتی همسایه ات آقای بییر!
با اعترافم بدین جریمه (!) خرم با چهار پایش به گل افتاد. ومن از یک مهاجر بیچاره ای که در پی لقمه نانی به این کشور آمده بود تبدیل شدم به یک شخصیت مشهوری که در این چند روزی که مؤقتا آزاد شدم خبرنگاران وروزنامه نگاران بیست وچهار ساعت از دم خانه ام دور نمیشدند.
همه دوربینها زل زده بود به من، از همه چیز می پرسیدند، چطور مرتکب این فاجعه هولناک شدی! و…
سؤالات بسیار احمقانه ای بود، ومن از اینکه از سؤالاتشان خجالت نمی کشیدند مات ومبهوت مانده بود. البته سعی می کردم به سؤالاتشان پاسخ ندهم.
بعد از چند روز مرا به زندان ویژه ای منتقل کردند تا مبادا مورد ترور وسوء قصد نژادپرستانی که بطرق مختلفی مرا تهدید کرده بودند قرار گیرم. همسر وفرزندانم را به ایران بازگرداندند. ومن تحت مراقبت بسیار شدید تنها ماندم تا روز محاکمه در دادگاه حاضر شوم.
وقتی شنیدم که منظمه ای حقوقی برای دفاع از حقوق مظلومان بنام “دوستان الیکس” به رهبری خانم روزا تأسیس شده ودر آن افراد بسیار سرشناسی از جمله وزیران سابق ونمایندگان مجلس ودبلوماسیهای مشهور وبسیاری از تاجران وسیاستمداران وحقوقدانان عضویت دارند ترس بر من چیره شد…
هر روز طرفداران این منظمه بیشتر وبیشتر می شدند، وتنها خواسته شان این بود که من باید به بدترین شکلی مجازات شوم، تا عبرتی باشم برای همه انسانهای وحشی سرسیاه!
قبل از این حادثه خبر باندهای آدم ربایی وتجارت با اعضای بدن کودکانی که از کشورهای فقیر آسیایی دزدیده میشوند ودر بازارها وبیمارستانهای اروپایی به فروش میرسند خبر داغ روزنامه ها ورسانه های گروهی دنیای غرب بود، که با این حادثه تیتراژ روزنامه ها دو چندان شد وخبر داغشان هم: مهاجر ایرانی، قاتل الیکس دوست روزا خانم!!..
کم کم باورم شد که الیکس در این سرزمین برای خودش کسی است، عکسش را روی هر چیزی چاپ می کردند، روی جعبه های مواد غذایی، روی پلاستیکها، روی کارتنها وپلاکاردهای مخصوصی که در شاهراهها وخیابانها نصب شده بود، برچسپهایی که روی ماشینها وخلاصه همه جا می زدند…
وکیلم به من خبر داد که جمعیتی تأسیس شده برای جمع آوری کمکهای نقدی مردمی برای معالجه ی الیکس، تا پزشکان مشهور ومتخصص در رشته های مختلف را از سایر نقاط جهان برای مداوای او به این کشور اعزام کنند.
می گویند: حداقل چند سال نیاز دارد تا ضربه های روانی ای را که از من وخانواده ام در نتیجه عدم اهتمام واحترام ورسیدگی به او دیده جبران شود.
احساس می کردم در پشت پرده، کاسه ایست زیر نیم کاسه، نقشه ایست تبلیغاتی ودر عین حال پولیسی.
بازپرسها از جوابهایم به تنگ آمده درخواست کردند که آزمایشهای روانی ای روی من انجام گیرد. من هم بدین امید که بیگناهیم ثابت شود مجبور بودم تن به هر بلایی که سرم میآورند بدهم. پزشکان به من قول میدادند که جوابهایم جزء اسرار پزشکیاست وبه کسی درز نخواهد کرد. با این وجود روز بعد پس از یک کلاغ هزار کلاغ شدن سرزبان رسانه های گروهی بود. وهر یکی با آب وتابی خاص حرفهایم ویا بقول آنها اعترافاتم را شرح وبسط می داد. در یکی از شبکه هایتلویزیونی شنیدم که خبرنگار اعزامی به مرکز روان درمانی می گفت: در آخرین اعترافات آسیایی وحشی تبار آمده که…
در شبکه اخباری دیگری: قاتل خونخوار الیکس به کارش افتخار میکند….
در صفحه اول پر تیراژترین روزنامه کشور عکس مرا آورده بودند که بر جسد به خون آغشته ی الیکس لبخند میزنم ودستم را به نشانه ی پیروزی بالا برده ام…
وتحلیل گران سیاسی روز در مورد اصالتم وروح بربریت وخون خواری ای که در ایرانیان است سخن میگفتند. وروانشناسان این صفت وحشیگری ام را به اسلام نسبت می دادند. وروی این نقطه که مسلمانان در عید قربان حیوانات بیگناه را جلوی فرزندانشان سر می برند زیاد اصرار داشتند.
یکی از سرشناسترین تحلیلگران مسائل اجتماعی سیاسی که نویسنده وحقوقدان مشهوری است در یک مقاله از قول من گفته بود که در کودکی کبوتری را شکار کرده با بیرحمی روی سیخ کباب کرده ام. سپس با آب وتاب شرح داده که نماد وحشیگری در ژن ایرانیها نهفته است، تا جایی که این کودک خردسال رمز سلام وامنیت جهانی را به سیخ کشیده روی زغالهای نیمه سرد کباب کرده می خورد..
خلاصه اینکه همه بر این نقطه اتفاق نظر داشتند که دشمنی من با الیکس نتیجه ایست طبیعی از گذشته وتاریخ ونژاد ودیانتم!
وهمه به این نتیجه رسیده بودند که بهترین خدمتی که به من میتوان کرد اینست که تا بهبود کامل از این حس وحشیگری (!) در یک مرکز روانپزشکی وروانکاوی زیر نظر متخصصان بسر برم.
وکیلم هم از این حکم دادگستری بسیار خوشحال شده به من تبریک گفت. واو این حکم را یک پیروزی برای من تلقی نمود، که بجای اینکه مجازات سختی شوم، به من خدمت میشود. من هم از روی مجبوری در مقابل حکم دادگستری سر خم کردم.
ماهها من در این ویرانخانه اسیر بودم، وچون موش آزمایشگاهی رویم کار می شد. پس از چند ماه وقتی در یکی از روزنامه ها دیدم که منظمه “دوستان الیکس” او را به همراه خانم روزا برای گذراندن چند ماه به یک منطقه ی توریستی فرستاده اند، داشتم دیوانه می شدم.
هر روز احساس می کردم حالم خرابتر می شود. شبها کابوسهای بسیار وحشتناکی از الیکس میدیدم. احساس میکردم همیشه دنبالم است. بسیار احساساتی وخیالاتی ووسواسی شده بودم. احیانا الیکس را میدیدم که جلویم راه میرود ویکهو ناپدید میگردد.
راه چاره ای نداشتم مگر اینکه قضیه را با پزشک معالجم مطرح کنم، ولی چطوری؟!..
بالاخره خودم را مجبور ساختم. داشتم از خجالت آب می شدم. عرق سردی از پیشانیم سرازیر شده بود، از شدت حیا وخجالت دستهایم می لرزید، ولی با وجود این گفتم: جناب آقای دکتر بسیار معذرت میخواهم، بخدا دست خودم نیست، بخدا منظور بدی ندارم، ولی این یک حقیقت است ومن باید با شما رُک وراست باشم. چند روزی است که وقتی خانم پرستار پیش من میآید احساس می کنم چشمانش مثل چشمهای یک سگ وحشی است. ووقتی مسئول ورزشی بیماران می آید، احساس میکنم او هم یک سگ شکاری است.
پس از خجالت صورتم را برگردانده گفتم: بخدا آقای دکتر قصد خاصی ندارم، شرمنده ام که چنین حرفی را میزنم؛ وقتی شما تشریف می آورید احساس می کنم که شما یک سگ پولیس هستید، ووقتی حرف می زنید احساس می کنم سگی پارس می کند.
گمان می کردم که آقای دکتر از این حرفهایم بسیار عصبانی شده مرا به سختی تنبیه کرده از بیمارستان بیرون میاندازد. چرا که در واقع من به او وهمکارانش اهانت کرده ام!
ولی بر خلاف آنچه توقع داشتم؛ صورت آقای دکتر از خوشحالی چون غنچه ای باز شد. وگفت: آفرین… این یعنی اینکه شما بطور کامل مداوا شده اید. حالا شما مثل ما دارید برای سگها چون سایر هم میهنان احترام قائل می شوید. تا جایی که آنها را در شکلها رانسانها می بینی. واین نتیجه ی بسیار رضایت بخشی است. یعنی اینکه پس از این ما می توانیم مطمئن باشیم که به سگها از طرف شما هیچ آسیبی نمی رسد. وهیچ خطری از جانب شما الیکس سگ خانم روزا وسایر سگهای کشور را تهدید نمی کند…
آقای محترم من از اینکه شما به بهبودی کامل دست یافته اید بسیار خوشحالم، وهمین امروز گزارش بهبودی شما را به مقامات زیربط اطلاع می دهم تا شما را هر چه زودتر آزاد کنند!…