ادب در رابطه با خداوند (۱)

یک روز عبدالله بن عمر رضی الله عنهما به همراه تعدادی از یارانش در بیابانی نزدیک مدینه راه می‌پیمودند. در یک جایی نشسته و مشغول خوردن غذا شدند. نوجوانی که گله ای گوسفند را شیانی می‌نمود به آنان نزدیک شده و سلام کرد. ابن عمر رضی الله عنه او را به خوردن غذا دعوت نموده و گفت: بیا ای جوپان! بیا و چیزی از این سفره برگیر.

چوپان گفت: من روزه‌ام.

ابن عمر رضی الله عنه با تعجب پرسید: در روزی اینچنین بسیار گرم روزه هستی و در این کوه‌ها گوسفندان را می‌چرانی؟ آنگاه برای آنکه میزان تقوا و راستی او را بیازماید پرسید: حال که چنین است یکی از گوسفندانت را به ما می‌فروشی. قیمتش را به تو می‌پردازیم و از گوشتش هم به تو می‌دهیم تا آن را برای افطار بخوری؟

پسرک گفت: گله مال من نیست. گوسفندان اربابم هستند.

ابن عمر گفت: به او بگو که گرگ آن را درید.

چوپان خشمگین شد و از او دور گردید و انگشتش را به آسمان بلند کرده و می‌گفت: پس خدا کجاست؟!

ابن عمر همینطور حرف آن چوپان را تکرار می‌کرد: (پس خدا کجاست؟!) و می‌گریست. وقتی به مدینه رسیدند، کسی را به سوی صاحب آن چوپان فرستاد و گوسفندان و چوپان را از او خرید و او را آزاد کرد.

بدینگونه انسان مؤمن پیوسته چشم به سوی خداوند داشته و سوی نافرمانی نمی‌رود، مرتکب گناه نمی‌گردد؛ چراکه می‌داند خداوند با اوست، او را می‌شنود و می‌بیند.

مقاله پیشنهادی

دنیا، اینگونه آفریده شده است

روزی مارکس اویلیوس، یکی از فیلسوفان بزرگ دربار امپراطوری روم، گفت: امروز افرادی را ملاقات …