آن روی سکه! (داستان کوتاه)(۱)

  • د/ امراء

 

دریک لحظه صدای گوشخراش ترمز ماشینی سکوت مرگباری را بر همه چیره ساخت، صدای خنده وشادی بچه ها در هم خفت، همه خیابان مات ومبهوت بدانسو خیره شدند… جوانی چپ در راست تراشیده در پیکانش را باز کرد وبه جثه آغشته بخونی که جلوی تایرهای ماشینش دراز کشیده بود حیران وسرگردان خیره شد.

پس از یک لمحه سکوت مطلق همه سراسیمه بحرکت درآمدند، راننده لرزان وگریان قسمها می خورد که تقصیری نداشته… سرعتش زیاد نبوده… یکهو این آقاهه از پشت درخت جلویش پریده.. به خدا راست میکم.. آقا شما خودت دیدی.. مگه نه..

کسی به او توجهی نمی کرد، همه در فکر زخمی بودند، برخی دست وسرش را تکان می دادند ونبضش را چک می کردند، وآرام روی صورتش می زدند وداد می کشیدند: حسن آقا.. حسن.. جواب بده… حسن …حسن.

وآنهایی که دور وبر حلقه زده بودند آرام وبا تأسف واندوه بهمدیگر می گفتند: کارش تموم شده… خونریزی مغزی کرده… امیدی نیست .. خدا بیامرزدش … و…

روزنامه های شهر روز بعد با تیتراژ بزرگ از خبری که همه اطلاع داشتند با آب وتاب نوشتند: حسن دیوانه به دیار خاموشی شتافت.. گناه شهرداری است که دیوانه ها را از سطح شهر جمع نمی کند…

روزنامه های چپ کاسه کوزه را بر سر جناح راست ونماینده شهر می شکستند .. ورزنامه های جناح راست شهربانی وافسر راهنما رانندگی که از جناح مخالف بود را شریک جرم معرفی می کردند… خلاصه هر کسی به ساز خودش می رقصید ومردم خاموش تماشا می کردند.

تنها روزنامه های بی طرف بودند که از زبان شاهدان عینی تفاصیل را بقلم می آوردند …

– آقای سپاهی کارمند کفش ملی از شاهدان عینی با دستپاچگی می گوید: بچه های کوچک .. بله تقریبا بیش از بیست تا بودن .. نه .. نه .. شاید هم کمتر .. حسن دیوانه .. همین بنده خدایی که زیر ماشین رفت .. همینو دنبال کرده بودند .. که یکهو اتفاق افتاد .. خدا رحمتش کنه.

آقای امراء مکانیک آنسوی خیابان اضافه کرد که بچه ها داد می کشیدند: حسن یک .. حسن دو .. حسن سه .. حسن دنده به دنده .. حسن نوکر بنده .. حسن چرا نمی خنده.. وحسن از دست آنها فرار می کرد که ناگهان از پشت درخت به خیابان پرید، پیکان سفید رنگی که از بالای خیابان با سرعت می آمد نتوانست خودش را کنترل کند وبه او زد..

تیراژ روزنامه های آنروز شهر دو برابر وشاید هم سه چهار برابر شده بود، ولبخندهای رضایت وخوشحالی را بر لبان خبرنگارهایی که چون مور وملخ در خیابان پرسه می زدند، وبر لبان تحلیل گران سیاسی بروشنی مشاهده می کردی…

ای قربون بزرگی وعظمتت برم خدایا .. رنجها واشکهای برخی شادی ولبخندند برای برخی دیگر…!

شاید تنها کسی که چند قطره اشک از چشمانش ریخت، وسه روز تمام ابر سیاه اندوه بر چهره اش سایه افکنده بود حاج انور دهواری بود، حاج انور مردی خاموش وبا خدا ومورد احترام همه شهر … دقیقا حادثه جلوی کتابفروشی او اتفاق افتاده بود واو همه چیز را با چشمان خودش دیده بود.  حاجی در کنار کتابفروشی مدیر هفته نامه “آرمان” است ومقاله همیشگی اش “آنروی سکه” را همه مردم صبح روز شنبه قبل از اینکه دهان به صبحانه بزنند در خانه هایشان می خوانند وتا یک هفته دیگر سخن مجلسهایشان است، هر کسی در مورد آن به اندازه فهم وسطح سوادش سخنی یا تعلیقی وتفسیری ویا نقدی می زند.

صانحه ی رقت بار تصادف حسن دیوانه که بازار سرد روزنامه ها را کمی گرم کرده بود، بر شدت شوق وعلاقه مردم به شنیدن رای حاج انور افزوده بود، او در واقع مثل پدر شهر بود که   نه از کسی هراسی داشت ونه با کسی چاپلوسی ای ونه از فقر وناداری ترسی، همیشه دنبال یک لقمه نان حلال بود وتا امروز هنوز هم که هنوزه پس از هفتاد واندی سال در خانه کرایه ای در جنوب شهر زندگی بسیار ساده ای ودر قلب مردم شهر آبرو وحیثیت ونام ونشان شاهانه ای دارد.

بالأخره شنبه سر رسید وهفته نامه “آرامان” بدست مردمان تشنه ای که بعد از نماز فجر منتظر آن بودند رسید.

 همه چشمها پس از بدست گرفتن روزنامه یکراست رفت روی مقاله حاج انور ” آنروی سکه” وبا حیرت قصه تکان دهنده ای را خواند که باعث شد همه مردم در آنروز شنبه یک ساعت دیرتر به دفترهای کارشان روند، بازارها دیرتر باز شود ودر نماز ظهر آنروز مسجدها پر شود… کلمه ” لا حول ولا قوه الا بالله” بر هر زبانی صدها بار تکرار گردد.

قصه ای که باعث شد همه خانه های سالمندان در آن شهر برای همیشه تعطیل شوند .. باعث شد که همه پیرمردان وپیرزنان بار دگر گل سر سبد خانه ها گردند..

حقیقتی دل شکن وواقعیتی درد آور ..

قصه ای که از درون حکایت می کرد.. قصه حقیقت تلخ .. قصه مرگ وفا .. قصه ماتم..

در آنروز همه گریستند .. همه چشمها .. حتی چشمهای سیاسی .. وحتی چشمهای حسودانی که زندگیشان را فدای شایعه پراکنی بر علیه حاج انور دهواری کرده بودند ..

عجیبتر از همه چیز اینکه روزنامه های روز بعد فقط وفقط در یک صفحه منتشر گردید! وتنها وتنها در آن صفحه یک مقاله بود وآنهم چیزی نبود مگر مقاله “آنروی سکه” بقلم حاج انور .. باور می کنید..!

بله، باور نکردنی است، اما حقیقتی است که اتفاق افتاد واز آن چند سالی بیش نمی گذرد، می توانید خودتان از هر شهروند سراوانی که می شناسید بپرسید. البته اگر قصه را بخوانید دیگر برایتان جای شکی باقی نمی ماند ولزومی برای پرسیدن نمی یابید!

حال که اینطور شد من مجبورم مقاله حاج انور را از هفته نامه “آرمان” پاره کنم واینجا برایتان بچسپانم:

 

 

“آنروی سکه”              

 

بقلم/ انور دهواری

 

            مرگ اسفبار سرهنگ گمنام لشکر زرهی ۸۸ بلوچستان حسن ایوبی را به همه شهروندان عزیز سراوانی وهم میهنان ارجمندم تسلیت عرض می کنم!!!

جناب مقام معظم ریاست جمهوری کشور، جناب خانم دکتر شهناز ایوبی رئیس دانشکده علوم پزشکی اکسفورد لندن؛ مرگ نابهنگام واسفبار پدر گرامیتان در صانحه ی تصادف روز سه شنبه ۴/۸ را به شما تسلیت عرض نموده از باری تعالای یکتا مسألت دارم که ایشان را در بهشتهای برین همراه شهیدان محشور فرمایند!!!

آری! خواننده عزیز، ۶علامت تعجب را من جلوی جمله های تسلیتم گذاشته ام ومی دانم که ۶۰۰۰ تا علامت تعجب دیگر در ذهن شما سبز شده … اما چه کنم که واقعیت همین است.

حسن دیوانه امروز همان سرهنگ حسن ایوبی است که روزی روزگاری همه او را می شناختند، اما چه شد که یکباره بدینروز افتاد .. وشما هم بخوبی می دانید که خداوند به کسی ظلم نمی کند .. این انسانها هستند که بخود ظلم می ورزند.

… دقیقا حدود شصت سال پیش بود که همسایه ما که “حاج علی” نام داشت درگذشت وجز چند جمله نام ونشان خوش ومدح وثنا بر زبانها وپسری یک ساله در دامن زنی بیوه چیزی بر جای نگذاشت..

قصه آن پسرک وآن مادر فداکاری که بخاطر فرزندش بر سینه همه خواستگارها مهر رد زد.. قصه آن زنی که بخاطر آسایش وتربیت فرزندش کلفتی این وآن، کس وناکس کرد.. قصه زنی که جوانی وزیبائیش را زیر پای فرزندش دفن نمود .. همان قصه تکراری مادر زحمتکش است که خود بهتر می دانید ولازم بتکرارش نیست.

از آنروز می گویم که حسن آقا از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد ومن وپدرم همراه مادرش برای استقبالش به ترمینال رفته بودیم، نیم ساعتی بیش به آمدن اتوبوس نمانده بود که متوجه شدیم رضا خان با خانم ودختر زشتش که با آرایش غلیظ خودش را بشکل دلغکها در می آورد ودر دانشکده زبانشناسی تحصیل می کرد، با یک دسته گل وشیرینی سر رسیدند.

یواشکی به پدرم اشاره کردم که؛ آقا رضا واینجا (!)، اینجا که فرودگاه نیست .. این دیگه برای چی آمده؟!

دیدم که مستقیم بطرف ما آمدند ورضا خان با پدرم شروع کرد به روبوسی وخانمش هم “فخری خانم” مادر حسن را در بغل گرفته می بوسید وشیرینی ودسته گل را با یک عالمه تعارفات رشتی وحرفهای شیرینتر از نقل ونبات … چشتان روشن .. فخری جون .. چش حسود کور .. آرزوتان بسر رسید .. و.. و.. را به او داد.

داشتم شاخ در می آوردم که چطور رضاخانی که غرور وتکبرش به او اجازه نمی داد ـ العیاذ بالله ـ با خدا حرف زند اینچنین ساده وبی آلایش حرفهای قلنبه سلنبه خودش را جلوی پای ” فخری خانم” می ریزد.

هنوز وراجیهای رضاخان تمام نشده بود که دهنها واماند، .. آقای حسینی امام جمعه شهر که عبایش از روی شکم یک متر بجلو آمده اش همیشه کنار می رفت و او مجبور بود وقتی راه می رود لحظه به لحظه آنرا راست وروست کند همراه با خانمش زیبا خانم ودخترش که از وقتی قصه آبروریزیش با راننده سابق پدرش در شهر پیچیده آفتابی نشده بود با یک دسته گل ویک بسته شیرینی تشریف فرما شدند..

هنوز عرقهای اینها خشک نشده بود وحرفهایشان تمام نشده که آقای عبد اللهی نماینده سابق شهر با خانم ودخترش که چند سالی در اروپا در عقد کمونیستی بود، وپس از داستانهای عشق وعاشقی که بر سر زبانهاست وخدا می داند چند درصدشان راست است، سرشان به طلاق کشیده برگشت، البته خانواده اش می گویند که برای تحصیلات رفته بود، جو پر فساد آنجا با فرهنگ ما سازگاری نداشت، ایشان هم تحمل نکردند وبرگشتند.. به حق حرفهای نشنیده!

خلاصه تا قبل از آمدن اتوبوس ترمینال پر شد از همه کله گنده های شهر .. از سبحانی تاجر سرشناس شهر گرفته تا گلی رئیس سازمان اطلاعات مشهور به شمر خونخوار .. از کریمی طلا فروش در ظاهر وتاجر مواد مخدر در پشت پرده، گرفته تا تهرانی رئیس شهربانی به قول بعضیها قارون رشوه خوار و…

“فخری خانم” ساده واز همه جا بی خبر شده بود مثل گل نرگسی که تازه شکفته شده باشد، دهنش وا رفته بود که اینهمه آدمهای درست وحسابی از کجا پسرش را می شناسند، همه این زنهای رنگ ووارنگ با لباسهای پر زرق وبرق وصورتهای آرایش کرده ودستهای پر از طلا چطور او را در بغل می گیرند ومی بوسند، خودش هم که داشت از بوی خوش عطر وادکلن هایشان سرمست می شد با لذت همه زنها ودختران را می بوسید .. شاید هم می خواست جبران سالهای حرمان را بکند!

بالأخره اتوبوس رسید وحسن آقای ما هم با همه حیرت وتعجب چشمی از آنهمه زرق وبرق تازه کرد ودلی شاد…

خوشبختانه همه آن تعارفات بی روح در ترمینال تمام شد وهر کسی رفت پی کارش وما هم با همان تاکسی کهنه وپیر پدرم، حسن ومادرش را رساندیم به خانه یشان.

در دلم بود که گربه برای خدا ماهی نمی گیرد .. پس چرا این نمایشها در ترمینال اجرا شد، چرا حداقل تا دم خانه “فخری خانم” ادامه پیدا نکرد؟ این آنروی سکه بود که بعدها از پدرم فهمیدم؛ آنهمه کله گنده ها آمده بودند تا شاید بتوانند سرهنگ را برای دخترانشان شکار کنند ودر عین حال نتوانستند کبر وغرورشان را زیر پای نهند وتا خانه خشتی گلی فخری قدم رنجه فرمایند!

همه بر این نقطه متفق بودند که حسن هیچ چیز کم ندارد مگر یک همسر.. زنی که شریک زندگیش شود وکمک مادر پیرش .. البته خودش هم بعد از دیدن دخترهای لوکس در ترمینال آمپرش بالا زده بود ودهنش آب افتاده بود.

فخری خانم هم وقتی آبها از آسیاب افتاد وخواب وخیالاتش بر هم خورد فهمید که سعادت پسرش در کنار آن آدمهای هارت وپورتی نیست باید همکلاس خودش کسی را پیدا کند … وچه کسی بهتر بود از پری خانم .. دختر حاجی جلال .. از خویشان بسیار دور بود.. خانواده ای که در صداقت وتقوا زبانزد خاص وعام بودند، پری هم دختری نجیب وبا حیا بود که تازه چون غنچه شکفته شده بود وزیبائیش هر خواستگاری را اسیر خود می کرد .. همینطور هم شد، حسن پس از دیدن پری خواب از سرش پرید ونه از موقعیت پایین خانواده گی اش پرسید ونه از جهیزیه، وپاهایش را کرد در یک کفش که هر چه زودتر.

هنوز خورشید آخرین روزهای ماه عسل عروس وداماد جوان وخوشبخت به پایان نرسیده بود که ناقوس شوم جنگ بصدا در آمده با بیرحمی حسن آقا را از پری جدا کرده در صف مقدم جبهه انداخت.

مقاله پیشنهادی

دلداری به مصیبت‌زدگان (۲)

یکی از پادشاهان، حکیمی از حکمای خود را به زندان انداخت؛ حکیم، برای او نامه‌ای …