مختصری از زندگی حضرت عمرابن خطاب از ابن ابی الحدید (۱)

(شارح بزرگ نهج البلاغه مطالب از کتاب: جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید – ج ۵ ترجمه و تحشیه دکتر محمود مهدوی دامغانی)

ایشان اموال حارث بن وهب، یکی از افراد خاندان لیث بکر بن کنانه، را هم مصادره کرد و به او گفت: شتران تنومند و بردگانی که به صد دینار فروخته‌ای چیست؟ گفت: مالی برداشتم که افزون از هزینه ام بود و بازرگانی کردم عمر گفت: به خدا سوگند، ما تو را برای بازرگانی گسیل نداشتیم، آن را پرداخت کن حارث گفت به خدا سوگند از این پس برای تو هیچ کاری را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت: به خدا سوگند من از این پس تو را به کاری نخواهم گماشت. سپس به منبر رفت و گفت: ای گروه امیران! اگر از ما تصرف در این اموال را برای خود حلال می‌دانستیم آن را برای شما حلال می‌کردیم ولی اکنون که آن را برای خود حلال نمی‌دانیم و خویشتن را باز می‌داریم شما هم خود را از آن بازدارید. به خدا سوگند، تنها مثلی که برای شما یافتم شخص تشنه‌یی است که وارد گرداب می‌شود و به آبشخور و راه خروج آن نمی‌نگرد و همین که سیراب شود غرق می‌گردد.

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات از قول عبدالله بن عباس نقل می‌کند که می‌گفته است: به قصد دیدن عمر بن خطاب از خانه بیرون آمدم، او را دیدم که بر خری سوار است و قطعه ریسمان سیاهی را لگام آن قرار داده بود، کفش‌های پینه‌زده بر پای داشت و ازار و پیراهنی کوچک بر تن داشت به گونه‌یی که پاهایش تا زانوانش برهنه بود. من کنار او پیاده راه افتادم و شروع به صاف کردن و کشیدن ازار کردم ولی هر قسمت را می‌پوشاندم بخش دیگری آشکار می‌شد، او می‌خندید و می‌گفت: این جامه از تو اطاعت نمی‌کند. آن گاه به منطقه بالای مدینه رسیدیم، نماز گزاردیم یکی از اهالی برای ما خوراکی آورد که نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است، او گوشت‌های خوب را به‌سوی من می‌انداخت و می‌گفت: برای من و خودت بخور.

سپس به نخلستانی رفتیم عمر ردایش را به من داد و گفت این را بشوی و پیراهنش را خود می‌شست من هم ردایش را شستم و هر دو را خشک کردیم و نماز عصر گزاردیم. او سوار شد و من هم پیاده کنارش راه افتادم، شخص سومی هم با ما نبود.

من گفتم: ای امیرالمومنین، من در حال خواستگاری زنی هستم مرا راهنمایی کن. گفت: از چه کسی خواستگاری کرده‌ای؟ گفتم فلان دختر فلان کس. گفت: نسب آنان همان‌گونه است که دوست می‌داری و چنان است که می‌دانی ولی در اخلاق خویشاوندانش نوعی پستی دیده می‌شود و ممکن است آن را در فرزندانت بیایی.

گفتم: در این صورت مرا به آن زن نیازی نیست و او را نمی‌خواهم گفت: چرا از دختران پسرعمویت یعنی علی خواستگاری نمی‌کنی؟ گفتم در این مورد که تو بر من پیشی گرفتی(یعنی ام کلثوم دخت علی بن ابی طالب را به زنی گرفته‌اید) گفت: آن دختر دیگر. گفتم: او نامزد برادرزاده علی علیه السلام  است. عمر سپس گفت: ای ابن عباس، اگر این سالار شما علی علیه السلام  عهده دار حکومت شود از شیفتگی او به خودش می‌ترسم که گرفتارش سازد و ای کاش می‌توانستم پس از خودم شما را ببینم.

گفتم: ای امیرالمومنین! تا آنجا که می‌دانم سالار ما هیچ تبدیل و دگرگونی پیدا نکرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا  صلی الله علیه و سلم آن حضرت را ناراحت و خشمگین نساخته است. عمر فوری سخن مرا قطع کرد و گفت: حتی در آن مورد که می‌خواست دختر ابوجهل را به همسری بگیرد و بر سر فاطمه بیاورد![۱] گفتم: خداوند متعال می‌فرماید و ما برای آدم عزم استواری نیافتیم[۲] سالار ما هم در این مورد قصد خشمگین ساختن پیامبر را نداشت و این گونه امور احساساتی است که هیچ کس نمی‌تواند از خود بروز ندهد و گاهی ممکن است از کسی که در دین خدا فقیه و به فرمان خدا دانا و عمل کننده هم هست بروز کند.

[۱]– ابن ابى الحدید قبلا در این مورد به تفصیل سخن گفته است.

[۲]– طه: ۱۱۵٫

مقاله پیشنهادی

فضیلت مهاجران و انصار

الله متعال می‌فرماید: ﴿لِلۡفُقَرَآءِ ٱلۡمُهَٰجِرِینَ ٱلَّذِینَ أُخۡرِجُواْ مِن دِیَٰرِهِمۡ وَأَمۡوَٰلِهِمۡ یَبۡتَغُونَ فَضۡلٗا مِّنَ ٱللَّهِ وَرِضۡوَٰنٗا …