لبیک الله

چه زیبا هستند قصه هایی که انسان را به سوی خدا بازمی گردانند
قبل از روزی که پشیمانی و گریه فایده ای نداشته باشد… روزی که انسان می گوید ای کاش برای زندگانی ابدیم اعمال نیک می فرستادم… تمنا می کند که به دنیا بازگردد تا برای عبادت خدا تلاش کند… ولی چه کسی می تواند این فرصت را به او بدهد… دنیا دیگر برای او تمام شده…

چقدر گناه کرده ای؟… و چقدر نافرمانی؟… وچقدر کار امروز را به فردا انداخته ای؟…
آیا فرصت نداشتی؟… گمان کردی که چون جوانی نخواهی مرد؟…….. سلامتی فریبت داد؟… جوانی گولت زد؟… مالت تو را فریفت؟…

و فراموش کردی و فراموش… سفر را فراموش کردی… قبر را فراموش کردی… به خدا قسمت می دهم اگر تمامی دنیا را داشتی… چه قدر می دادی تا در این روز نجات پیدا کنی؟… برادران و خواهرانم به خدا قسم سفر دراز است و توشه کم…

پس باید بازگردیم… بازگردیم قبل از اینکه در آن مکان تاریک و ظلمانی، تنها و غریب ، میهمان ناخوانده باشیم
آنجا که یا باغچه ای از بهشت، یا گودالی از جهنم خواهد شد.

عزیزان من
این داستان جوانی است که در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود… هیچ یک از خواسته هایش رد نمی شد…
بی هیچ ترسی به معصیت الله مشغول بود… سرخوش از کارهایش…
به آنها افتخار می کرد… شب و روز… و روز و شب، از دنیا چیزی نمی فهمید مگر آنچه که با آن پروردگارش را خشمگین کند…

ولی در همسایگی اش جوانی بود که جز طاعت خدا و قرائت قرآن و دعوت مردم به خیر، چیز دیگری نمی شناخت…
جوان عبادتکار با جوان گناهکار آشنا شد و با خودش گفت: چرا من سبب هدایش نباشم؟
و جوان گناهکار با خود گفت: چرا او را به کارهایی که خود انجام می دهم دعوت نکنم ؟
و هردو شروع کردند….

مومن پیوسته با او از طاعت خدا و گناهکار از جدیدترین فیلمها سخن می گفت…
تا اینکه در یکی از روزها دو دوست قرار گذاشتند که به گردش بروند…
منتظر آسانسور شدند… ولی هر چه صبر کردند آسانسور پایین نیامد
مومن رفت تا نگاهی بیاندازد …، در آسانسور را باز کرد تا نگاهی بیاندازد
اما
ناگهان آسانسور بر گردنش فرود آمد…
جوان گناهکار تا به خود آمد دید که گردن دوستش قطع شده… او را در آغوش گرفت و همانند پدری که فرزندش و مادری که جگرگوشه اش را از دست داده گریه می کرد و فریاد می زد… برادرم، عزیزم جواب بده!

به خانه بازگشت در حالی که گریه می کرد و از آنچه از دست داده بود حسرت می خورد…
حالتش از شادی به اندوه ، از سینما به مسجد و از موسیقی به خواندن قرآن کریم عوض شد، و در یکی از روزها تصمیم گرفت که به عمره برود و بعضی از دوستانش را با هزینه خودش با خود ببرد…

آنجا او در کنار کعبه، با صدای بلند می گریست… و می گفت: به خدایم چه بگویم؟ چه کنم روزی که در درگاهش حاضر می شوم؟
و زار زار می گریست… گویی در همان روز فرزندش را از دست داده بود.

دوستانش تعریف می کنند: ما همان روز در مکه راه می رفتیم، می خندیدیم ، شوخی می کردیم و حرف می زدیم در حالی که چشمان او مملو از اشک بود ، سخن نمی گفت مگر با ذکر و استغفار و اشک چشم…
پیوسته می گفت:دوست من خدا رحمتت کند… اگر آنروز من جای تو بودم الان چه می کردم… از خدا می خواهم که مرا به تو ملحق کند قسم به خدا مشتاق دیدارت هستم…

از او سوال می کردیم چه کسی؟ می گفت کسی که مرا به این راه راهنمایی کرد و ناگهان سنگی از بالای ساختمان بر سر جوان سقوط کرد و او را به زمین انداخت… و درحالی که لبخند می زد گفت : برایم دعا کنید همانطور که برای دوستم دعا کردم و چشم از این جهان بربست…
آیا کسی هست که عبرت گیرد

نوشته: ابو بدر
سایت طریق التوبه
ترجمه : ابو عمر انصاری

مقاله پیشنهادی

هدف از کار کردن و رزق حلال به دست آوردن

فرد مسلمان هرکاری که می‌‌‌‌کند، هدفش این باشد که به فرمان و حکم الهی عمل …