روز قیامت(۲)

به او گفت: آیا دزدی کرده‌ای؟
سفیان گفت: نه به خدا قسم، دزدی نکرده‌ام…
والی گفت: اما آنان تو را متهم به دزدی کرده‌اند…
سفیان گفت: تهمتی است که بی اساس وارد کرده‌اند… بیایند بگردند و ببینند متاعشان کجاست!
والی دستور داد مدعیان بیرون روند تا
 خود با سفیان به تنهایی تحقیق کند…
گفت: اسمت چیست؟
سفیان گفت: نامم عبدالله است!
والی [که دانسته بود توریه می‌کند] گفت: تو را قسم می‌دهم که نامت را بگویی چون همه‌ی ما عبدالله [بنده‌ی الله] هستیم!
گفت: نامم سفیان است…
والی گفت: سفیان فرزند کی؟
گفت: سفیان بن عبدالله!
والی گفت: قسمت می‌دهم که نام خودت و نام پدرت را بگویی!
گفت: نامم سفیان بن سعید ثوری است…
والی هراسان برجست و گفت: تو سفیان ثوری هستی؟!
گفت: آری…
گفت: امیرالمومنین در پی توست…
سفیان گفت: آری…
گفت: تو از دست ابوجعفر منصور گریخته‌ای؟
گفت: آری…
گفت: تویی که ابوجعفر برای منصب قضاوت خواسته است اما نپذیرفته‌ای؟
گفت: آری…
گفت: تویی که برایت جایزه گذاشته است؟
گفت: آری…
در این هنگام والی سرش را کمی پایین آورد، سپس بالا آورد و گفت: ای اباعبدالله… هر جا می‌خواهی بمان و هر جا می‌خواهی برو… به خدا سوگند اگر زیر پاهایم پنهان شوی، پایم را از روی تو برنمی‌دارم!
آنگاه سفیان از نزد او بیرون آمد و به سوی مکه رفت…
ابوجعفر باخبر شد که سفیان در مکه است… هنگام حج بود، پس نجاران را به آنجا فرستاد و گفت: در آنجا دار مجازات نصب کنید و او را بگیرید و بر در حرم آویزان کنید تا من بیایم و او را با دستان خودم بکشم تا آتش کینه‌ای که در دل دارم خاموش شود!
نجاران وارد حرم شدند و در این حال فریاد می‌زدند که «چه کسی سفیان ثوری را می‌آورد؟»
سفیان در این حال میان علما بود که او را در بر گرفته بودند و از علم وی استفاده می‌کردند؛ او سرش را بر روی پاهای فضیل بن عیاض گذاشته بود و ابن عیینه نزد پاهای وی نشسته بود…
هنگامی که فهمیدند خَشّابان در جستجوی سفیان هستند به او گفتند: ای بنده‌ی خدا! ما را رسوا نکن که همراه تو کشته خواهیم شد!
ناگهان سفیان برخاست و به سوی کعبه رفت و دستانش را بلند کرد و گفت: خداوندا بر تو قسم می‌خورم که نگذاری ابوجعفر وارد آن [یعنی مکه] شود… خداوندا بر تو قسم یاد می‌کنم که نگذاری وارد آن شود… و دعایش را تکرار کرد…  
و ابوجعفر پیش از آنکه وارد مکه شود مُرد!
آری… نمازهایشان بود که به آنان سود رساند… چرا که آنان نمازی خاشعانه و با آرامش می‌گزاردند…
نمازی که رکوع و سجود آن کامل بود بی‌آنکه چیزی از آن کم کنند…
در صحیحین وارد شده که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ روزی همراه یاران خود در مسجد نشسته بود که ناگهان مردی وارد مسجد شد و به نماز ایستاد…
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در همین حال او را می‌نگریست…
سپس آن مرد آمد و بر پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ سلام گفت… رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ پاسخ سلام او را داد و گفت: «برگرد و نماز بگزار چرا که تو نماز نخواندی»…
آن مرد بازگشت و همانند نمازی که بار اول خوانده بود، نماز خواند…
سپس به نزد پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ آمد و سلام گفت… پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «و علیک السلام… برگرد و نماز بگزار، چرا که تو نماز نگزاردی»…
آن مرد بازگشت و دوباره مانند نماز اول نماز خواند… سپس نزد پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ آمد و سلام گفت… پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «وعلیک السلام… برگرد و [دوباره] نماز بخوان، چرا که تو نماز نخواندی»…
آن مرد گفت: قسم به آنکه تو را به حق فرستاد… بهتر از این بلد نیستم! به من یاد بده…
پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «هنگامی که برای نماز برخاستی تکبیر بگو… سپس آنچه از قرآن را که توانستی بخوان… سپس به رکوع برو تا آنکه در رکوع آرام گیری… سپس برخیز تا آنکه کاملا بایستی… سپس به سجده برو تا آنکه در سجده آرام گیری… سپس از سجده بلند شو تا آنکه آرام گیری… سپس این را در همه‌ی نمازت انجام بده»…
عجیب است… امروزه چه بسیارند کسانی که باید پس از نمازشان به آن‌ها گفت: «برگرد و نماز بگزار چرا که تو نماز نگزاردی!»…
برخی از آنان در هنگام سجده مانند کلاغ به زمین نوک می‌زنند! و به عجله به رکوع می‌روند و در سجده با پروردگار خود مناجات نمی‌کنند و در نمازشان برای آن خدای مهربان خاشع نیستند…

مقاله پیشنهادی

نشانه‌های مرگ

مرگ انسان با افتادن و شل شدن دو طرف گیج‌گاه، کج شدن بینی، افتادن دست‌ها، …